🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_89 _بله قبول دارم و حس کردم _به نظرت چه کسی میتونه اثر معنوی روی یه نفر بزاره؟ مقداری سکوت
#پارت_90
با این حرفش سکوت رو اختیار کردم و به فکر رفتم که ظاهرا علی داره درست میگه
_صبح بریم حرم بعدش بریم کربلا؟
صدای علی بود که رشته افکارم رو پاره کرد،در جوابش لب زدم:
_آره مشکلی نداره،فقط کوفه نریم؟
_میرم،موقع برگشت از کربلا که اومدیم یه سر میریم اونجا،الان خیلی شلوغه و اذیت میشیم
_باشه مشکلی نداره
چشمامو بستم و خواب رو مهمونشون کردم،وقتی چشم باز کردم سر و صدای زیادی به گوشم میرسید،بعضی انگلیسی صحبت میکردن،بعضی فارسی،بعضی عربی
آبی به دست و صورتم زدم و فکری ذهنم رو به خودش مشغول کرد
_حالا ایرانی ها و عربا مسلمونن،اما اونا که انگلیسی صحبت میکردن از قیافه و ریختشون معلوم بود مسلمون نیستن!اونا چرا اومدن؟
وسایل رو جمع و جور کردیم و راهی حرم شدیم،خیلی شلوغ تر از دیشب بود و رفتن داخل سخت بود،با هم بیرون نزدیک یه میدونی که مثل فلکه بود،قبل از بازار بزرگ حرم قرار گذاشتیم،وارد صحن که شدیم جمعیت از هم جدامون کرد
اما دیگه حواسم به خودم نبود که کجا میرم،فقط چشمم به گنبد و بارگاه بود که عظمتش چطور دلم رو به لرزه در آورد عظمتی که ترس آور نبود بلکه فکر میکردی هیچ کس نمیتونه بهت چیزی بگه و قدرت دنیا تو دستته
هر لحظه که نزدیک تر میشدم احساس غریبی که داشتم از بین میرفت و انگار خونه خودمون بودم،
داخل حرم شدم و دوباره صدای حیدر حیدر مردم،اما این بار منم بی اختیار همراهشون شدم،دست بلند کردم و میگفتم:
_حیدر..حیدر...حیدر ....حیدر
ادامه دارد.....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol