eitaa logo
🌸 اندکی تامل 🌸
77 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
11 فایل
هدف ازتشکیل کانال بصیرت افزایی و روشنگری و شفافیت سازی در مسائل فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و روزجامعه میباشد. ✔ #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_62 رفتم بیمارستان،مامان اینا همه شون خسته خسته بودن،بردمشون خونه و خوابیدیم صبح وقتی چشم باز
با این حرفای دکتر جنگ درونم با پیروزی لشکر سمت راست به پایان رسید،پشت شیشه به بابا نگاه میکردم و تصمیم گرفتم که برم کربلا هنوز اعتقاد کامل به اهل بیت نداشتم اما احساسم نسبت بهشون کمی بهتر شد و حس دلسوزی گرفتم،حالا دیگه یه مشت عرب که برای حکومت و...جنگیدن نمیدیدمشون همونطور که پشت شیشه بودم گوشیم رو از تو جیبم درآوردم توی مخاطبین اسم علی رو پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم بعد از چند لحظه صداش از اونطرف گوشی بهم رسید: _الو _سلام علی خوبی؟ _ممنون،تو چطوری؟بابات چطوره؟ _منکه خوبم بابا هم داره خوب میشه _الحمدلله،جانم کاری داشتیم؟ _آره،میخوام اربعین باهات بیام کربلا _واقعا!پس بابات چی؟ _تودیگه کاریت به این حرفا نباشه باید کی بیام بریم؟ _یکی دو روز دیگه میخوام حرکت کنم _باشه من امروز میام اونجا _خوبه گوشی رو قطع کردم،با بابا خداحافظی کردم متوجه حسین شدم که داره نگام میکنه،متعجبانه لب زد: _عمو میخوای بری کربلا؟ _آره با علی میخوام برم،چطور؟ _هیچی،سلام منو هم به امام حسین برسون _(لبخندی بهش زدم)باشه عزیزم نگاهم به انتهای راهرو کشیده شد که دیدم مامان و سعید و زهرا دارن میان به سمتمون چند لحظه بعد بهمون رسیدن،رو بهشون گفتم: _من باید برم جایی تا یکی دو هفته دیگه هم نمیام _از حرفم تعجب کردن و مامان رو بهم گفت: _تو این هیری ویری کجا میخوای بری؟ _هیچی خودتون میفهمید،الان باید برم،خدافظ زهرا که مرموزانه نگاهم میکرد دنبالم اومد،دستمو گرفت و رو بهم لب زد: _داداش کجا میخوای بری؟به من که میگی _بهت میگم ولی تا خودم بهت نگفتم به مامان اینا نمیگی ها _باشه _میخوام برم کربلا _(تو کل صورتش لبخند نمایان شد)وای داداش جدی میگی؟ _آره _فکرشو میکردم،خوشبحالت خیلی دعام کن _(دلم نمیخواست دم آخری ناراحتش کنم)باشه تا دم ماشین دنبالم اومد،نگاهی به اینطرف اونطرف کرد مطمئن که شد کسی نیست صورتمو بوسید و خداحافظی کردیم ادامه دارد.... ✍️ط،تقوی @andaki_tamol