🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_111 تصمیمم رو عملی کردم و تو دلم معنای حرفای امام جماعت رو میگفتم خیلی لذت نبردم اما احساس به
#پارت_112
اونا همونجا نشستن و مشغول صبحونه خوردن شدن منم مقداری به قصد پیدا کردن چیزی موکب هارو دور زدم
همه داشتن غذا میدادن اما اکثرا همین تخم مرغ آب پز میدادن
کم کم ناامید شدم تا اینکه چچشمم خورد به یه موکب که داره تخم مرغ میده اما نه آب پز بلکه روغنی
سریع قدم بلند کردم و خودم رو بهش رسوندم
روی صف موندم تا چند دقیقه بعد نوبت من شد و صبحونه رو گرفتم
گرفتم و همینطور که میخوردم به سمت بچه ها رفتم
بهشون رسیدم و سلام علیکی رد و بدل شد
علی رو بهم لب زد:
_کجا رفتی؟گفتیم چیزی پیدا نکردی ضعف کردی بردنت بیمارستان
_(با صدای کشیده)ماشااالله تا کجا رو هم فکر کردین
با بچه ها هم قدم شدم
مقداری که رفتیم کم کم نور خورشید نمایان شد
و خود نمایی میکرد
خیلی راه رفتیم و من باز درگیر اطرافم بودم و مسئله ای جالب که باز ذهنمو درگیر خودش کرده بود:
_اینجا وحدت موج میزنه،همه یک رنگ و یک هدف به یک سو حرکت میکنند
کسی با کس دیگه فرقی نداره همه زائر حسین اند
همه خسته میشن اما عشق رسیدن به کربلا جون تازه ای به تن همه میده
این خستگی ها و عشق کردن ها چه لذتی داره
من هنوز درکش نکردم ولی همین اندازه که بقیه رو میبینم و خودمم ذره ای ازش رو فهمیدم ظاهرا خیلی لذت داره
ادامه دارد.....
✍️ط،تقوی
🌐 @andaki_tamol