eitaa logo
پایگاه خبری اندیشه معاصر
1.4هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
10.6هزار ویدیو
188 فایل
پایگاه خبری اندیشه معاصر در جهت نشر مبانی اصیل اسلام و حفظ دستاوردهای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران هم زمان با میلاد باسعادت امیرالمومنین فعالیت خود را آغاز کرده است. تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 تلاشی برای رسیدن!! 🔰در یک بعد از ظهر گرم تابستان سال ۱۹۸۵، جوانی پرشور و عاشق بازیگری تصمیم گرفت آینده‌اش را با یک قدم جسورانه رقم بزند. 🔸او چکی به مبلغ ۱۰ میلیون دلار برای خودش نوشت و تاریخ وصول آن را ۱۰ سال بعد تعیین کرد. این چک، نمادی از ایمان او به موفقیتش بود؛ موفقیتی که هنوز محقق نشده بود اما او آن را در دل و ذهنش واقعی می‌دید. 🔹او ۱۰ سال را با رؤیای بازیگری گذراند؛ شب‌ها با این آرزو به خواب می‌رفت و صبح‌ها با انگیزه‌ی درخشش در سینما بیدار می‌شد. 🔸هر روز، هنگام رانندگی، تصور می‌کرد که جایزه‌ بهترین بازیگر را در دست دارد. آن چک ۱۰ میلیون دلاری همیشه در کیف پولش بود، یادآوری مداومی از هدف بزرگی که برای خود تعیین کرده بود. 🔹او بی‌وقفه تلاش کرد، مهارت‌های بازیگری را آموخت و از هر فرصتی برای پیشرفت استفاده کرد. و سرانجام، در سال ۱۹۹۵، رؤیای او رنگ واقعیت گرفت. اولین قرارداد بزرگ سینمایی‌اش را امضا کرد؛ یک پیشنهاد ۷ میلیون دلاری که مسیرش را برای همیشه تغییر داد. 🔸آن جوان، کسی نبود جز جیم کری؛ ستاره‌ طناز هالیوود که امروز همه او را با نقش‌های خنده‌دار و ماندگارش به یاد می‌آوریم. 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢 شروع در پنجاه سالگی!! 🔰یک تنبلِ از زیرِکار دررو که توی قسمت بایگانی اداره پست کار می‌کرد. همیشه دوست داشت یک نویسنده شود ولی سال‌های سال هیچ روزنامه یا انتشاراتی کارهایش را چاپ نمی‌کرد. 🔸چندرغاز پول کار ادره پست کفاف مخارج زندگیش را نمی‌داد ولی 30 سال تمام به همین منوال زندگی کرد. 🔹بوکوفسکی به پنجاه‌ سالگی رسیده بود و بعد از یک عمر شکست و نفرت از خود، روزی سردبیرِ یک نشریه مستقل به‌ طرز عجیبی به نوشته‌های او علاقه‌مند شد. 🔸این اولین فرصتِ واقعی بوکوفسکی بود او به سردبیر نوشت: دو گزینه بیشتر ندارم. توی اداره‌ پست بمانم و عقلم را از دست بدم، یا کار با ماشین ‌تحریرم را انتخاب کنم و از گرسنگی بمیرم. 🔹درست بعد از امضا کردنِ قرارداد، چارلز بوکوفسکی اولین رمانش را در سه هفته نوشت و اسمش را اداره پست گذاشت. 🔸بعد از این قرارداد، بوکوفسکی به‌ عنوان یک رمان‌ نویس به موفقیتش ادامه داد و شش رمان و صدها شعر از او منتشر شد و بیشتر از دو میلیون نسخه از کتاب‌هاش در سرتاسر دنیا فروش رفت. 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢ایستادگی !! 🔰اتوبوس پر شده بود. راننده با صدای خشک و آمرانه‌اش گفت: بلند شو برو قسمت سیاه پوستا. 🔸چند ثانیه‌ای سکوت کرد. انگار هیچ‌کس جرأت نفس ‌کشیدن نداشت. روزا آرام و شمرده گفت: بلند نمیشم که یک سفید پوست بشینه. 🔹چشم‌هایی پر از وحشت، به او دوخته شده بود. راننده ابرو در هم کشید. لب‌های مسافران سفیدپوست از خشم میلرزید. چند سیاه‌پوست سرشان را زیر انداختند نافرمانی روزا را نبینند. 🔸راننده جلو آمد. صدایش را بالاتر برد: باید بلند بشی سفید پوست بشینه، این قانونه! 🔹اما روزا دیگر خسته شده بود نه از کار روزانه، بلکه از سال‌ها تحقیر، سکوت و انتظار. نگاهش را بالا آورد و محکم گفت: قانونِ ناعادلانه برای من قانون نیست. 🔸مأموران پلیس وارد اتوبوس شدند. دست‌هایشان زمخت و سخت بود، اما روزا آرام ماند. وقتی که از پله‌های اتوبوس پایین می‌رفت، هیچ حرفی نزد. 🔹اما سکوتش، فریادی شد که در خیابان‌های شهر پیچید، و انقلابی بر علیه نا عدالتی نژادی در آمریکا شد. 🔸او آن شب، با پای پیاده به خانه رفت. اما فردا، هزاران نفر با او هم قدم شدند. 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢جنگ با ناامیدی!! 🔰دور آخر مسابقه اسب‌دوانی بود. کریستوفر تلاش می‌کرد از بقیه جلو بزند، اما سر پیچ از اسب پرت شد و با شدت زمین خورد و گردنش شکست. 🔸وقتی در بیمارستان چشمانش را باز کرد، متوجه شد که هیچ حسی در بدنش ندارد. او از گردن به پایین فلج شده بود. 🔹پزشک با ناراحتی گفت: خیلی متأسفم، اما باید با این شرایط جدید کنار بیای. هیچ راهی برای برگشت وجود نداره و تا آخر عمر فلج خواهی بود. 🔸کریستوفر تسلیم نشد. او برنامه‌ ورزشی سنگینی را آغاز کرد که تمام قسمت‌های بدنش را با تحریک الکتریکی به حرکت درمی‌آورد. پزشک او با لبخند گفت: با این کارها فقط خودت را ناامید می‌کنی و زندگی را از اینی که هست، تلخ‌تر خواهی کرد. 🔹پنج سال گذشت. او هر روز به تمریناتش ادامه می‌داد. 🔸صبح یک روز زمستانی، پرستار با هیجان از اتاق کریستوفر ریو بیرون آمد و فریاد زد: دست‌ها و بدنش تکان می‌خورن! 🔹پزشک ابتدا حرف‌های پرستار را باور نکرد، اما بعد از اسکن بدنش، حقیقتی غیرقابل‌انکار را دید. مغز کریستوفر بار دیگر به بدنش سیگنال ارسال می‌کرد و بدنش به آن سیگنال‌ها پاسخ می‌داد. 🔸کریستوفر ریو نه‌ تنها خودش را بهبود بخشید، بلکه نگاه علم را نسبت به سیستم عصبی و توانایی آن در بازیابی بدن را تغییر داد. 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢کم خوری!! 🔰سحر بود. شهر مشهد در آرامش شب فرو رفته بود و تنها صدای مناجات از دوردست‌ها شنیده می‌شد. 🔸فاضل تونی در اتاق کوچک و ساده‌اش نشسته بود. چراغ کم‌نورش سایه‌های لرزانی بر دیوار می‌انداخت. 🔹ماه رمضان آن سال برای او متفاوت بود. جیبش خالی، اما دلش پر نور شده بود. 🔸از وقتی به مشهد آمده بود، سختی‌های زندگی را بیش از پیش حس می‌کرد، اما هیچ‌گاه شکایت نکرد. او می‌دانست که روزهای سخت، انسان ساز است. 🔹تکه‌ای نان را برداشت، با آرامش در دهان گذاشت و پیاز را هم کنارش مزه کرد. طعم تندش در دهان پیچید، اما در دلش شیرینی عجیبی احساس کرد. حالا، در این لحظه، در این اتاق کوچک، با شکمی نیمه‌سیر، اما دلی کاملاً پر، خود را نزدیک‌تر از همیشه به خدا می‌دید. 🔸بعد ها به شاگردانش می‌گفت: صفاى باطن و لذت معنوى و روحی را در سايه كم خورى در همان ماه رمضان مشهد يافتم. 📚قصص العلماء، ص 13 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢نقد را به نسیه نداد!! 🔰در دل بیابان، در روزی گرم و سوزان، حجاج بن یوسف، حاکم سخت‌گیر و ظالم، عازم حج بود. در راه، به چشمه‌ای رسید و دستور داد تا غذایی برایش آماده کنند. خادمی را فرستاد تا کسی را برای هم‌نشینی با امیر پیدا کند. 🔸خادم، در اطراف چشمه گشت و مردی را دید که روی زمین خوابیده. با پا به او زد و گفت: امیر دستور داده به خدمتش بروی. 🔹حجاج به مرد عرب گفت: دستهايت را بشوى و با من هم غذا شو. 🔸مرد با لبخند گفت: کسی بهتر از تو مرا دعوت کرده و من هم دعوت او را پذیرفته‌ام. 🔹حجاج با اخم پرسید: چه کسی تو را دعوت کرده است؟ 🔸مرد گفت: خداوند متعال، او مرا دعوت کرده است و من روزه گرفته‌ام. 🔹حجاج با تمسخر گفت: در این روز گرم، روزه گرفته‌ای؟ 🔸مرد عرب با صدای بلند گفت: من برای روزی که از این گرم‌تر است (قیامت) روزه گرفته‌ام. 🔹حجاج گفت: امروز را بخور، فردا روزه می‌گیری. 🔸مرد عرب با اخم گفت: آیا تضمین می‌کنی که تا فردا زنده باشم؟ 🔹حجاج لحظه‌ای مکث کرد و گفت: تضمین زنده بودن تو دست من نیست. 🔸مرد عرب آرام گفت: پس چگونه از من می‌خواهى كه نقد را با نسيه‌اى كه به آن قادر نيستى عوض كنم؟ 📚عيون الاخبار، ج2، ص366 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢نقد را به نسیه نداد!! 🔰مردی روستایی، با چهره‌ای آفتاب ‌سوخته و لباسی ساده، وارد مسجد شد. نگاهش به جمعیتی که دور پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) حلقه زده بودند افتاد. قدم‌هایش را آرام‌تر برداشت و جایی کنار پیامبر نشست. 🔸بعد از چند دقیقه گفت: ای رسول خدا! من نمازهای پنج‌ گانه‌ام را می‌خوانم و روزه‌ ماه رمضان را هم می‌گیرم، اما اعمال مستحبی را انجام نمی‌دهم. حالِ من بعد از مرگ چگونه خواهد بود؟ 🔹جمعیت ساکت شدند. همه چشم به پیامبر دوختند تا ببینند چه پاسخی خواهد داد. پیامبر لبخندی زد و گفت: اگر چند کار را انجام دهی، در بهشت با من خواهی بود. 🔸چشمان مرد از شوق درخشید. مشتاقانه به پیامبر خیره شد. 1️⃣زبانت را از دو چیز حفظ کن: دروغ و غیبت. 2️⃣دلت را از دو چیز نگه دار: کینه و حسد. 3️⃣از دو کار چشم‌پوشی کن: حرام و آزار مسلمانان. 🔹لبخندی روی لبان مرد روستایی نشست، از جایش برخاست، چوب‌دستی‌اش را در دست گرفت و از مسجد خارج شد. 📚كشكول منتظرى، ص46 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢بهترین عمل! 🔰مسجد غرق در نور بود. جمعی از مردم، پیر و جوان، گرد هم آمده بودند و با اشتیاق به سخنان پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) گوش می‌دادند. نسیم ملایمی از روزنه‌های مسجد می‌وزید. 🔸پیامبر، با لحنی آرام و پر از مهر گفت: ای مردم! ماه رمضان، ماه رحمت و برکت، از راه رسیده است. 🔹در این ماه، شیاطین در بند و زنجیرند. از خداوند بخواهید که آنها را بر شما مسلط نکند. 🔸همهمه‌ای در میان جمع پیچید. مردان و زنان، سرهایشان را به نشانه تأیید تکان می‌دادند. 🔹امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) از میان جمعیت برخاست و با صدایی رسا پرسید: ای رسول خدا! بهترین عمل در این ماه چیست؟ 🔸سکوت فضای مسجد را پر کرده بود پیامبر نگاهش را به علی (علیه‌السلام) دوخت و با لبخندی بر لب گفت: بهترین عمل در این ماه، پرهیز از محرمات خداوند است. ❇️افضل الاعمال فى هذا الشّهر، الورع عن محارم الله عزّوجّل 📚عيون اخبار الرضا، ج1، ص279 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢انتخاب مهم! 🔰در یکی از روزهای گرم مدینه، مردی با چهره‌ای متفکر نزد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) آمد. 🔸مرد گفت: یا رسول‌الله! امروز دو کار مهم پیش رو دارم. از یک سو، جنازه‌ای برای تشییع آماده است و از سوی دیگر، مجلسی از علم برپا شده. وقت کافی ندارم که در هر دو شرکت کنم. کدام را انتخاب کنم؟ 🔹پیامبر لبخندی زد و گفت: اگر کسانی هستند که جنازه را تشییع کنند، در مجلس علم بنشین. 🔸بدان که یک جلسه علم، از هزار تشییع جنازه، هزار شب عبادت و حتی هزار روز روزه و هزار درهم صدقه و هزار حج مستحب برتر است. 🔹چرا که به وسیله علم، خدا پرستیده می‌شود و راه درست شناخته می‌شود. 🔸مرد با چشمانی درخشان، تصمیم خود را گرفت و با شوق به سمت مجلس علم رفت، جایی که نور دانایی بر قلبش تابید و مسیر زندگی‌اش را دگرگون کرد. 📚بحارالانوار(چاپ جديد) جلد 1، صفحه 204 ✅ایام عید و ماه رمضون از درس و کتاب و مجلس علم غافل نشیم. 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢افطار به جزامی! 🔰در کوچه‌های خاکی و داغ در گوشه‌ای از مدینه، چند مرد با صورت‌های جذامی بر سر سفره‌ای ساده نشسته بودند. دستانشان نحیف، چهره‌هایشان تکیده و نگاهشان پر از اندوه بود، اما نه از درد بیماری، بلکه از زخم‌هایی که مردم با نگاه‌های آکنده از ترس و انزجار بر روحشان نشانده بودند. 🔸کسی با آن‌ها نمی‌نشست، کسی به آن‌ها لبخند نمی‌زد. انگار طرد شدن، سرنوشت ابدی‌شان بود. همان روز، در میان لقمه‌های نان خشک و غذاهای ساده، صدای پای کسی از دور شنیده شد. 🔹علی بن الحسین(علیه‌السلام) با وقار و آرامش از کنارشان می‌گذشت. یکی از بیماران، جرئت پیدا کرد و با صدایی لرزان گفت: ای پسر رسول خدا! آیا بر سفره‌ ما نمی‌نشینی؟ 🔸امام لحظه‌ای ایستاد. چشمانش با نگاهی پر از مهر، از چهره‌های رنج‌کشیده‌شان گذشت. لبخندی زد و با لحنی ملایم و گرم گفت: روزه هستم، اما شما را دعوت می‌کنم تا دو روز دیگر برای افطار به خانه من بیایید و مهمان من باشید. 🔹دو روز بعد بیماران با دل‌هایی پر از تردید و امید، راهی خانه‌ امام شدند. امام، سفره‌ای با غذاهای بسیار عالی گشود و خودش کنارشان نشست و از همان غذا خورد و با لبخند با آن‌ها سخن گفت. 📚وسائل، جلد 2، صفحه 457 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢چراغی در شب! 🔰مدینه، شبانگاهی آرام را سپری می‌کرد. ستارگان در آسمان می‌درخشیدند و کوچه‌های باریک شهر در سکوتی دلنشین فرو رفته بودند. مالک بن انس، دانشمند جوان، با گام‌هایی آرام به سوی خانه‌ای می‌رفت که هر بار از آن عطر ایمان و معرفت به مشامش می‌رسید. 🔸وقتی به در خانه رسید، لحظه‌ای مکث کرد. بارها و بارها شاهد بود که صاحب این خانه، امام صادق (علیه‌السلام)، شب را به عبادت و روز را به روزه‌داری و قرائت قرآن می‌گذراند. آهسته در زد. صدای نرم و ملکوتی قرائت قرآن از درون خانه به گوش می‌رسید. لحظاتی بعد، در باز شد و چهره نورانی امام نمایان شد. 🔹مالک با احترام سلام کرد و گفت: ای فرزند رسول خدا، شما را ندیده‌ام مگر در یکی از این سه حالت: یا در حال نمازید، یا روزه‌اید، یا قرآن می‌خوانید. آیا هیچ زمانی برای استراحت نمی‌گذارید؟ 🔸امام لبخندی زد و گفت: ای مالک، آرامش من در همین لحظات است. آن ‌که خدا را یاد کند، هیچ‌گاه خسته نمی‌شود. نور او در دلش روشنی می‌بخشد و جانش را آرام می‌کند. 📚روائع من حياة الائمة، ج1، ص164 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛
💢گذر از صراط! 🔰قیامت برپا شده بود. پل صراط، بر فراز دوزخ گسترده شده بود. شعله‌های سوزان از جهنم زبانه می‌کشید و صدای ناله گناهکاران گوش آسمان را می‌خراشید. 🔸همه در صف بودند، منتظر تا نوبتشان برسد. 🔹جوانی در میان جمع ایستاده بود، تنش می‌لرزید. قلبش به شدت می‌تپید. در دلش نجوا می‌کرد: آیا می‌توانم عبور کنم؟ 🔸اولین فرشته رو به جوان کرد و گفت: از ولایت علی علیه‌السلام بگو! 🔹جوان با وحشت نگاه می‌کرد. یاد روزهایی افتاد که از عشق امیرالمؤمنین سخن می‌گفت، سر را بلند کرد و گفت: او امام من است و من عاشق او هستم، فرشته کنار رفت و جوان جلوتر رفت. 🔸فرشته بعد از نماز پرسید: عرق سردی بر پیشانی‌اش نشست. نمازهایش را خوانده بود، اما نه آن طور که باید، در دلش ندایی می‌گفت: به رحمت الهی امید داشته باش، فرشته کنار رفت و جوان جلوتر رفت. 🔹فرشته بعد از زکات پرسید، بعدی از روزه و فرشته‌های بعد از حج و جهاد و عدل، هر کسی جوابی نداشت به داخل دوزخ می‌افتاد. 🔸جوان از صراط گذشت، به سوی بهشت رفت، جایی که دروازه‌های آن برای او گشوده شده بود 📚مناقب ابن شهر آشوب مازندرانی، ج2، ص ۱۵۲ 📎 📎 📎 📎 🔰پایگاه خبری اندیشه معاصر : ┏━━━━━━━━━🇮🇷┓ 🆔 @andishemoasernews ┗🌸🍃 ━━━━━━━━━┛