🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_112 اونا همونجا نشستن و مشغول صبحونه خوردن شدن منم مقداری به قصد پیدا کردن چیزی موکب هارو دور
#پارت_113
همین طور که داشتم توی افکار خودم غلط میخوردم لرزی که روی پام حس کردم رشته افکارم رو پاره کرد
یه جایی رسیده بودیم که اینترنت وصل شد و پیامی روی گوشیم اومد
بازش کردم
از طرف زهرا بود:
_سلام داداش بی مرام بی معرفت،نمیگی یه آبجی داری؟
یه خبری بهش بدی؟نمیگی نگران میشه؟
کجایی؟
پیش امام علی برام دعا کردی؟
جمله آخرش رو که خوندم ذهنم رفت سمت اون عظمت و بارگاه که باعث شد درخواست بهترین کسی که دوسش دارم رو یادم بره و براش دعا نکنم
جوابش دادم:
_سلام آبجی شرمنده خیلی گیر بودم ببخشی
پیش حرم هم به جان خودت اینقدر که مات و مبهوت عظمت و شوکت اون بارگاه شدم یادم رفت برات دعا کنم
شرمندتم
_دشمنت عزیزم
خوش به حالت که تجربه ش کردی
اما من هنوز نتونستم برم و این حس رو تجربه کنم
جان آجی از امام حسین بخواه بطلبدم همونطور که تو رو طلبید
من که هنوز اعتقادی نداشتم اما باز نمیخواستم ابجیم رو ناراحت کنم:
_باشه آجی جون ان شاالله سال بعد میای،خودم میارمت
_واااااای جدی؟
_آره قول میدم خودم میارمت
_خیلی ممنون داداش
پس حواست باشه رو قولت وایسی
_باشه
_الان کجایی؟
_عمود 512 هستیم
_آها موفق باشی
مزاحمت نمیشم خداحافظ
_خداحافظ
ادامه دارد.....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_113 همین طور که داشتم توی افکار خودم غلط میخوردم لرزی که روی پام حس کردم رشته افکارم رو پاره
#پارت_114
از زهرا خداحافظی کردم و حالا متوجه شدم چه قولی دادم
درونم باز جنگی به پا شد:
_اصلا از کجا معلومه دوباره بیای؟الکی قول دادی
_مگه میشه نیام؟اصلا این حال و هوا رو کیه که دوست نداشته باشه
_حواسم باید باشه نیوفتم توی طورشون بعد نتونم در بیام
_این حرفا چیه من خودم این حال و هوا رو دوست دارم،مخصوصا حال و هوای حرم امام علی رو پس سال دیگه حتما میام
_یه ساعته حواست کجاست؟
صدای علی باز افکارم رو به هم ریخت جواب دادم:
_ها؟
_میگم کجایی؟اصلا حواست نیست
این یکی دو روز همه ش همینطوری بودی
_هیچی فکرم درگیر یه چیزی بود
_خیره
_حالا چه کارم داشتی؟
_محمد میخواد بره با همسرش و خانوادش
نگاهم به سمت مرد جوون روبرویم افتاد که حالا فهمیده بودم متاهله،رو بهش لب زدم:
_نگفته بودی متاهلی
_دوتا یچه کوچولو هم دارم
_به به ان شاالله سلامت باشن
_ممنون
_آقا محمد دیگه مزاحمت نمیشم خیلی خوشحال شدم از همراهیت
_منم همینطور
همدیگه رو بغل کردیم بعد من
هم علی بغلش کرد و خداحافظی کردیم و رفت
حالا دیگه خودم و علی تنها بودیم رو بهش گفتم علی انصافا از این سفر خیلی لذت میبرم بدون هیچ رو در وایسی دارم میگم
خیلی ممنون که پیشنهادش رو دادی و کاری کردی که بیام
_(لبخندی زد)خواهش
اما منکه کاری نکردم امام حسین خودش تو رو طلبید
_حالا هرکس
ادامه دارد....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol
»
📜 #حــدیثامـــروز
❤️قال امام صــادق علیه السلام:
هرڪس هر روز #بـیست_و_پنـج
بار بگـــوید:
[ اَللّهُمَّ اِغْفِــر لِلْمؤمِنینَ وَالموْمِناتِ وَالْمُسْلِمــــــــینَ وَالْمُـــــــسْلِماتِ ]
خدا به #شـماره هر مومنی که در
گـــذشته زنده باشد تا روز قیامت
حسنه ای برایش بنویسد و گناهی
از او محو کند و درجه ای بالا برد.
📚امالی شیخ صدوق حدیث ۷
🌐 @andaki_tamol
🍃🌸
✍همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟
گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم.
همسرش گفت: بگو ان شاءالله
ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
ملا گفت: ان شاءالله كه منم!
همیشه ان شاءلله بگویید حتی در مورد قطعی ترین کار ها
خداوند در قران می فرماید:
«و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا* الا ان یشاء الله؛»
هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد»
📚 (کهف/ 23-24).
🌐 @andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_114 از زهرا خداحافظی کردم و حالا متوجه شدم چه قولی دادم درونم باز جنگی به پا شد: _اصلا از کج
#پارت_115
همین طور چشم به اطراف میدوختم و به فکر فرو میرفتم
نزدیکای ظهر بود که گرما داشت اذیتم میکرد
رو به علی کردم و گفتم:
_علی خیلی هوا گرمه منم خسته شدم بیا بریم یه مقداری استراحت کنیم
_باشه بیا همین موکب چند تا درخت پیششه خوبه
رفتیم زیر درختا و روی چمن ها نشستیم وبه درخت تکیه دادیم پاهامونم دراز کردیم
چشمام رو گذاشتم رو هم
نفهمیدم کی خوابم برد
با صدایی که به گوشم رسید چشم باز کردم:
_امین پاشو بریم دیگه زیاد اینجا موندیم
بلند شدم و راه افتادیم
گرما میزد تو سرمون و بدجور اذیت میشدیم
همینطور که داشتم با خودم ور میرفتم چیزی میزاشتم سرم که گرما نزنه علی رو بهم گفت:
_یه پیشنهاد دارم
_چیه؟
_بیا روز استراحت کنیم و شب حرکت کنیم
مقداری فکر کردم و گفتم:
_آره خوبه اون وقت اینطور اذیت نمیشیم
_پس یه ۲۰ تا عمود دیگه بریم بعدش بریم استراحت کنیم شب بعد نماز حرکت کنیم
_باشه
با این فکر که دیگه مجبور نیستیم گرما رو تحمل کنم پا تند کردم که ۲۰ عمود رو زود بریم
ادامه دارد....
✍ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_115 همین طور چشم به اطراف میدوختم و به فکر فرو میرفتم نزدیکای ظهر بود که گرما داشت اذیتم میکر
#پارت_116
بعد از چند دقیقه ای روی قرارمون وایسادیم و حالا دنبال یه جایی بودیم که کولر داشته باشه
چند جا رفتیم تا بالاخره پیدا کردیم،وسایلمون رو گذاشتیم و به خواب رفتیم
با صدای آرومی که به گوشم میرسید چشم باز کردم
باز صدای اذان بود،چند بار پلک زدم و چرخیدم علی هنوز خواب بود
تکونش دادم و گفتم:
_علی پاشو،پاشو نمازه
یه دوسه دقیقه ای طول کشید تا کامل بیدارشد و باهم رفتیم وضو بگیریم
صف شلوغی داشت و اما همه احترام هم رو نگه میداشتن
هر کس اشتباهی می کرد بخشیده میشد و طرف مقابلش با خوشرویی برخورد میکرد
پیش خودم میگفتم:
_یعنی جای دیگه هم هست که مردم اینطور برخورد کنن
اما جوابم نه بود
وقتی هم به خودم توجه میکردم میفهمیدم خودمم همینجور شدم
راحت میتونم از اشتباه دیگران بگذرم
خوش اخلاق ترم
با این وجود که خیلی خسته ام
همه رو دوست دارم و دلم میخواد به همه شون خدمت کنم
منی که بهایی به مردم نمیدادم این حس و حال ها برام تازگی داشت
تازگی همراه با لذت فراوان
لذتی که هیچ وقت دوست نداشتم از بین بره
تا حالا ندیده بودم خسته شدن لذت بخش باشه
اذیت شدن لذت بخش باشه اما حالا دیدم
و نمیدونم دلیلش چیه
و برام هم سوال بود
ادامه دارد....
✍ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol