🌹🌷🍃🌹🌷🍃🌹🌷🍃🌹🌷🍃
🍃
🔸🌱 خا طره #لاستیک_سرقتی
#عملیات_بیت_المقدس_6
اردیبهشت سال 67
✍️✍️✍️راوی: #علی_روزبهانی
عملیات #بیت_المقدس_6 شروع شده بود علاوه بر ماموریت باز کردن #معبر برای حمله به دشمن ماموریت #مین_گذاری برای مقابله با پاتک دشمن رو هم به #بچه_های_تخریب_لشگر_10 داده بودند.
با #شهید_عباس_بیات وانت رو پر از مین کردیم و حرکت کردیم به سمت ارتفاع #شیخ محمد.
بار ماشین سنگین بود و جاده هم تو ی دید تیر دشمن قرار داشت.
گلوله های دشمن در اطراف جاده زمین میخورد. هر چی به خط اول نزدیک تر میشدیم آتیش سنگین تر و دقیق تر و دلهره و اضطراب ما زیادتر میشد. فکرش رو بکنید که اگر گلوله ای به وانت پر از مین اصابت میکرد چه اتفاقی میفتاد.
توی همین گیر دار ماشین پنچر شد.
به شهید بیات گفتم : حاج عباس !!! لاستیک زاپاس داری لاستیک رو عوض کنیم
جواب داد برو یه لاستیک زاپاس پیدا کن
گفت برو تا من جک میگذارم زیر ماشین زود اومدی.
وقتی میرفتم صدام کرد..
گفت اگر برگشتی من شهید شده بودم منو حلال کن.
من هم به دنبال لاستیک زاپاس رفتم دور و اطراف رو یه گشتی بزنم. از دور یه سنگر دیدم پشت تپه و رفتم سراغش. یه وانت تویوتا مقابل سنگر پارک بود. نزدیک شدم و هرچی صدا زدم کسی جواب نداد . من هم چاره ای نداشتم ... چشمم به لاستیک زاپاس پشت بار وانت افتاد ..لاستیک رو برداشتم ..
اومدم برم وجدان درد گرفتم. گفتم لا اقل یه یاداشتی بگذارم که حلال باشه.
یه یاداشت نوشتم جلوی در سنگر گذاشتم.
نوشتم برادر مواظب باش ماشینت لاستیک زاپاس نداره.
ما نیاز داشتیم و بردیم
در ضمن هم خوب نیست آدم اینقدر خوابش سنگین باشه.
لاستیک رو غلطوندم تا رسیدم به ماشین خودمون.
دیدم شهید بیات توی شیب جاده جک رو زده زیر ماشین و از بخت بد ما ، ماشین از روی جک افتاده. دیگه بد بیاری از این بدتر نمیشد.
تا منو دید خوشحال شد
گفت لاستیک از کجا آوردی.. گفتم شرحش مفصله بگذار از این جهنم بیرون بریم برات تعریف میکنم.
با هر زحمتی بود ماشین رو بلند کردیم و لاستیک رو عوض کردیم و از مهلکه فرار کردیم... جلو که میرفتیم گفت حالا بگو لاستیک رو از کجا آوردی.
گفتم حاج عباس لاستیک سرقتی است. از جلوی تپه که رد شدیم با دست به سنگر و اون ماشین که جلوش بود اشاره کردم و گفتم اگه زنده موندی برو پسش بده .
🍃🍃 @alvaresinchannel
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹
شب #عملیات_نصر_4 خیلی به شهید زینال حسینی فرمانده تخریب اصرار کرد که با تیم ما جلو بیاد و توی زدن #معبر به ما کمک کنه. اما شهید سید محمد مخالفت کرد و با تیم برادر هادی راهی شد...
دوتا تیم معبر ما قرار بود با دو تا گروهان #گردان_حضرت_علی_اکبر(ع) روی #تپه_دوقلو به دشمن بزنه و معبر اول رو ما بزنیم و نیرو رو عبور بدهیم و گروهان دوم هم سراغ تپه بعدی بروند و دشمن رو قلع وقمع کنند.
وقتی میرفتیم تا به گردان علی اکبر (ع) ملحق شویم من و حمید پشت وانت بودیم من شروع کردم به شعر حماسی خوندن وبقیه بچه ها جواب میدادن و حمید هم عشق میکرد یه دفع دست انداخت گردنم وگفت برادر جعفر: داریم میریم شهید بشیم بیا و از این ساعت مچی ات بگذر و به من یادگار بده..خودت از دستت باز کن و به من هدیه کن و نگذار بیام توی #میدون_مین و از دست شهید ساعت باز کنم
من هم زدم پشت کله اش گفتم حمید تا من حلوای تو رو نخورم شهید نمیشم.
لحظات به تندی گذشت و دو تا تیم #بچه_های_تخریب مامور به گردان علی اکبر مهیا برای زدن معبر شدند که کار به هم ریخت و موقع حرکت ستون های دو تا گروهان قاطی شدند و ما بچه ها تخریب هم جابجا شدیم و موقع معبر زدن با حمید و شهید حاج رسول فیروزبخت روبرو شدیم .
قرار شد هر دو تیم با کمک هم دوتا معبر رو باز کنیم و حمید اینجا سر از پا نمیشناخت.. معبر اول که باز شد و نیرو رو عبور دادیم دیگه حمید رو ندیدیم و هرچی گشتیم وسراغ گرفتیم از حمید خبری نبود .
صبح عملیات بچه های تخریب رو جمع کردیم تقریبا کار بچه های تخریب توی خط تموم شده بود . از بچه هایی که با حمید رفته بود سراغ حمید رو گرفتیم و اون ها خبر شهادت حمید رو دادند.
و #شهید_حمید_رضا_دادو 14 تیرماه 1366 از #ارتفاعات_ماووت پرکشید
راوی: #جعفر_طهماسبی
@golzarshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹
#دستور_عقب_نشینی_رسید
10 شهریور سال 1365
صبح عملیات کربلای2
✍️✍️ راوی: جعفرطهاسبی
🔶 اتیش دشمن روی بچه ها قفل شده بود و از زمین و آسمون آتیش میریخت و شب از نیمه گذشته بود و هر چه میگذشت به صبح و روشنایی هوا نزدیک و فرمانده ها نگرانتر میشدند .
دستور رسید که تا هوا روشن نشده نیروها رو از منطقه درگیری خارج کنید. همه متحیر بودند که چه اتفاقی افتاده اما دستور این بود وباید اجرا میشد. در مسیر برگشت پشت یک تخته سنگ دیدم #بی_سیم_چی که همراه بچه های تخریب مامور به گردان علی اصغر(ع) نشسته. تا من و دید اومد به سمتم و گفت حسن هم پرید.
گفتم اکبر چی میگی؟؟؟
گفت پشت میدون مین خمپاره خورد وسط بچه ها و حسن هم یک ترکش بزرگ خورد توی سرش و شهید شد .
خبر شهادت حسن برای من که روحیات او رو روزهای آخر دیده بودم غیر منتظره نبود اما نگران بودم پیکر حسن روی زمین بمونه.
به #شهیداسماعیل_خوش_سیر گفتم من میرم سمت #معبر بچه ها و بر میگردم ..
اما آتش تیربارهای دشمن و انفجار پی در پی خمپاره ها اجازه نمیداد و از طرفی هم بوی باروت و سوختن خارو خاشاک تنفس رو مشکل کرده بود و صدای سرفه بچه هایی که عقب میومدند به گوش میرسید..
به فکرم رسید که بچه ها رو عقب ببریم و بعد بیاییم سروقت حسن.
نگران بودیم که در مسیر برگشت چون بچه ها با عجله عقب میان وارد #میدان_مین شوند .
دو گردان نیرو پائین رفته بودند و باید بالا میومدند.
جاده ای که نبود و همه مسیر صخره ای و سنگلاخ بود و من هم با #کفش_کتونی عملیات رفته بودم و آنقدر روی صخره ها دویده بودم که کف کتونی ام نازک شده بود و پاهام رو اذیت میکرد.
در مسیر بالا اومدن داشت نماز صبح قضا میشد و بگو مگو بود که نماز صبح چه جوری بخونیم. من هنوز وضو داشتم و در پناه یه تخته سنگ به طوری که ترکش نخورم یه نماز صبح سه سوته عملیاتی خوندم و بالاخره با وضو و بی وضو خیلی ها نماز خوندن و به سمت بالای ارتفاع راه افتادیم. بخش زیادی از مجروح ها و نیروهای خسته از عملیات رو تا #بالای_کدو آوردیم و قدری استراحت کردیم و نزدیک ظهر بود که آماده شدیم برای رفتن به محل شهادت بچه ها که فرماندهان اجازه ندادند و گفتند احتمال اینکه به اسارت دشمن بیفتید خیلی زیاده و هرچه اصرار کردیم اجازه ندادند.
عملیات کربلای 2 واقعا کربلایی بود مجروح های عملیات به سختی و طی چند روز بالا آورده شدند و شهدای عملیات خیلی هاشون یکی دو ماه بدنهاشون روی زمین افتاده بود. #روزی_که_حسن_شهید_شد 5 روز تا محرم مونده بود و #روزی_که_پیکر_حسن_رو_عقب آوردند یک #اربعین از شهادت اربابش امام حسین علیه السلام گذشته بود .یعنی بیش از 50 روز بدن روضه خون 19 ساله #بی_غسل_و_کفن مثل اربابش روی زمین قرار داشت .
#شهید_حسن_مقدم آرزویش این بود که به اربابش برسد و به آرزوش رسید و ما موندیم که برای امام حسین (ع) سینه بزنیم . حالا ما سینه هامون در فراق اونا تنگ شده ایکاش اونا هم پیش اربابشون امام حسین علیه السلام دلتنگ ما بشند و نام ما رو ببرند و یادی از ما کنند.
🌿🌸
🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#تخریبچی_بی_مزار
#روزگار_وصل_یاران_یاد_باد
#تخریبچی_شهید
#حسین_شاه_حسینی
#شهادت #عملیات_والفجر_یک
#فکه_شمالی
22 فروردین ماه 1362
✅ در آخرین دیداری که خدمت مرحوم حاج عبدالوهاب شاه حسینی پدر شهیدان شاه حسینی رسیدیم ایشون فرمودند "غصه ام این است که هنوز پیکر حسین من برنگشته" حسین سومین شهید خانواده بود و بعد از او سعید به شهادت رسید.
✅ #شهید_حسین_شاه_حسینی ، سید جمال شرق آزادی و حسین معمار زاده مامور باز نمودن #معبر #عملیات_والفجر_1 در منطقه فکه شمالی شدند.
#حسین_شاه_حسینی و #سیامک_معمار_زاده از همان معبر پرکشیدند. و سید جمال شرق آزادی در حین زدن معبر با آتش سنگین دشمن که معبرشان را نشانه رفته بود به سختی #مجروح شد و بدنش ساعت ها در میدان مین رها شده بود و با سبک شدن آتش دشمن سید را در حالیکه تمان بدنش را ترکش فرا گرفته بود به عقب آوردند.
سید جمال تنها تخریبچی بود که از اون معبر زنده ماند.
سید جمال هم در #عملیات_خیبر به قافله شهدا ملحق شد.
@alvaresinchannel
🌹🌷🍃🌹🌷🍃🌹🌷🍃🌹🌷🍃
🍃
🔸🌱 خا طره #لاستیک_سرقتی
#عملیات_بیت_المقدس_6
اردیبهشت سال 67
✍️✍️✍️راوی: #علی_روزبهانی
عملیات #بیت_المقدس_6 شروع شده بود علاوه بر ماموریت باز کردن #معبر برای حمله به دشمن ماموریت #مین_گذاری برای مقابله با پاتک دشمن رو هم به #بچه_های_تخریب_لشگر_10 داده بودند.
با #شهید_عباس_بیات وانت رو پر از مین کردیم و حرکت کردیم به سمت ارتفاع #شیخ محمد.
بار ماشین سنگین بود و جاده هم تو ی دید تیر دشمن قرار داشت.
گلوله های دشمن در اطراف جاده زمین میخورد. هر چی به خط اول نزدیک تر میشدیم آتیش سنگین تر و دقیق تر و دلهره و اضطراب ما زیادتر میشد. فکرش رو بکنید که اگر گلوله ای به وانت پر از مین اصابت میکرد چه اتفاقی میفتاد.
توی همین گیر دار ماشین پنچر شد.
به شهید بیات گفتم : حاج عباس !!! لاستیک زاپاس داری لاستیک رو عوض کنیم
جواب داد برو یه لاستیک زاپاس پیدا کن
گفت برو تا من جک میگذارم زیر ماشین زود اومدی.
وقتی میرفتم صدام کرد..
گفت اگر برگشتی من شهید شده بودم منو حلال کن.
من هم به دنبال لاستیک زاپاس رفتم دور و اطراف رو یه گشتی بزنم. از دور یه سنگر دیدم پشت تپه و رفتم سراغش. یه وانت تویوتا مقابل سنگر پارک بود. نزدیک شدم و هرچی صدا زدم کسی جواب نداد . من هم چاره ای نداشتم ... چشمم به لاستیک زاپاس پشت بار وانت افتاد ..لاستیک رو برداشتم ..
اومدم برم وجدان درد گرفتم. گفتم لا اقل یه یاداشتی بگذارم که حلال باشه.
یه یاداشت نوشتم جلوی در سنگر گذاشتم.
نوشتم برادر مواظب باش ماشینت لاستیک زاپاس نداره.
ما نیاز داشتیم و بردیم
در ضمن هم خوب نیست آدم اینقدر خوابش سنگین باشه.
لاستیک رو غلطوندم تا رسیدم به ماشین خودمون.
دیدم شهید بیات توی شیب جاده جک رو زده زیر ماشین و از بخت بد ما ، ماشین از روی جک افتاده. دیگه بد بیاری از این بدتر نمیشد.
تا منو دید خوشحال شد
گفت لاستیک از کجا آوردی.. گفتم شرحش مفصله بگذار از این جهنم بیرون بریم برات تعریف میکنم.
با هر زحمتی بود ماشین رو بلند کردیم و لاستیک رو عوض کردیم و از مهلکه فرار کردیم... جلو که میرفتیم گفت حالا بگو لاستیک رو از کجا آوردی.
گفتم حاج عباس لاستیک سرقتی است. از جلوی تپه که رد شدیم با دست به سنگر و اون ماشین که جلوش بود اشاره کردم و گفتم اگه زنده موندی برو پسش بده .
🍃🍃 @alvaresinchannel