#پارت_93
کمی آخ و اوخ کردم و پاهام رو با دست فشار میدادم
_خسته شدی؟
_نه فقط کمی پاهام درد میکنه
_عادیه یه مقدار که راه بریم درست میشه،همیشه اولش درد زیاد داری
_خوبه
به قصد استراحت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم،بعد از چند لحظه متوجه شدم علی نیستش
پیش خودم گفتم حتما رفته چیزی بخوره الان میاد اما مقداری گذشت و هنوز نیومده بود،پا شدم رفتم دنبالش اینطرف اونطرف اما ندیدمش
کلافه شدم و رفتم چایی بخورم،جلوی یه موکب که همون جلو بود رفتم،خواستم چای بخورم سرمو بلند کردم که متوجه علی شدم که داره چای میریزه و آماده میکنه
گفتم:
_تو کجایی این همه دنبالت گشتم؟
_ها خویه؟
عربی حرف میزد که مثلا من تو رو نمیشناسم
_میگم تو اینجا چیکار میکنی؟
_ایرانی یا عراقی؟
خوب هم با لهجه عراقی حرف میزد،از کارش خنده ام گرفت
_مسخره بازی در نیار چرا اومدی اینجا
_با همون لهجه عراقی گفت:
_والا گفتم تو خوابی بیام اینجا خدمت زوار
بعدشم بلند رو به جمعیت گفت:
_هل بزائر،هل بزائر امام حسین
از کارش خنده ام گرفت،رفتم داخل و گفتم:
_منم میخوام کمک کنم
_باشه
شروع به خرما دادن و چای ریختن کردم،یه حالی درونم درست شد که کل وجودم شاد بود و لبخند روی لبهام به نمایش در اومده بود
ادامه دارد...
✍️ط ،تقوی
🌐 @andaki_tamol