🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_71 زهرا و فاطمه(خواهر علی)با هم دوست بودن و اونا هم مثل رفاقت من و علی وقتی رفتیم چالوس،از هم
#پارت_72
_(لبخندی زدم و دستامو براش باز کردم)آره
اومد بغلم کرد و محکم بهم فشار میداد و میگفت:
_بابا نامرد تو کجایی این همه سال رفتی و هیچ خبری ازت نبود،یه ذره معرفت نداشتی؟البته تو از همون اول بیشتر هوای علی رو داشتی
_هیچ چیزی ازتون نداشتم،دیدن علی هم کاملا اتفاقی بود
عباس و مهدی چشماشون تا ته باز شده بود و معلوم بود باور نمیکنن همونجور که من هنوز باورم نمیشد
اونا هم اومدن و همدیگه رو خوب و گرم تحویل گرفتیم،حالا فهمیده بودم که چرا علی گفت از شلمچه بریم، به پیشنهاد بچه ها شب اونجا موندیم و تصمیم گرفتیم صبح بریم
تا آخر شب پیش هم نشسته بودیم و از قدیم میگفتیم و اتفاقات این چند سال رو بازگو میکردیم،آخر شب بچه ها قصد خواب کردن ولی من و علی خوابمون نمیبرد چون تو اتوبوس مشت خوابیده بودیم
فضای بیرون برام جالب بود،به همین خاطر رفتم بیرون و تصمیم گرفتم یه چرخی بخورم،
بوی اسفند و دود،صدای مداحی ها:
علم میکوبه بر زمین ای جانم
ای جانم
علمدار ما را ببین ای جانم
ای جانم
علمدار ای جانم،اباالفضل ای جانم
.......
جاده به جاده پای پیاده
من جا موندم اما زائر زیاده
.......
قدم قدم با یه علم
ایشاالله اربعین میام سمت رحم
با مدد شاه کرم
ایشاالله اربعین میام سمت حرم
صدای مردانی که بلند میگفتن:
هل بزوار،هل بیکم...
یه نفریشون اومد بهم خرما تعارف کرد و گفت:
هل زائر امام الحسین
ازش تشکر کردم،اما با شنیدن این حرفش جنجالی درونم به پا شدم،اولین نفری بود که بهم گفت زائر
اما من واقعا زائر بودم؟من هنوز که هنوزه هدفم از این سفر مشخص نیست اما این میگه زائر،من هنوز حقیقت زیارت امام حسین رو قبول نکرده بودم اما گفت زائر
ادامه دارد....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol