💢بدتر از تو
🔰خدا به موسی(ع) وحی کرد: این بار برای مناجات آمدی، کسی را همراه خود بیاور، که تو از او بهتر باشی!
🔸صبح بلند شد و هر چه گشت، کسی را نیافت که بهتر از خود باشد؛ به هرکسی میرسید با خود میگفت: شاید اون از من بهتر باشه.
🔹در راه سگی را دید که دورش مگس جمع شده بود، با خودش گفت: من پیامبر خدا هستم و از این سگ مریض بهترم.
🔸طنابی به گردن سگ انداخت و مقداری سگ را همراه خود کشان کشان به سمت کوه طور برد.
🔹چند قدمی دور نشده بود که پشیمان شد و سگ را رها کرد و تنها به درگاه پروردگار آمد.
🔸خطاب رسید: چرا فرمانی که به تو داده بودیم را اجرا نکردی؟
🔹موسی گفت: پروردگارا! کسی را نیافتم که از خودم پستتر باشد.
🔸خطاب رسید: ای موسی! به عزت و جلالم سوگند اگر کسی را همراه میآوردی که او را پستتر از خود می دانستی، نام تو را از طومار پیامبران محو میکردم!
📚لئالیالاخبار، ص 197
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢 بوی غذا
🔰فقیری از بازار عبور میکرد چشمش به دکان خوراک پزی افتاد.
🔸از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی از بقچه در آورد و روی بخار دیگ میگرفت و میخورد.
🔹هنگام رفتن صاحب دکان گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کردی، باید پولش را بدهی.
🔸مردم جمع شدند، مرد بیچاره دست روی سر گذاشته بود و جلوی مغازه راه میرفت، بهلول از آنجا میگذشت.
🔹مرد فقیر بهلول را صدا کرد وگفت: کمکم کن، این مرد بابت بخار غذایش از من پول میخواهد.
🔸بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
🔹آشپزگفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده.
🔸بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت وگفت: این هم پول غذایت.
🔹آشپز با عصبانیت گفت: این چه طرز پول دادن است؟
🔸بهلول گفت: مطابق عدالت است کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢کوهنوردی
🔰مرد تنبلی نزد بهلول حکیم آمد و با چهره ای خوابالو و درهم پرسید: ای حکیم فرزانه! من آرزو دارم به قله کوهی بلند صعود کنم، اما راهش طولانی و دشوار است.
🔸راهی کوتاهتر و آسانتر برای رسیدن به قله میشناسی؟
🔹بهلول با لبخندی شیطنتآمیز به مرد نگاه کرد و گفت: اگر دنبال کوتاهترین و آسانترین راه برای رسیدن به قله هستی، بهترین راه این است که اصلا به کوهنروی!
🔸مرد با تعجب پرسید: یعنی چه؟ مگر میشود کوهنوردی نکرد و به قله رسید؟
🔹بهلول تکیه به عصا داد و گفت: کوهنوردی نیازمند ارادهای پولادین، تلاشی پیگیر و صبری بیکران است.
🔸اگر تو به دنبال راهی آسان و بدون زحمت هستی، بهتر است از این فکر دست برداری. زیرا رسیدن به قله و هر موفقیت بزرگی، نیازمند تلاش و کوشش است.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢رودخانه
🔰پیر مرد عصا زنان از کنار بهلول رد میشد با نگرانی رو به او کرد و گفت: زندگی آنقدر زودگذر و کوتاه است، انگار دیروز جوان بودم و امروز پیر شدهام.
🔸بهلول لبخندی زد و گفت: زندگی همچون رودخانهای است که پیوسته در جریان است.
🔹پیرمرد با تعجب به او نگاه میکرد و بهلول ادامه داد: ما نمیتوانیم جلوی گذر زمان را بگیریم، اما میتوانیم از هر لحظه آن بهترین استفاده را ببریم.
🔸همانطور که آب رودخانه هرگز به جای اولش بر نمیگردد، روزهای رفته نیز باز نمیگردند. پس باید قدر لحظه لحظه زندگی را بدانیم و از آن استفاده کنیم.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢 کله کاهی
🔰مردی از کنار باغ بزرگی عبور می کرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است.
🔸مرد نگاهی به مترسک کرد و گفت: تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟ مترسک گفت: نه، چطور؟
🔹مرد با تعجب پرسید: روزگار برایت تکراری نیست؟ چه چیزی تو را خوشحال می کند؟ مترسک گفت: از این که پرنده ها را میترسانم که محصولات مزرعه را نخورند خوشحال میشوم.
🔸مرد خندید و گفت: راست میگویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم، خوشحال و هیجان زده می شوم.
🔹مترسک گفت: تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال شوی.
🔸مرد با تعجب پرسید: چرا؟
🔹مترسک آهی کشید و گفت: کلّه من پر از کاه است و کلّه تو پر از مغز، تو نمیتوانی مثل من باشی. مگر اینکه سرت پر از کاه بشه ، تو بهترین مخلوق خدایی چرا باید از اذیت بقیه خوشحال بشی.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢ترک دنیا
🔰نادرشاه با دو هزار نفر به حوالی نجف رسید، دستور داد لشکریان خارج شهر چادر بزنن، ولی سربازان گروه گروه وارد شهر شده و مردم را اذیت میکردند.
🔸اهالی نجف پیش سید هاشم خارکن رفتند و از وضعیت شکایت کردند، سید سوار الاغش شد و به سوی شاه حرکت کرد، همچنان سواره با الاغ بر شاه وارد شد.
🔹شاه به احترام سید ایستاد و جایش را به او داد، بعد اعتراض سید دستور داد کسی حق ندارد اهالی نجف را اذیت کند.
🔸بعد رو به سربازی کرد و گفت: کیسه طلا به سید بدهید، سید عصای خود را به کیسه زد و گفت: اگراین طلا برای من است که من از این چیزها بی نیازم، چون مخارج یک روزم را دارم.
🔹اما اگر برای الاغ من است که او از من بی نیازتر است، چون غذای او طلا و نقره نیست، کاه و یونجه میخورد که خودم به او میدهم.
🔸شاه لبخندی زد و گفت: چه قدر این سید ترک دنیا کرده.
🔹سید چوب دستی را بالا گرفت و گفت: کار تو بزرگ تر و زاهدانه تر است چون تو ترک آخرت جاودانه را کردهای ولی من ترک دنیای فانی را کردهام.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢اختلاف
🔰مردی وارد شهر شد، از خستگی کنار چند مرد روی زمین نشست، از لهجه شان فهمید هر کدام اهل کشوری هستند. رهگذری با دیدن خستگی این چند مرد، سکهای به آنها داد.
🔸مرد فارس گفت: با این پول، انگور بخریم.
🔹جوان عرب اخم کرد و گفت: عنب بخریم.
🔸مرد ترک از جا بلند شد و گفت: اُزُم بخریم.
🔹مرد رومی با اصرار میگفت: استافیل بخریم.
🔸هر کدام ساز خود را میزدند، جر و بحث بالا گرفت.
🔹دانشمندی از کنارشان رد میشد که زبان هر چهار نفر را بلد بود. مکثی کرد و رو به آنها گفت: پولتان را بدهید من همه چیزهایی که میخواهید را برایتان میخرم.
🔸دانشمند ظرفی انگور خرید و به آنها داد و گفت: این هم انگور است، هم عنب، هم اُزُم، هم استافیل
🔹هر چهار مرد خندیدند، مرد دانشمند گفت: قبل از بحث کردن اگر حرف همدیگر را بفهمید شاید هیچ وقت دعوایتان نشود.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
ارسال19 دی
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢عیادت مرد ناشنوا
🔰مردی که ناشنوا بود، خواست به عیادت مریضی برود، با خودش گفت باید مراقب باشم کسی نفهمد ناشنوایم.
💠روی صندلی نشست و با خود گفت:
1️⃣اول از او می پرسم: حالت چطوره و او میگوید بهترم، خدا را شکر.
2️⃣با خود میگوید: از او میپرسم برای بهتر شدن چه خوردی؟ کمی مکث میکند و با خود میگوید: حتما غذا یا دارویی می گوید که در جوابش میگویم نوش جانت.
3️⃣آرام میگوید: این بار نام پزشکش را میپرسم و در جواب میگویم: میشناسمش طبیب خوبی است.
❇️مرد ناشنوا با همین حساب و کتابها به عیادت همسایهاش رفت.
1️⃣از در که وارد شد پرسید؟ حالت چطوره؟ همسایه با ناله گفت: دارم از درد میمیرم، مرد ناشنوا خندید و گفت: خدا را شکر
2️⃣ مرد دست بیمار را گرفت و گفت: حالا چه خوردهای؟ بیمار با صدای لرزان گفت: زهر! ناشنوا گفت: نوش جانت.
3️⃣مرد ناشنوا سر ذوق آمده بود پرسید: راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت: عزرائیل! ناشنوا خندید و گفت: بهبه خیلی ماهر است.
🔸بیمار که حالش بدتر شده بود، فریاد می زد این مرد دشمن من است.
🔹مرد ناشنوا با خوشحالی بلند شد و به خانه رفت.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢پول حمامی
🔰روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او اعتنایی نکردند و آن طور که دلخواهش بود وی را لیف نکشیدند.
🔹بهلول لنگی به سر خود پیچید و هنگام خروج از حمام ده دینار به استاد حمامی داد.
🔸کارگران حمام چون این بذل و بخشش را دیدند از رفتار خود پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کرده بودند.
🔹هفته دیگر بقچه حمام زیر بغل زد و به حمام رفت، از در که وارد شد همه کارگران به او احترام میکردند و همه لیف به دست به جان بهلول افتادند.
🔸حمام تمام شد و همه خیره به دستان بهلول بودند که ببینند چه بذل و بخششی میکند، اما او این بار فقط یک دینار به آنها داد.
🔹استاد حمامی تعجب کرد و پرسید: هفته قبل که کارگران تو رو لیف نزدند، ده دینار پرداختی و امروز که همه تو را لیف زدند فقط یک دینار میدهی.
🔸بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز میپردازم، تا شما ادب شوید و رعایت مشتری های خود را بکنید.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢 دستانی ترک خورده!!
🔰وارد داروخانه شدم و در صف انتظار ایستادم تا نسخهام را تحویل بگیرم. لابهلای همهمه مشتریان صدای خشدار مردی روستایی توجهم را جلب کرد، با صدای بلند گفت: کرم ضد سیمان دارین؟
🔸متصدی داروخانه که انگار چیزی بامزه شنیده باشد، پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز گفت: کرم ضد سیمان؟ بله که داریم! کرم ضد تیرآهن و ضدآجر هم داریم.
🔹متصدی قیافه حق به جانب گرفت و گفت: ایرانی میخوای یا خارجی؟ ولی گفته باشم، خارجیش گرونهها!
🔸مرد روستایی چیزی نگفت. فقط دستهایش را بالا آورد و به آنها خیره شد. زبر، ترکخورده و پوشیده از شیارهای عمیق بودند، انگار که سیمان و آجر، پوستش را بلعیده باشند.
🔹بعد نگاهش را به چهره متصدی دوخت و آرام گفت: از وقتی کارگر ساختمون شدم، دستام زبر شده، نمیتونم صورت دخترمو ناز کنم، اگه خارجیش بهتره، خارجی بده.
🔸لبخند تمسخرآمیز متصدی، آرام آرام روی لبهایش یخ زد. انگار برای اولین بار، چیزی فراتر از یک مشتری معمولی را میدید. دستانی که تمام روز آجرها را جابهجا کرده بودند، حالا تنها آرزویشان نوازش گونههای لطیف یک کودک بود.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢 کودک کند هوش!!
🔰یک روز در دوران کودکی همراه با نامهای از طرف مدرسه به خانه آمد. توماس نامه را به مادرش داد و گفت: مدرسه گفته این نامه را حتما به شما بدهم.
🔸مادر نامه را باز کرد و وقتی متن آن را خواند، اشک از چشمانش جاری شد.
🔹توماس با تعجب از مادرش پرسید: توی نامه چی نوشته؟ مادر نامه را مقابل صورتش گرفت و شروع به خواندن کرد: پسر شما یک نابغه است. این مدرسه برای آموزش چنین نابغهای بیش از حد کوچک است و معلمین کافی برای آموزش او نداریم. لطفاً خودتان مسئول آموزش فرزندتان شوید.
🔸سالها گذشت و کودک به یکی از بزرگترین نابغههای تاریخ تبدیل شد.
🔹بعد از فوت مادرش، به طور تصادفی نامه مدرسه را در چمدان مادر پیدا کرد و وقتی آن را خواند، متوجه شد که متن نامه واقعاً این بوده: پسر شما یک کودن تمامعیار است. ما دیگر نمیتوانیم اجازه بدهیم که چنین دانشآموزی در مدرسه ما تحصیل کند. لطفاً خودتان مسئول آموزش فرزندتان شوید.
🔸اشک بر گونههای توماس جاری شد. او در دفتر خاطراتش نوشت: توماس ادیسون، کودنِ خردسالی بود که توسط یک مادر قهرمان، به نابغه قرن تبدیل شد.
🔹وقتی روزنامهنگاری از ادیسون درباره شکستهای ۱۰ هزاربارهاش در ساخت لامپ سوال کرد، ادیسون در جواب گفت: من ۱۰ هزار بار شکست نخوردم. من صرفاً ۱۰ هزار راه حل پیدا کردم که برای رسیدن به هدفم کارساز نبودند.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢 تغییر سرنوشت!!
🔰از همان کودکی مدام بیمار بود و بیشتر وقتش را در اتاقش میگذراند. او نمیتوانست مثل بچههای دیگر بازی کند، اما برای سرگرمی نقاشی میکشید. خودش فکر میکرد که نقاشیهای خوبی میکشد، اما پدرش او را مایهی ننگ خانواده میدانست. برادر و خواهرانش هرکدام برای خودشان کسی شده بودند و نام و اعتباری داشتند، اما ویلیام در چشم پدرش همیشه ناکام بود.
🔸پدرش با استفاده از آشنایانش، نام ویلیام را در دانشکده پزشکی نوشت و با لحنی تحکمآمیز گفت: این آخرین فرصتیه که بهت میدم!
🔹ویلیام جیمز بعد چند ماه کلنجار رفتن با کتابهای پزشکی متوجه شد که این مسیر، مورد علاقه او نیست. بالاخره تصمیمش را گرفت؛ از دانشگاه انصراف داد و برای دور شدن از کنایهها و تحقیرهای پدر، مقصدش آمازون شد.
🔸در جنگلهای آمازون بیماری سختی گرفت. آنقدر ناتوان شد که رفقایش او را در حالی که بیجان روی زمین افتاده بود، به بیمارستانی در همان حوالی منتقل کردند. روی تخت بیمارستان، کتابی به دستش رسید؛ کتابی درباره روانشناسی.
🔹ویلیام که تمام عمر خود را قربانی تصمیمهای دیگران میدانست، با خواندن آن کتاب، جرقهای در ذهنش روشن شد و تصمیم گرفت از این پس، خود مسئول سرنوشتش باشد.
🔸همان پسری که روزی مایه ننگ خانواده بود، بعدها به پدر علم روانشناسی آمریکا تبدیل شد که برای سخنرانیهای بزرگ در سمینارها دعوتش میکردند.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر :
┏━━━━━━━━━🇮🇷┓
🆔 @andishemoasernews
┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛