محمد حسین با اینکه از لحاظ سنّی جوان بود اما مانند یک پدر برای بچه های اطلاعات زحمت می کشید به آب و غذایشان رسیدگی می کرد مراقب نماز و عباداتشان بود مأموریتهایشان را زیر نظر می گرفت و خلاصه مانند یک پدر دلسوز احساس مسئولیت داشت و از آنها مراقبت می کرد
وقتی قرار بود بچه ها برای شناسایی بروند ، خودش قبل از همه می رفت و محور را بررسی می کرد بعد بچه ها را تا اواسط راه همراهی می کرد و محور را تحویلشان می داد تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن حرکت می کرد می آمد و اول محور منتظرشان می نشست. گاهی کنار آب، گاهی روی تپه یا هر جای دیگری ، فرقی نمی کرد. ساعتها منتظر می ماند تا برگردند. وقتی کار شناسایی طول می کشید و یا اتفاقی برای بچه ها می افتاد که با تأخیر برمی گشتند مثلاً به سنگر کمین بر می خوردند عراقی ها میدیدنشان یا راه را گم می کردند و یا هر اتفاق دیگر، در همۀ این احوال محمد حسین از جایش تکان نمی خورد و با توجه به سختی انتظار کشیدن مدتها با دلشوره و نگرانی می نشست و چشم به راه می دوخت بارها شنیدم که می گفت « وقتی بچه ها به شناسایی می روند برای سلامتی و موفقیتشان به ائمه (علیهم السلام ) متوسل می شوم و تا برگردند به دعا و ذکر می نشینم و منتظرشان میشوم .»
اگر زمانی حادثه ای برای یکی از بچه ها رخ می داد محمد حسین مثل مرغ سر کنده می شد خودش را به آب و آتش می زد تا او را نجات دهد. هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد و تا زمانی که موفق نمی شد آرام نداشت.
نیروهای اطلاعات هم به او خیلی علاقه داشتند شاید یکی از انگیزه های قوی بچه ها برای ماندن در اطلاعات با آن وظایف سخت و دشوار، حضور محمد حسین بود همه از صمیم قلب به او عشق می ورزیدند طوری بود که حاضر می شدند جانشان را برای محمد حسین بدهند، یعنی حاضر بودند خودشان شهید بشوند اما او حتی زخمی نشود و یا شب تا صبح توی محورها بیداری بکشند و به خطر بیفتند اما برای محمد حسین اتفاقی نیفتد. خیلی وقت ها میشد که محمد حسین می آمد محوری را راه اندازی کند و با بچه ها تا اواسط مسیر برود جلویش را می گرفتند و میگفتند: «تو جلو نیا!»، اما محمد حسین گوش نمی کرد
یکبار توفیقی حاصل شد و من خودم دو شب مهمان بچه های اطلاعات شدم. آنجا از نزدیک دیدم که محمد حسین چطور به نیروهایش رسیدگی می کرد.
سر شب وقتی بچه ها می خواستند شناسایی بروند ، او نیز همراهشان رفت. وقتی به سنگر ،برگشت بیدار نشست و مشغول ذکر و دعا شد. قبل از آمدن بچه ها بلند شد و برایشان چای درست کرد غذا را آماده کرد و سنگر را از هر لحاظ برای ورود آنها مهیا کرد چون می دانست بچه ها چه ساعتی بر می گردند خودش زودتر برای استقبال آنها به اول محور رفت و منتظرشان نشست و بعد همگی باهم به داخل سنگر آمدند نیروها خسته بودند و زود خوابیدند اما محمد حسین همچنان بیدار بود روی بچه ها پتو می کشید و مواظب بود تا سرما نخورند
می گفت: « اینها آن قدر خسته اند که نصف شب اگر سردشان بشود بلند نمی شوند خودشان را بپوشانند آن وقت سرما میخورند.»
خلاصه در یک کلام محمد حسین نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت می کرد چه در مورد نیروهایش و چه در مورد وظیفه ای که به دوشش گذاشته بودند.
🔸 #روایت از مرتضی حاج باقری
🔸 #شهید محمد حسین یوسف الهی
📘 #کتاب_حسین_پسر_غلام_حسین
@andishe1357
غرض اینکه در اطلاعات چنین جوّی وجود داشت جوی معنوی که بچه ها کوچکترین مسائل را از نظر دور نمی داشتند و همۀ اینها مرهون زحمات و تلاش محمد حسین بود. او که خودش بسیار اهل مراقبه بود روی اطرافیانش نیز تأثیر گذاشته بود و نتیجه اش گردآوری افرادی مؤمن، مخلص و فداکار در واحد اطلاعات بود.
طیران، مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
🔸#روایت از علی نجیب زاده
🔸#شهید محمد حسین یوسف الهی
📘#کتاب: حسین پسر غلام حسین
📚انتشارات حاج قاسم
🖋️نویسنده: مهری پور منعمی
@andishe1357