هرشب یک روایت...
📌 #غزه
طفلی یخ زده
کنار درب بیمارستان منتظر ماشین بودم.
دستانم از شدت سرمای خشک و سوزدار میلرزید. مدام در دستانم ها میکردم تا کمی گرم شود بالاخره ماشین آمد و رسیدم خانه...
خسته و کوفته خودم را روی مبل کنار بخاری رها کردم دلم سکوت و آرامش میخواست صدای گریه و ترس بچهها از پرستار و دکتر و درد در گوشم میپیچید.
به فاطمه فکر میکردم دختر دوستم فاطمه.
فاطمه هست و اسم دخترش را هم فاطمه گذاشت. گفت دلم نمیآید اسم دیگری روی دخترم بگذارم وقتی برای گرفتنش بعد از سال ها با هزار نذر و نیاز در خانه حضرت زهرا سلاماللهعلیها جز فاطمه اسم دیگری باشد.
وقتی فاطمه به دنیا آمد اوج کرونا بود با آمدن هر ویروس جدیدی انگار باید چند شبی را در بیمارستان بگذراند، امشب هم رفته بودم کمک دوستم ...
گوشی ام را برداشتم ایتا را که باز کردم دوستم برایم پیامی فرستاده بود که جرات خواندنش را نداشتم حتی نگاه کردن به آن سه کلمه "طفلی یخ زده"
نگاه به آن تصویر هم آدم را دق میدهد چه برسد به اینکه بخوانی...
از یک انسان میگفت
آن هم نه یک مرد جنگی
آن هم نه یک مرد سلاح به دست و...
یک کودک
یک نوزاد
در چادر آوارگان
از شدت سرما یخ زد...
همین
دلم میخواهد از مدعیان حقوق بشر بپرسم
آیا انسان هستید؟؟
انسان را معنی کنید...
چندمین کودک باید یخ بزند؟!
در این دنیای سراسر تکنولوژی این خبر چه معنی میدهد؟؟
اینبار نسلکشی فلسطینیها با سلاح سرما و ممانعت از رسیدن غذا و دارو...
کسی هم خیالی ندارد اسلحه و توپ و تانکی که در کار نیست...
به مادرهایی که امشب در بیمارستان کنار کودک و نوزادانشان بودند فکر میکردم که طاقت دیدن انژوکت در دست کودکشان را هم نداشتند و پرستارها را کلافه کرده بودند «بچهام خوب میشه... الان چه کنم بهتر بشه... بیا ببین نفسش خوبه... تبش ببین پایین اومد...»
حال این مادرها و پدرهای فلسطینی چگونه است!
وقتی طفلشان در کنارشان از شدت سرما یخ میزنند؛
مادر
مادر
مادر فلسطینی
برایت امشب گریستم و نوشتم.
اساقطیل
نفرین بر تو...
صدیقه فرشته
دوشنبه | ۱۰ دی ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#روایت مردم ایران
https://rubika.ir/andohjerdyan
@hassan56m
خبرگزاری در ایتا
https://eitaa.com/andohjerd
هر شب یک روایت...
📌 #شهدا
کنگره ملی شهدای کاشان
روزهای پایانی برگزاری دومین کنگره ملی شهدای کاشان است. امروز، اجلاسیه ۳۰۹ شهید دانشآموز کاشان بود.
گروه گروه دانشآموزان از اتوبوسها پیاده میشدند و با مربیان مدرسهشان به سمت مصلی میرفتند.
تصاویر شهدا مسیر پارکینگ تا مصلی را مزین کرده بود. از شهدای شهرمان بگیر تا شهدای ایران و جهان اسلام، شهید سنوار، شهید هنیئه، شهید نیلفروشان...
حد فاصل پارکینگ تا مصلی بیشتر از دو دقیقه نبود اما میشد کتاب تاریخِ شهادت، ایثار و مقاومت را با تصاویر شهدا ورق زد. به عکس شهید نصرالله که رسیدم دلم میخواست بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. «بهش گفتم پیروزی مبارک ای یاور رهبر ...»
دانشآموزان، دست از شیطنتهای نوجوانیشان برنمیداشتند. شاد بودند و میخندیدند، برای هم سربند شهدایی میبستند.
آهنگهایی که از بلندگوها پخش میشد را با هم بلند بلند میخواندند...
مصلی پر از دانشآموز شده بود. یک طرف پسرها و طرف دیگر دخترها...
بعضی از دخترها روی چادر یا مانتوشان چفیه انداخته بودند یا روسریهایی با طرح چفیه سر کرده بودند.
وارد مصلی که شدم، برای اینکه حال و هوای بچهها را ببینم کنار صندلیها ایستادم و گه گاهی قدم میزدم. بچهها فکر میکردند جزو خادمهای برنامه هستم، کاری یا سؤالی برایشان پیش میآمد میپرسیدند و من هم مشتاقانه جواب میدادم تا بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم.
قهرمان شهدای دانشآموز، شهید سعید طوقانی بود. بیشتر کاشانیها او را به ورزش پهلوانی میشناسند.
دانشآموزی که در خردسالی بازوبند قهرمانی را در ورزش زورخانهای گرفت و هنگام شروع جنگ تازه نوجوان شده بود. در خاطراتش آمده که شب عملیات برای روحیه دادن به رزمندهها ورزش زورخانهای انجام میداد و وقتی شهید شد ۱۴ سال بیشتر نداشت. یکی از برنامههای جلسه هم اجرای ورزش باستانی زورخانهای توسط نوجوانان بود. دختر پسرها با ذوق و شوق میدیدند. و با دست زدن و تشویقهای کلامی «ای والله، ماشاالله، یا علی» به بچههای روی صحنه انرژی میدادند.
نوبت اجرای نمایشنامه شهدا رسید...
وقتی نمایش را میدیدند دلشان لرزید. یواش یواش چشمها خیس اشک شد و بغضهایشان ترکید. انگار نه انگار که چند لحظه پیش میخندیدند و کف میزدند، دلهای پاکشان را مهمان شهدا کرده بودند...
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#روایت مردم ایران
https://rubika.ir/andohjerdyan
@hassan56m
خبرگزاری در ایتا
https://eitaa.com/andohjerd
هر شب یک روایت...
📌 #فلسطین
شنبه باشکوه
یک هفته از آتشبس گذشته و خانه خرابههای غزه به آرامش رسیده. از همه مهمتر مردم فلسطین یک هفته هست که روی خوش پیروزی را با زنها و بچهها تقسیم میکنند. نمیشود گفت چه کسانی مقاومترند؟ زنها، مردها یا حتی بچهها؟
هر کس را در این سرزمین ببینی؛ مقاومت با گوشت و پوست و استخوانش یکی شده و مثل خون در رگهایش جریان دارد. حکایتش شده مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه. پیدا کردن یکی از هزاران هزار انسان مقاوم، مشکل است.
از صبح علیالطلوع نیروهای حماس با سر و شکل همیشگیشان به خط شدند. لباسهای مقدسی که تار و پودش را مقاومت به هم بافته. با نقابهایی به صورت و سربندهای سبز و قرمز به پیشانی یا بازو. از قصد اسلحههایی به دوش دارند. تافور را میگویم. همانهایی که روزی سلاح مخصوص نخبههای اسرائیل بود ولی حالا روی دوش نیروهای حماس جاخوش کرده.
چه حقارتی از این بالاتر برای ارتش اسرائیل؟!
بعد از چند ساعت انتظار، آرامسازی و نظمدهی به مردم بالاخره نیروهای مخصوص، اسرا را برای تحویل آوردند. نیروهای حماس بالای جایگاهی ایستاده بودند. بنری ازش آویزان و رویش نوشته بود: «اسرائیل هرگز پیروز نخواهد شد.»
چهار زن نظامی، با کفش و لباس نظامی آمدند. چهار زنی که اسرائیل ابا داشت تصویر آنها را با لباسهای نظامی نشان دهد تا بلکه از دوز آبروریزیاش کم کند.
حماس برای تامین امنیت، بیست سی تا ماشین تویوتای سفیدرنگ که انگار همین الان از کمپانی در آورده را رو کرد. آن هم بدون خط و خش. خیلی زیبا گوشهای از قدرتش را در دل خرابههای باقی مانده از بزرگترین نسل کشی تاریخ، ردیف کرد. عمراً اسرائیل جواب این معماها را بتواند تا ابد بفهمد.
حماس واقعا حماسه میسازد. از هر طرف که ببینی کار و عملش، حماسی است.
اما باشکوهتر طرف مقابل بود. نه اشتباه نکن! ذهنت به طرف غاصبهای بی پدر و مادر نرود.
حرفم اسرا یا بهتر بگویم آزادههای فلسطینی است. نه نه! بهترتر از همه اینها؛ یحیی سنوارهای آینده.
چه خوب که شبکه خبر ۲ تلویزیون ایران گوشهای از این لحظات را نشان داد. گرچه ضعف و نقص در ارسال تصویر داشت ولی بعض هیچی بود.
دیدن شور و شوق مردم و اسرا به دلم خیلی حال میداد به حدی که حرارتش از چشمهایم بخار میکرد و میریخت.
صحنههایی که تکرار تاریخ خودمان بود در روزهای بازگشت آزادگان به ایران.
چه وجه شباهتی! انگار رسم است که آزاده وطن، جایش باید روی دوش مردمش باشد. قهرمان وطن خوش آمدی!
رشتههای محبت مگر قطع میشد؟
بغل، بوسه، اشک شوق و بالا آوردن دو انگشت سبابه و انگشت بغلیاش به نشانه پیروزی.
قهرمانهایی که معلوم است روزی نوجوان یا جوان رفتند و الان پا به سن گذاشته، برگشتند.
برگشت مردی بعد از سی و شش سال.
برگشت تازه دامادی بعد از ده سال انتظارِ همسرش.
برگشت پسری بعد از بیست و دو سال، که حالا شاید چهل سال داشت.
برگشت پدر خبرنگاری بعد از یک سال که فرزندانش را بو میکرد و میبوسید.
اصلاً هر چه بگویم حق روایتش ادا نمیشود. ولی شنبهترین شنبه تاریخِ مقاومت امروز رقم خورد.
باشد تا بیشتر از قبل این لحظات و صحنهها نصیب و روزی جبهه مقاومت بشود؛ انشاءالله.
ملیحه خانی
شنبه | ۶ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
# روایت مردم ایران
https://rubika.ir/andohjerdyan
@hassan56m
خبرگزاری در ایتا
https://eitaa.com/andohjerd
هر شب یک روایت...
📌 #جانبازان
حاج رضا!
بسم رب شهدا
حاجرضا جانبازی است که به قول خودش، چشمانش را به شلمچه و فاو سوسنگرد هدیه داده...
نیم ساعتی مهمان منزلش شدیم، او را حاجی صدا میزدند...
مؤدبانه و جدی نشسته بودیم، از همان لحظات اول شروع کرد به شوخطبعی. خوشصحبت و مهربان... اما سرش رو به پایین بود. در این سالها حیا را از چشمان بیفروغش هم جدا نکرده بود.
از پدرش گفت که دلش فرزند پسر میخواسته، پابوس امام رضا علیهالسلام میرود و پای پنجره فولاد نیت میکند اگر پسری خداوند به او ببخشد اسمش را بگذارد رضا...
رضا را غریبانه گفت. گفتیم حتما دلش هوای امام رضا را کرده، زد زیر خنده و گفت دلم میخواهد یکی من را رضا صدا بزند اما همه بهم میگن حاجی... حتی حاج خانم خونهمون...
از جبهه که برگشتم ۱۶ ساله بودم اما پدرم دلش میخواست دامادم کند...
دلش برایم میسوخت...
آرزوها داشت برایم. چند ماهی نگذشته حاج خانم خودش به خواستگاریام آمد! دل بابا روشن شد برایم جشن گرفت و خوشحال شد. سال بعد قسمت شد برویم مکه و بشویم حاجی...
از همان زمان، فروشگاه کار میکردم خانه که می رسیدم کمی که استراحت میکردم. یک یا علی میگفتم؛ دنبال کار میرفتم. هر چه دستم بود، انجام میدادم. دوست داشتم زن و فرزندم تا حدودی در رفاه باشند. بعضی وقتها همکارانم بهم میگفتند حاجی واقعا نمیبینی!!
برایشان عجیب بود زرنگیام در کار...
بیکاری را دوست نداشتم.
رفتم انجمن نابینایان. نیت کردم کاروانی راه بیندازم، ببرمشان مشهد.
میگفتند: «تو چطور میخواهی این بچهها را ببری خودت هم که نمیبینی حاجی.»
میگفتم: «اینها هم دل دارند دلشان پر میکشه برن امام رضا.» کوتاه نمیآمدم و چندین مرتبه امام رضا علیهالسلام، طلبید.
رفت سراغ حرفهای پر از غصهاش، دلش گوش شنوا میخواست... هم صحبت حرفها و دردهایش شدیم. دستانش را روی عصایش گذاشت، دلش پر میکشید برای شهادت...
رفتم وسط حس و حال و هوایش گفتم:
«آقا رضا یک عکس بگیریم؟» خندید.
گفت: «خدایا شکر یکی پیدا شد و به من گفت آقا رضا!»
موقع خداحافظی
بهش گفتم: «برامون یه دعا کن»
گفت: «دعای ویژه میکنم!»
گفتم: «دعای ویژه!»
گفت: «عاقبت بخیر بشی دخترم!»
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۱۶ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#روایت مردم ایران
https://rubika.ir/andohjerdyan
@hassan56m
خبرگزاری در ایتا
https://eitaa.com/andohjerd
هر شب یک روایت...
📌 #پوشش
فردخت
به پیشنهاد دوستم که در طراحی لباس و خوش آب و رنگ کردن پارچه حرفی برای گفتن دارد به نمایشگاهی دعوت شدم؛ نمایشگاه فردخت.
نمایشگاهی که دیدنش مثل نان شب واجب است برای من و امثال من...!
باید دغدغه پوشش داشته باشی تا متوجه بشوی و درک کنی چه میگویم؟!
برای خرید مانتو، به دهها مغازه سر بزنی؛
و آخر سر بروی بزازی همان پارچهفروشی خودمان. و بنشینی چند روز پای چرخ خیاطی.
حرفم حرف دل است؛ نه مانتو جلو باز میخواهی، نه مانتو بدن نما و نه مانتویی که تا نصف آستین دارد و برای نصف دیگرش به ساق دست پناه ببری...
و نه کوتاه که نمیدانی مانتو است یا پیراهن مردانه...
از آن گذشته دلت غنج برود برای مانتوهای پر نقش و نگار... بین دو راهی، میمانی!
تا حرفهای خودمانیمان را میزدیم؛ رسیدیم به سالن وسیعی! ابتدای سالن چرخ کارگاهی مخملبافی و زریبافی بود که ما را برد به سریال (مهیار عیار). پیش دست استاد کاشانی که هنر بافت پارچههای حریر و زربافتش همه شهر را فرا گرفته بود. یا به زیرگذرهای قدیم کاشان، مغازههایی که کارشان بافت پارچه بود...
ردیف به ردیف راهروها پر شده بود از مانتوهای رنگین با پوششی مناسب بر روی مانکنها.
هنر دست طراحانی است از استاد و دانشجو گرفته تا دانشآموزان طراحی دوخت و خیاطان ماهر!
مانتوهایی که نشانی داشتند از هر خطهایی! گاهی خودت را کنار شالیزارهای شمال و مزرعه چایی حس میکردی!
و گاهی خودت را پیش مردم خونگرم جنوب و شب های پرستاره خلیج!
لباسهای کردهای مهماننواز, و لباسهای بختیاری و بلوچ با سوزندوزیهای ماهرانه! و گاهی صدای یاشاسین آذربایجان از مانتوها به گوشات میرسید. که هر کدامشان اصالت طرحهای سنتی را جار میزدند.
از شهر گردی مانتوها که رد شدیم؛ رسیدیم به مانتوهایی که عطر وطنپرستی داشت. درطرح و نقشهاشان زیبا و ماهرانه پرچم عزیزمان را داشتند؛ روی یکی از مانتوها نوشته شده بود؛ (وطن من کودکی است که دستانش را با امید و شجاعت به سوی شادی دراز میکند.)
کمی آن طرفتر مانتوهایی, که تو را میبرد کنار مردم فلسطین و لبنان.
قاببندیهای با طرح چفیه در مانتو،
یا طرحهایی از برگ زیتون مثل آرمی زیبا و دلبرانه بر روی آستین هایشان.
تاثیر دوستان غزه و حزبالله رسیده بود روی مانتوهایمان!
مانده بودیم روبهروی مانتو مقاومت.
دیگر در مانتو فروشی نبودیم رفتیم به غزه... دوستم میپرسید و من از او.
- چه زمانی تبادل مجدد اسرا انجام میشه!
صدیقه فرشته
شنبه | ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
# روایت مردم ایران
https://rubika.ir/andohjerdyan
@hassan56m
خبرگزاری در ایتا
https://eitaa.com/andohjerd