💢 آزمایش #اینترنت_ملی در روسیه
🔹 وزارت ارتباطات روسیه از آزمایش طرح اینترنت ملی و #استقلال این کشور از شبکه جهانی اینترنت خبر داد.
🔸 این طرح با هدف ارائه سرویس #اینترنتِ بدون قطعی در تمام سرزمین روسیه و تحت هر شرایطی نظیر حمله سایبری است./ فارس
🔹 آذری جهرمی ( وزیر دولت #روحانی): اینترنت ملی یک دروغ بزرگ است
➕ متاسفانه دولت از فرط ناکار آمدی مجبور به #دروغ گفتن شده است تا جایی که آذری جهرمی وقتی عرضه راه انداری اینترنت ملی را ندارد برای اینکه اظهار به ناتوانی خود و دوستانش نکند در دروغی کاملا آشکار #اینترنت_ملی را تکذیب میکند
🔸 البته این دروغگوییها به علت ناتوانی در این طیف مسبوق به سابقه است و پیش از تحقق انرژی #هسته_ای و فن آوری #موشکی بزرگان همین باند از عدم تحقق و دروغ بودن این دست آوردهای کنونی سخن میگفتند .
🌐 @andaki_tamol
🔮 #سبک_زندگی
⁉️ چه کسانی بر گردن خدا حق دارند؟
✅وقتی خداوند متعال در قیامت اعلام میکند:
هر کسی که بر گردن من حق دارد، بلند شود. همه تعجب میکنند.
👈از سوی خدا خطاب میآید: هر کسی هنگام نزاع از خود بخشش نشان داده، تا مسأله اصلاح شود، بر گردن من حقی دارد.
📖 قرآن میفرماید:
فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمينَ (سوره شوری، آیه ۴۰)
خدا میفرماید:
"اجرت بر من است"
🍀انسان باید خیلی کوچک باشد، که این مدال و این جایگاه را رها کرده و بگوید: نه، من نمیبخشم، من میخواهم دلم را خنک کنم!!
🌐 @andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_111 تصمیمم رو عملی کردم و تو دلم معنای حرفای امام جماعت رو میگفتم خیلی لذت نبردم اما احساس به
#پارت_112
اونا همونجا نشستن و مشغول صبحونه خوردن شدن منم مقداری به قصد پیدا کردن چیزی موکب هارو دور زدم
همه داشتن غذا میدادن اما اکثرا همین تخم مرغ آب پز میدادن
کم کم ناامید شدم تا اینکه چچشمم خورد به یه موکب که داره تخم مرغ میده اما نه آب پز بلکه روغنی
سریع قدم بلند کردم و خودم رو بهش رسوندم
روی صف موندم تا چند دقیقه بعد نوبت من شد و صبحونه رو گرفتم
گرفتم و همینطور که میخوردم به سمت بچه ها رفتم
بهشون رسیدم و سلام علیکی رد و بدل شد
علی رو بهم لب زد:
_کجا رفتی؟گفتیم چیزی پیدا نکردی ضعف کردی بردنت بیمارستان
_(با صدای کشیده)ماشااالله تا کجا رو هم فکر کردین
با بچه ها هم قدم شدم
مقداری که رفتیم کم کم نور خورشید نمایان شد
و خود نمایی میکرد
خیلی راه رفتیم و من باز درگیر اطرافم بودم و مسئله ای جالب که باز ذهنمو درگیر خودش کرده بود:
_اینجا وحدت موج میزنه،همه یک رنگ و یک هدف به یک سو حرکت میکنند
کسی با کس دیگه فرقی نداره همه زائر حسین اند
همه خسته میشن اما عشق رسیدن به کربلا جون تازه ای به تن همه میده
این خستگی ها و عشق کردن ها چه لذتی داره
من هنوز درکش نکردم ولی همین اندازه که بقیه رو میبینم و خودمم ذره ای ازش رو فهمیدم ظاهرا خیلی لذت داره
ادامه دارد.....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_112 اونا همونجا نشستن و مشغول صبحونه خوردن شدن منم مقداری به قصد پیدا کردن چیزی موکب هارو دور
#پارت_113
همین طور که داشتم توی افکار خودم غلط میخوردم لرزی که روی پام حس کردم رشته افکارم رو پاره کرد
یه جایی رسیده بودیم که اینترنت وصل شد و پیامی روی گوشیم اومد
بازش کردم
از طرف زهرا بود:
_سلام داداش بی مرام بی معرفت،نمیگی یه آبجی داری؟
یه خبری بهش بدی؟نمیگی نگران میشه؟
کجایی؟
پیش امام علی برام دعا کردی؟
جمله آخرش رو که خوندم ذهنم رفت سمت اون عظمت و بارگاه که باعث شد درخواست بهترین کسی که دوسش دارم رو یادم بره و براش دعا نکنم
جوابش دادم:
_سلام آبجی شرمنده خیلی گیر بودم ببخشی
پیش حرم هم به جان خودت اینقدر که مات و مبهوت عظمت و شوکت اون بارگاه شدم یادم رفت برات دعا کنم
شرمندتم
_دشمنت عزیزم
خوش به حالت که تجربه ش کردی
اما من هنوز نتونستم برم و این حس رو تجربه کنم
جان آجی از امام حسین بخواه بطلبدم همونطور که تو رو طلبید
من که هنوز اعتقادی نداشتم اما باز نمیخواستم ابجیم رو ناراحت کنم:
_باشه آجی جون ان شاالله سال بعد میای،خودم میارمت
_واااااای جدی؟
_آره قول میدم خودم میارمت
_خیلی ممنون داداش
پس حواست باشه رو قولت وایسی
_باشه
_الان کجایی؟
_عمود 512 هستیم
_آها موفق باشی
مزاحمت نمیشم خداحافظ
_خداحافظ
ادامه دارد.....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_113 همین طور که داشتم توی افکار خودم غلط میخوردم لرزی که روی پام حس کردم رشته افکارم رو پاره
#پارت_114
از زهرا خداحافظی کردم و حالا متوجه شدم چه قولی دادم
درونم باز جنگی به پا شد:
_اصلا از کجا معلومه دوباره بیای؟الکی قول دادی
_مگه میشه نیام؟اصلا این حال و هوا رو کیه که دوست نداشته باشه
_حواسم باید باشه نیوفتم توی طورشون بعد نتونم در بیام
_این حرفا چیه من خودم این حال و هوا رو دوست دارم،مخصوصا حال و هوای حرم امام علی رو پس سال دیگه حتما میام
_یه ساعته حواست کجاست؟
صدای علی باز افکارم رو به هم ریخت جواب دادم:
_ها؟
_میگم کجایی؟اصلا حواست نیست
این یکی دو روز همه ش همینطوری بودی
_هیچی فکرم درگیر یه چیزی بود
_خیره
_حالا چه کارم داشتی؟
_محمد میخواد بره با همسرش و خانوادش
نگاهم به سمت مرد جوون روبرویم افتاد که حالا فهمیده بودم متاهله،رو بهش لب زدم:
_نگفته بودی متاهلی
_دوتا یچه کوچولو هم دارم
_به به ان شاالله سلامت باشن
_ممنون
_آقا محمد دیگه مزاحمت نمیشم خیلی خوشحال شدم از همراهیت
_منم همینطور
همدیگه رو بغل کردیم بعد من
هم علی بغلش کرد و خداحافظی کردیم و رفت
حالا دیگه خودم و علی تنها بودیم رو بهش گفتم علی انصافا از این سفر خیلی لذت میبرم بدون هیچ رو در وایسی دارم میگم
خیلی ممنون که پیشنهادش رو دادی و کاری کردی که بیام
_(لبخندی زد)خواهش
اما منکه کاری نکردم امام حسین خودش تو رو طلبید
_حالا هرکس
ادامه دارد....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol
»
📜 #حــدیثامـــروز
❤️قال امام صــادق علیه السلام:
هرڪس هر روز #بـیست_و_پنـج
بار بگـــوید:
[ اَللّهُمَّ اِغْفِــر لِلْمؤمِنینَ وَالموْمِناتِ وَالْمُسْلِمــــــــینَ وَالْمُـــــــسْلِماتِ ]
خدا به #شـماره هر مومنی که در
گـــذشته زنده باشد تا روز قیامت
حسنه ای برایش بنویسد و گناهی
از او محو کند و درجه ای بالا برد.
📚امالی شیخ صدوق حدیث ۷
🌐 @andaki_tamol
🍃🌸
✍همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟
گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم.
همسرش گفت: بگو ان شاءالله
ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
ملا گفت: ان شاءالله كه منم!
همیشه ان شاءلله بگویید حتی در مورد قطعی ترین کار ها
خداوند در قران می فرماید:
«و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا* الا ان یشاء الله؛»
هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد»
📚 (کهف/ 23-24).
🌐 @andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_114 از زهرا خداحافظی کردم و حالا متوجه شدم چه قولی دادم درونم باز جنگی به پا شد: _اصلا از کج
#پارت_115
همین طور چشم به اطراف میدوختم و به فکر فرو میرفتم
نزدیکای ظهر بود که گرما داشت اذیتم میکرد
رو به علی کردم و گفتم:
_علی خیلی هوا گرمه منم خسته شدم بیا بریم یه مقداری استراحت کنیم
_باشه بیا همین موکب چند تا درخت پیششه خوبه
رفتیم زیر درختا و روی چمن ها نشستیم وبه درخت تکیه دادیم پاهامونم دراز کردیم
چشمام رو گذاشتم رو هم
نفهمیدم کی خوابم برد
با صدایی که به گوشم رسید چشم باز کردم:
_امین پاشو بریم دیگه زیاد اینجا موندیم
بلند شدم و راه افتادیم
گرما میزد تو سرمون و بدجور اذیت میشدیم
همینطور که داشتم با خودم ور میرفتم چیزی میزاشتم سرم که گرما نزنه علی رو بهم گفت:
_یه پیشنهاد دارم
_چیه؟
_بیا روز استراحت کنیم و شب حرکت کنیم
مقداری فکر کردم و گفتم:
_آره خوبه اون وقت اینطور اذیت نمیشیم
_پس یه ۲۰ تا عمود دیگه بریم بعدش بریم استراحت کنیم شب بعد نماز حرکت کنیم
_باشه
با این فکر که دیگه مجبور نیستیم گرما رو تحمل کنم پا تند کردم که ۲۰ عمود رو زود بریم
ادامه دارد....
✍ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol