#پارت_91
نزدیک حرم شدم و باز ولوله درونم بیشتر شد ، نگاه میکردم و لب باز کردم:
_من نمیدونم شما واقعا کی هستید ولی در این حد میدونم که هیچ جایی ابهت بدون ترس ندیدم،هیچ جا ندیدم طرف عظمت داشته باشه اما ازش نترسم و احساس راحتی کنم اونم این اندازه
دلم میخواد بشناسمتون ، من به این اعتقاد دارم که هستن افرادی که مردده باشن اما روی این دنیا اثر بزارن ، پس اگه اثر گذارید و واقعا اونچه درمورد شما میگن درسته خودتون نشونم بدید
همینطور حرف میزدم که متوجه شدم مقدار زیادی هست که اینجام،برگشتم و بعد از عبور بین زائرین روی قرار حاضر شدم،هرچی دنبال علی گشتم ندیدمش
اینطرف اونطرف اما نبود،تصمیم گرفتم بشینم منتظرش تا بیاد،تکیه دادم به نرده ها،و منتظر موندم،10 دقیقه گذشت نیومد 20 دقیقه گذشت نیومد 30،40 اما نبودش
کم کم نگرانش شدم که اتفاقی افتاده،پاشدم برم و زیر لب گفتم:
_پس این علی کجاست
یه نفر چفیه که انداخته بود رو سرش رو برداشت و گفت اینجام
با لحن طلبکارانه رو بهش گفتم:
_تو اینجایی یه ساعته منتظرتم؟
_اشکال نداره منم خیلی منتظرت موندم،چفیه گذاشته بودم سرم گفتم بیای میشناسیم
_والا گفتم خودتی ولی باز دو دل شدم و تصمیم گرفتم هیچی نگم
_آها،بریم؟
_اره پاشو تا بریم
بلند شد حرکت کردیم،به سمت جاده اصلی،خیلی جمعیت شلوغ بود و یه نیم ساعت چهل دقیقه ای طول کشید تا رسیدیم به عمود ها
دو خیابون به سمت کربلا موکب های عراقی و ایرانی و بعضا پاکستانی که به مردم خدمت میکردن
ادامه دارد .....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol