🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_62 رفتم بیمارستان،مامان اینا همه شون خسته خسته بودن،بردمشون خونه و خوابیدیم صبح وقتی چشم باز
#پارت_63
با این حرفای دکتر جنگ درونم با پیروزی لشکر سمت راست به پایان رسید،پشت شیشه به بابا نگاه میکردم و تصمیم گرفتم که برم کربلا
هنوز اعتقاد کامل به اهل بیت نداشتم اما احساسم نسبت بهشون کمی بهتر شد و حس دلسوزی گرفتم،حالا دیگه یه مشت عرب که برای حکومت و...جنگیدن نمیدیدمشون
همونطور که پشت شیشه بودم گوشیم رو از تو جیبم درآوردم توی مخاطبین اسم علی رو پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم
بعد از چند لحظه صداش از اونطرف گوشی بهم رسید:
_الو
_سلام علی خوبی؟
_ممنون،تو چطوری؟بابات چطوره؟
_منکه خوبم بابا هم داره خوب میشه
_الحمدلله،جانم کاری داشتیم؟
_آره،میخوام اربعین باهات بیام کربلا
_واقعا!پس بابات چی؟
_تودیگه کاریت به این حرفا نباشه باید کی بیام بریم؟
_یکی دو روز دیگه میخوام حرکت کنم
_باشه من امروز میام اونجا
_خوبه
گوشی رو قطع کردم،با بابا خداحافظی کردم
متوجه حسین شدم که داره نگام میکنه،متعجبانه لب زد:
_عمو میخوای بری کربلا؟
_آره با علی میخوام برم،چطور؟
_هیچی،سلام منو هم به امام حسین برسون
_(لبخندی بهش زدم)باشه عزیزم
نگاهم به انتهای راهرو کشیده شد که دیدم مامان و سعید و زهرا دارن میان به سمتمون
چند لحظه بعد بهمون رسیدن،رو بهشون گفتم:
_من باید برم جایی تا یکی دو هفته دیگه هم نمیام
_از حرفم تعجب کردن و مامان رو بهم گفت:
_تو این هیری ویری کجا میخوای بری؟
_هیچی خودتون میفهمید،الان باید برم،خدافظ
زهرا که مرموزانه نگاهم میکرد دنبالم اومد،دستمو گرفت و رو بهم لب زد:
_داداش کجا میخوای بری؟به من که میگی
_بهت میگم ولی تا خودم بهت نگفتم به مامان اینا نمیگی ها
_باشه
_میخوام برم کربلا
_(تو کل صورتش لبخند نمایان شد)وای داداش جدی میگی؟
_آره
_فکرشو میکردم،خوشبحالت خیلی دعام کن
_(دلم نمیخواست دم آخری ناراحتش کنم)باشه
تا دم ماشین دنبالم اومد،نگاهی به اینطرف اونطرف کرد مطمئن که شد کسی نیست صورتمو بوسید و خداحافظی کردیم
ادامه دارد....
✍️ط،تقوی
@andaki_tamol