🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_61 دوباره اشکم جاری شد،انگار این گریه ها رو خیلی وقت بود نیاز داشتم و رو دلم سنگینی کرده بودن
#پارت_62
رفتم بیمارستان،مامان اینا همه شون خسته خسته بودن،بردمشون خونه و خوابیدیم
صبح وقتی چشم باز کردم صدای اذان به گوشم رسید،ته دلم میگفت پاشو نماز بخون اما نمیتونستم و میگفتم نماز یه چیزیه که آخوندا میگن و کاری به خدا نداره از خودشون در آوردن
با جو غالب همراه شدم و خوابیدم،اما باز ته دلم میگفت پاشو نماز بخون پاشو شکر گذاری کن از خدا تشکر کن،حدود ساعت ۷بود که بیدارشدم،سریع لباس عوض کردم دست و صورتم رو آب زدم و به قصد بیمارستان از خونه وارد حیاط شدم،دیدم حسین داره صدا میزنه عمو وایسا منم میخوام باهات بیام
سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان،دیگه بابا از خطر مرگ نجات پیدا کرده بود و خیلی خوشحال بودم،علی هم مدام زنگ میزد حالش رو میپرسید
حالا دو دل شده بودم برا قولی که داده بودم
_من معامله کردم که برم زیارت!
_زیارت چی؟زیارت کی؟اصلا معجزه و این چیزا همه ش خرافاته مگه خدا از بالا اومد و بابا رو عمل کرد،خب دکترا عمل کردن دیگه پس خدا چی کاره بود امام حسین چی کاره بود؟اگه زیارتی بخوام برم باید برم زیارت دکتر
این بارقدرت برابر بود و جنگ سختی به پا شد
_خود دکتر میگفت معجزه است،دکتر که الکی حرف نمیزنه طرف یکی از بهترین هاست درس خونه بهتر از منم درس خونه و تلاش و کوشش کرده،تجربه اش صد برابر منه و داره میگه این معجزه است
با ورود دکتر به جنگ درونم آتش بس اعلام کردم،اما هنوز بودند تعدادی از دو لشکر که ته دلم به جنگ میپرداختند
رفتم سمت دکتر سلام و علیکی کردیم،حال بابا رو پرسیدم که جواب داد:
_شکر خدا،لطف خدا شامل حالشون شد و از خطر قطعی مرگ نجات پیدا کردند،حالشونم خوب میشه به امید خدا،بعضی مواقع یه چیزایی میبینم که ایمانم به خدا صد برابر میشه و به هیچ بودن خودم پی میبرم،مثل همین جریان پدر شما که به شما نمیگفتیم اما مرگشون قطعی بود و هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم ولی یه دفه دیدیم هوشیاریشون بالا تر اومد
ادامه دارد.....
✍ط،تقوی
@andaki_tamol