🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_91 نزدیک حرم شدم و باز ولوله درونم بیشتر شد ، نگاه میکردم و لب باز کردم: _من نمیدونم شما وا
#پارت_92
تک تک موکب ها توجه هم رو جلب میکردن ، مخصوصا اونایی که بچه کوچولو داشتن و میومدن آب،خرما و غذا و... تعارف میکردند
عمود به عمود جلو میرفتیم و من بیشتر مبهوت عظمت و جذبه این خاندان میشدم،آخه چه چیزی میتونه این اندازه مردم رو دور خودش جمع کنه؟
از همه نوع آدم بود:
آدمای که ریخت و قیافه کاملا مذهبی داشتن مثل علی،اونایی که ریخت و قیافه کاملا جلف داشتن و بعضی که مثل من تیپ شخصیتش داشت
همه به یه سمت میرفتن،همه برا یه کار و یه هدف قدم بر میداشتن،تو این بین افرادی که پا برهنه بودن چشمم رو مشغول خود کردن،با خودم میگفتم:
_چقدر اینجا عجیبه اصلا عادی نیست ،هیچ فردی برا بهترین کسی که دوسش داره پا برهنه نمیشه اما اینجا زیادن افرادی که مسیر 80 کیلومتری رو میخوان پابرهنه برن و میگن فقط بخاطر:عرض ادب و نشون دادن عشقمون،چون دیگه نمیدونیم چطور عشقمون رو به آقا نشون بدیم جز با این کار،که حتی اینم اندازه دوست داشتن مارو نشون نمیده
آخه کجای دنیا چنین چیزی پیدا میشه؟
خدایا این خانواده کین؟چطور عشقشون توی دل همه رفته؟چطور من رو که اعتقادی بهشون ندارم دوسشون دارم؟
جریان چیه خدا؟
مردی رو دیدم که روی زانو هاش حرکت میکرد،با تعجب و چشمانی گرد شده نگاهش میکردم وقتی چشمم به برق نگاهش افتاد متوجه ذوق و شوقش شدم اما نمیدونستم چه اندازه ایه،فقط فهمیدم که خیلی زیاده
ازش پرسیدم چرا با ماشین نمیرید؟جوابی که داد باعث سکوتم شد
_پسرم!تو خودت دلت میاد همراهی با این زائرا رو ول کنی و سوار ماشین بشی؟دلت میاد از این لذت دست بکشی؟تو فکر میکنی من دارم اذیت میشم اما بدون شوق دیدار چنان نیرویی بهم داده که درد رو حس نمیکنم
چرا اینجا این همه عجیبه،واقعا حقش نیست جزو عجایب دنیا باشه؟آخه هیچ جایی اینطور نیست
ظهر شده بود اما چنان محو تماشای اطرافم بودم که گرما و خستگی رو حس نمیکردم،با پیشنهاد علی توی یه موکب نشستیم تا استراحت کنیم
کم کم به خودم اومدم و حالا درد پاهام رو حس میکردم
ادامه دارد.....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol