🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#یاد_باد_آن_روزگاران_یاد_باد
3️⃣روایت شهادت
#سردار_شهید_تخریبچی
#شهید_مرتضی_کهن
✍️✍️✍️ راوی : حسین دلیر
فرمانده تخریب تیپ المهدی(ع) در عملیات فتح المبین
حاج آقا فضلی فرمانده تیپ 33 المهدی بود و از من خواست که مسوولیت تخریب تیپ را به عهده بگیرم
مقدمات عملیات فتح المبین بود و من گردان تخریب تیپ المهدی رو سازماندهی کردم و آموزش ها شروع شد و بچه ها برای عملیات آماده شدند. قبل از #عملیات_فتح_المبین از برادر مرتضی کهن که در تهران از مربیان تخریب #پادگان_امام_حسین(ع) بود خواستم که برای یاری و کمک من به تیپ المهدی (ع) بیاید و او هم قبول کرد.
وقتی مرتضی به گردان اومد ازش خواهش کردم که او فرمانده باشد و من در کنارش کار کنم اما او با تواضعی که داش قبول نکرد.
ماموریت عملیات فتح المبین به تیپ المهدی(ع) ابلاغ شد و ما هم بچه ها رو برای باز کردن معبرها سازماندهی کردیم و مامور به گردان ها شدند.
ماموریت #تیپ_المهدی (ع)در یکی از مراحل عملیات تصرف مواضع دشمن در اطراف همین #مقر_الوارثین بود که برای رسیدن به مواضع دشمن باید از میدان مین عبور میکردیم و یکی از معبرهای ما داخل همین موقعیت الوارثین قرار داشت و شهید بزرگوار مرتضی کهن خودش مسولیت بازگشایی این معبر را به عهده گرفت.
مرتضی قبل از عملیات پیش من آمد و گفت: حسین به من گقتن معبر رو جایی بزن که روبروی تیربار است من چیکار کنم.
بهشت گفتم هر چی خودت صلاح میدونی..بین اگر لازم است معبر بزنی بزن.
گفت: ننه قمر(تکه کلام مرتضی بود) میگم معبر روبروی آتیش تیرباره . گفتم هر چی خودت صلاح میدونی عمل کن.
شب اومدن برای معبر زدن و برنگشت..یک شب ..دوشب نیومد فردای روزش با حسین کربلای و با رسول خلیل فرد و یکی دیگه از بچه ها اومدیم توی منطقه دنبالشون... دشمن یک مقدار عقب نشینی کرده بود.. اومدیم دیدیم مرتضی معبر رو زده..خودش نفر اول بود با فاصله ی 3 متر حداکثر با سنگر کمین دشمن که داخلش تیربار بود و به همه ی جا تسلط داشت افتاده و یک نارنجک داخل دستش هست و یکی دو نفر هم پشت سرش افتاده اند دو یا سه ردیف از مین ها مونده بود و خنثی نشده بود نارنجک رو گرفته بود و نیم خیز میخواست داخل سنگر دشمن بیاندازد دشمن فهمیده بود و او را به رگبار بسته بود.
تمام تن حسین را آتش تیربار دشمن گرفته بود .
تمام تنش سوراخ ، سوراخ شده بود.. اما نارنجک منفجر نشده داخل دستش بود
سینه اش رو تیر دشمن شکافته بود و تعداد زیادی هم تیر به صورتش اصابت کرده بود و تیربار دشمن تخریبچی های دیگری هم که پشت سر مرتضی بودند بی نصیب نگذاشته بود و اون ها هم روی زمین داخل میدون مین افتاده بودن.
دشمن روی منطقه دید تیر داشت و ما به سختی توانستیم پیکر خونین مرتضی و بچه های تخریب رو به عقب بیاوریم.
این موقعیت الوارثین شرفش به معبری بود که شهدای تخریبچی از آن به آسمان پرواز نمودند و مقر #شهید_مرتضی_کهن یا همان #الوارثین سکوی پرواز اهل آسمان بود که از زمین به پرواز در آمدند و به لقاء حق رسیدند
یادشان گرامیباد.
@alvaresinchannel
مناجات نورایی.mp3
زمان:
حجم:
6.16M
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#شهدا_اهل_مناجات_بودند
#این_فایل_رو_گوش_بدید_تا_حالتون_خوب_بشه
☑️ یکساعت به اذان صبح اون ها بیدار بودند
یک عده هم با این نوای مناجاتی بیدار میشدند
یادش بخیر
صبح قبل از اذان صبح این مناجات از بلندگوهای #مقر_الوارثین با صدای کم پخش میشد و یواش یواش صدا رو زیاد میکردند..
بغضی ها توی حسینیه رو بقبله به مناجات مشغول بودند و یک عده هم سر به بیابون میگذاشتند و از هر گوشه ای صدای گریه و ناله میومد.. یک عده هم داخل قبرهایی که کنده بودن به حالت سجده مشغول گریه بودند.
یاد همه ی اون ها بخیر
و بدا به حال ما که از اون مناجاتیان جا موندیم
@alvaresinchannel
🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷
🌷🥀
#شهیدی_که_هیچگاه_فرزندش_رو_ندید
#شهید_نادعلی_طلعتی
#گردان_حضرت_علی_اکبر(ع) لشگر10
شهادت : 13 اردیبهشت سال 65
#عملیات_سیدالشهداء(ع)
✍️✍️✍️راوی: #حمید_پارسا
#پرده_اول
ناد علی، مهرماه 64 بود که با اعزام به #گردان_حضرت_علی_اکبر(ع) اومد. از اوایل بهمن 64 به مرخصی نرفته بود. نادعلی توی گروهان ما بود و شهید کشمیری مسوول دسته اش بود.
او آرپی جی زن بود و در عملیات امالرصاص(جزیره ای روبروی خرمشهر که در عملیات والفجر8 لشکر 10 سیدالشهداء(ع) در آن عملیات انجام داد که به عملیات امالرصاص مشهورشد) مردونه جنگید و بعد هم گردان علی اکبر(ع) وارد فاو شد.
چند مرحله عملیات کردیم و بعد هم ماموریت خط پدافندی بین جاده البحار و کارخانه نمک به گردان داده شد. خط پدافندی چه عرض کنم، هر دقیقه و ساعتش یک عملیات بود. توی همه این درگیریها نادعلی حضور داشت.
بعد از عید قرار شد خط پدافندی رو تحویل یک گردان دیگه بدهیم و بچهها که چهار ماه مرخصی نرفته بودند به مرخصی برند.
5 اردیبهشت بود که از فاو عقب اومدیم. یک عده بچهها مرخصی گرفتند و یک عده هم تسویه کردند. میدونستم نادعلی متاهله. قرار شده بود بعد از ظهر روز یازدهم اردیبهشت همه گردان مرخصی برند. برگههای مرخصی صادر شد. یک عده هم رفتند اندیمشک به صورت گروهی برای گردان بلیط قطار بگیرند و هماهنگ شده بود که قطار توی پادگان دو کوهه بچهها رو سوار کنه.
بچه های گردان حضرت علی اکبر(ع) مقابل حسینیه لشگر سیدالشهداء(ع) جمع شده و منتظر اومدن قطار بودند. دیدم نادعلی خیلی ابراز خوشحالی میکنه.
گفت: خوب وقتی داریم میریم مرخصی.!!!!!
پرسیدم: نادعلی دلت برای خونه خیلی تنگ شده؟
نادعلی با خوشحالی سرش رو مقابل گوشم آورد مثل اینکه حیا میکرد و میخواست حرفش رو کسی نشنوه؛
گفت: برادر پارسا، هفته دیگه خدا میخواد به من یک فرزند عطا کنه.
الان خانواده به من نیاز دارند و از اینکه دارم میرم کنارشون خوشحال هستم.
با نادعلی مشغول صحبت بودیم که مقابل حسینیه شلوغ شد و یکی صدا زد برادرها! مرخصی ها لغو و آماده باش اعلام شده.
من دویدم و خبرگرفتم و خبر این بود که دشمن در #جاده_فکه پیشروی کرده و به سوی اندیمشک در حرکت است. امام هم فرمودند به رزمندهها سلام من رو برسونید و بگویید به دشمن امان ندهید. سریع بچهها ساکها رو تحویل دادند و تجهیزات گرفتند و اتوبوسهای گل مالی شده اومدند توی پادگان دو کوهه و بچه ها سوار شدند و چند ساعت بعد گردان ما و گردان حضرت علی اصغر(ع) به فرماندهی شهید اسکندرلو توی #مقر_الوارثین (مقرتخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) در جاده فکه نرسیده به سایت) مستقر شدند.
روز 13 اردیبهشت 65 گردان حضرت علی اکبر وارد عملیات شد و رفتیم به جنگ تیپ زرهی دشمن.
بعثیها آتش سنگینی توی منطقه ریختند و در گیرودار آتشباری دشمن #نادعلی_به_شهادت_رسید.
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🍃🍃 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹
#سال_آخر_جنگ
و #ماموریت_های_آخر
راوی :جعفرطهماسبی
دشمن تحرکاتش رو شروع کرده بود و ما توی تهرون پیگیر دوا و درمان مصدومیت شیمیایی بودیم.
از یک طرف هم #دعواهای_سیاسی که اون روزها توی تهرون راه افتاده بود و یه عده هم به عنوان مجمع روحانیون علم به دست گرفته بودند و به قول بچه های جبهه دعوا بین "یت و یون " بود. یه عده طرفدار جامعه روحانیت بودند و از منش سیاسی اونها پیروی میکردند و یه عده هم هواخواه مجمع روحانیون بودند.
تقریبا حرف از مسئله ی اصلی که جنگ بود کمتر زده میشد.
عمده رزمندگان لشگر سیدالشهداء علیه السلام یا در مرخصی بودند یا گرفتار دوا و دکتر.
فرمانده ما حاج آقا فضلی هم به علت شدت مجروحیتش در عملیات بیت المقدس 4 دوره درمانش رو میگذروند.
از جبهه هم فقط خبرهای تلخ میومد ...
اواخر فروردین 67 بود که برای عیادت یه تعداد از بچه های تخریب که توی بیمارستان لقمان بستری بودند رفته بودم که خبر اومد فاو رو دشمن گرفته.. اونقدر این خبر برای بچه ها درد آور بود که سوزش طاول هاشون رو فراموش کردند .
همون روزها هم سکوهای ما رو آمریکایی ها توی خلیج فارس زدند .
اون موقع عقبه گردان ها و واحدهای لشگر10 درحاشیه شهرستان میاندوآب بود.
ماه رمضان شروع شده بود و با تعدادی از بچه های تخریب که یک مقدار سر پا بودند و امکان ادامه درمان در جبهه وجود داشت خودمون رو به میاندوآب رسوندیم.
به محض رسیدن آماده شدیم برای ماموریت مین گذاری و تله گذاری مقابل دشمن در منطقه عملیاتی ماووت ...
هنوز شهرماووت دست خودمون بود و بچه های رزمنده روی ارتفاعات مشرف به شهر ماووت مقابل داشمن خط پدافندی داشتند...
چند روزی اونجا بودیم... شبها توی چادروقت خواب سمفونی سرفه داشتیم..بچه هایی که شیمیایی خورده بودن و ریه هاشون آسیب دیده بود سرفه شون شروع میشد و دیگران را از خواب محروم میکردند.
روزهای آخر خرداد ماه 67 بود که #شهید_حاج_ناصر_اربابیان گفت: گفتند بیایید جنوب.. ما هم یاد گرفته بودیم که درجواب حرف فرمانده چرا نگیم..
من هم وسایلم رو جمع کردم و با تعدادی از بچه ها روانه جنوب شدیم.
رفتیم #مقر_الوارثین و اونجا گفت باید بریم #جزیره_مجنون و چند دست لباس غواصی برداشتیم و همراه برادر وحید بهاری و چند نفر دیگه عازم جزیره شدیم.
خط پدافندی لشگر10 در #جزیره_مجنون_شمالی در کنار جاده خندق بود.
ساعت 10 شب به سنگر مسوول محور رسیدیم. هوا خیلی گرم بود و به شدت هم دم داشت.
شام رو خوردیم و برای استراحت به سنگربچه های تخریب رفتیم...
سنگر بچه های تخریب خیلی گرم بود شهید ناصر یه پتو زیر سرش لوله کرد و خوابید و من هم از ترس موش های جزیره که گربه رو فراری میدادند توی اون گرما رفتم توی کیسه خواب و زیپش رو تا خرخره بالا کشیدم.. هنوز چشممون گرم نشده بود که سرفه های حاج ناصر شروع شد. من هم سرفه میکردم . سرفه هام خیلی خفیف بود اما حاج ناصر با سرو صدا و خلط سرفه میکرد.
اون شب تا صبح خواب نرفتیم و بعد از نماز صبح که یک مقدار هوا روشن شد با قایق رفتیم برای سرکشی به موانع مقابل دشمن..
در مسیر که میرفتیم به حاج ناصر گفتم : حاج ناصرغلط نکنم یه خبرهایی هست.
نگاه کن آب خیلی بالا اومده. دفعه قبل که اینجا اومدیم پاسگاه های شناور، داخل نیزارها کاملا استتار شده بود اما الان قشنگ با بالا اومدن آب در تیر رس دشمن هستند.
به یکی از پاسگاهها که از همه به خط دشمن نزدیک بود رسیدیم. قایق پهلو گرفت و پیاده شدیم.
فرمانده پاسگاه منتظرمون بود. بلا فاصله رفتیم سراغ موانع...
سیم خاردار و مین هایی که چند ماه قبل کار گذاشته بودیم بیش از یک متر زیر آب رفته بود و براحتی با قایق میشد از روی اون عبور کرد.
فرمانده پاسگاه نگران بود. میگفت شبها از سمت دشمن سر و صدا زیاد میاد.
حاج ناصر یه خورده دلداریش داد و رو به من کرد و گفت : جعفرلباس غواصی بپوش و یه سری به مین ها و موانع بزن.
من هم با اکراه لباس پوشیدم.. چون تازه طاول ها ی روی بدنم رو چرب کرده بودم و مضافا میدونستم آب جزیره خیلی شوره و به محض رسیدن به زخم ها اذیتم میکنه.
پریدم توی آب و یه مقدار بدنم خیس شد و از آب بالا اومدم و لباس غواصی رو تنم کردم و وارد آب شدم.
با احتیاط بالای سر موانع رفتم و از داخل عینک غواصی اطراف مین های کار گذاشته شده داخل آب رو چک کردم. سیم تله ها تکون نخورده بود و آماده انفجار بود اما سطح آب ، همه ی موانع رو پوشونده بود.
چند تا پاسگاه دیگه رو هم رفتیم و نتیجه این شد که بایستی دوردیف سیم خاردارتوپی به موانع اضافه بشه و یک ردیف مین جهنده M16 هم با ارتفاع آب، روی دستک های بلند کار بگذاریم.
ادامه دارد.............
حتما دنبال کنید
@alvaresinchannel
ادامه خاطره
#سال_آخر_جنگ
و #ماموریت_های_آخر
راوی :جعفرطهماسبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹
برای مهار #مین ها روی آب باید از نبشی استفاده میکردیم .
حالا نه نبشی به اندازه مورد نیاز داشتیم و نه سیم خاردار توپی در دسترس بود.
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت مهندسی رزمی قرارگاه داخل جزیره و سراغ نبشی و سیم خاردار گرفتیم .. متاسفانه دست خالی برگشتیم. در مسیر برگشت به قرارگاه بچه های #جهاد_تهران توی جزیره سر زدیم اون ها سیم خاردار داشتند و در اختیار ما گذاشتن اما نبشی پیدا نکردیم و قرار شد حاج ناصر به اهواز بره و از اردوگاه کوثر بیاره…
راستش موقع رفتن حاج ناصر به اهواز من خیلی نگران بودم و احتمال میدادم امشب و فردا شب عراق حمله کنه…هر چی اصرار کردم من رو هم ببرید قبول نکردن.
من به اتفاق چند تا از بچه های تخریب در جزیره موندیم تا اونها رفتند و برگشتند.
با هر مشکلی بود دور و اطراف پاسگاههای شناور در آب رو با مین هایی که روی دستک ها نصب شده بود با سیم تله ها مسلح کردیم وسیم خاردارها رو هم جلوش داخل آب کشیدیم و موانع آبراهه هایی که احتمال نفوذ دشمن ازش بود با مین وسیم خاردار مسدود کردیم و چند تا عکس یادگاری گرفتیم و از جزیره بیرون اومدیم….
وقت بیرون اومدن از جزیره مجنون این شعر رو زمزمه میکردیم
این شعری بود که شهید غلامحسین رضایی توی سختی های کار درجزیره مجنون زمزمه میکرد
بار الها جزیره مجنون … شده گلگون
ایخدا برسون…. امام زمون..
ما از جزیره رفتیم اهواز و بعدش هم #مقر_الوارثین و از اونجا با #شهید_حاج_ناصر_اربابیان رفتیم سردشت وبه جمع بچه های تخریب درمنطقه عملیاتی ماووت پیوستیم..
و اونجا خبر دار شدیم عراق جزیره مجنون رو با بمباران وسیع شیمیایی تصرف کرده…
۴ تیرماه جزیره مجنون به دست دشمن افتاد و روز ۲۲ تیرماه سردار #شهید_تخریب_حاج_ناصر_اربابیان از#منطقه_عملیاتی_فکه آسمانی شد
یاد اون روزهای خوب بخیر
@alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹
#ماجرای_رسول_و_قبرهای_مقر_الوارثین_در_فکه
#شهید_مدافع_حرم_رسول_خلیلی
#مقر_گردان_تخریب_لشگر_10
#موقعیت_الوارثین
✍️✍️✍️✍️ راوی: #حاج_رمضان_خلیلی
من مدام در زمان جنگ در منطقه بودم و پس از #صدور_قطعنامه جنگ تمام شد آن موقع #راهیان_نور مرسوم نبود و ما هرسال با گردان خودمان میرفتیم بازدید جبهه .
یک مقری داریم بنام #الوارثین در فکه،
اولین سالی که #رسول را منطقه بردم، سال اول راهنمایی بود.
به رسول قبرهایی را نشان دادم و گفتم که #بچههای_تخریب شب ها میآمدند در این قبرها راز و نیاز میکردند و نماز شب میخواندند و برای هر شهیدی هم که شهید میشد ما یک قبر سمبلیک درست میکردیم،
خلاصه رسول را توجیه کردم. من و مادرش برای #نماز_ظهر_و_عصر به طرف خرابه های #حسینیه_الوارثین رفتیم و رسول هم با بچه های هم سنش مشغول گشت و گزار در اطراف مقر الوارثین شد....
نماز که تموم شد اکثر بچه های هم سن وسالش اطراف حسینیه بودند و از رسول خبری نبود ...
من و مادرش نگران شدیم و با هم دور تا دور #مقر_الوارثین رو وارسی کردیم تا اینکه منظره ای من رو در جا میخکوب کرد... دیدم نوجوانی به حال سجده داخل یکی از قبرها چفیه روی سر کشیده ومشغول مناجاته...
#دیدم_خودشه...
#رسول_داخل_قبر به حال سجده افتاده و چفیه به سر کشیده ...
من و مادرش حالش رو به هم نزدیم فقط من در اون حال یک عکس از رسول گرفتم ...
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
#آخرین_ماموریت_در_جزیره_مجنون
#خردادماه_67
#جزیره_مجنون_شمالی
#جاده_خندق
سردار شهید #حاج_ناصر_اربابیان
معاون گردان تخریب لشگر10
روزهای آخر خرداد ماه 67 بود که #شهید_حاج_ناصر_اربابیان گفت: گفتند از غرب بیایید جنوب..
ما هم یاد گرفته بودیم که در جواب حرف فرمانده چرا نگیم..
من هم وسایلم رو جمع کردم و با تعدادی از بچه ها روانه جنوب شدیم.
رفتیم #مقر_الوارثین و اونجا گفت باید بریم #جزیره_مجنون و چند دست لباس غواصی برداشتیم و همراه برادر وحید بهاری و چند نفر دیگه عازم جزیره شدیم.
خط پدافندی لشگر10 در #جزیره_مجنون_شمالی در کنار جاده خندق بود.
ساعت 10 شب به سنگر مسوول محور رسیدیم. هوا خیلی گرم بود و به شدت هم دم داشت.
شام رو خوردیم و برای استراحت به سنگربچه های تخریب رفتیم...
سنگر بچه های تخریب خیلی گرم بود شهید ناصر یه پتو زیر سرش لوله کرد و خوابید و من هم از ترس موش های جزیره که گربه رو فراری میدادند توی اون گرما رفتم توی کیسه خواب و زیپش رو تا خرخره بالا کشیدم.. هنوز چشممون گرم نشده بود که سرفه های حاج ناصر شروع شد. من هم سرفه میکردم . سرفه هام خیلی خفیف بود اما حاج ناصر با سرو صدا و خلط سرفه میکرد.
اون شب تا صبح خواب نرفتیم و بعد از نماز صبح که یک مقدار هوا روشن شد با قایق رفتیم برای سرکشی به موانع مقابل دشمن..
در مسیر که میرفتیم به حاج ناصر گفتم : حاج ناصرغلط نکنم یه خبرهایی هست.
نگاه کن آب خیلی بالا اومده. دفعه قبل که اینجا اومدیم پاسگاه های شناور، داخل نیزارها کاملا استتار شده بود اما الان قشنگ با بالا اومدن آب در تیر رس دشمن هستند.
به یکی از پاسگاهها که از همه به خط دشمن نزدیک بود رسیدیم. قایق پهلو گرفت و پیاده شدیم.
فرمانده پاسگاه منتظرمون بود. بلا فاصله رفتیم سراغ موانع...
سیم خاردار و مین هایی که چند ماه قبل کار گذاشته بودیم بیش از یک متر زیر آب رفته بود و براحتی با قایق میشد از روی اون عبور کرد.
فرمانده پاسگاه نگران بود. میگفت شبها از سمت دشمن سر و صدا زیاد میاد.
حاج ناصر یه خورده دلداریش داد و رو به من کرد و گفت : جعفرلباس غواصی بپوش و یه سری به مین ها و موانع بزن.
من هم با اکراه لباس پوشیدم.. چون تازه طاول ها ی روی بدنم رو چرب کرده بودم و مضافا میدونستم آب جزیره خیلی شوره و به محض رسیدن به زخم ها اذیتم میکنه.
پریدم توی آب و یه مقدار بدنم خیس شد و از آب بالا اومدم و لباس غواصی رو تنم کردم و وارد آب شدم.
با احتیاط بالای سر موانع رفتم و از داخل عینک غواصی اطراف مین های کار گذاشته شده داخل آب رو چک کردم. سیم تله ها تکون نخورده بود و آماده انفجار بود اما سطح آب روی همه ی موانع رو پوشونده بود.
چند تا پاسگاه دیگه رو هم رفتیم و نتیجه این شد که بایستی دوردیف سیم خاردارتوپی به موانع اضافه بشه و یک ردیف مین جهنده M16 هم با ارتفاع آب، روی دستک های بلند کار بگذاریم.
برای مهار مین ها روی آب باید از نبشی استفاده میکردیم .
حالا نه نبشی به اندازه مورد نیاز داشتیم و نه سیم خاردار توپی در دسترس بود.
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت مهندسی رزمی قرارگاه داخل جزیره و سراغ نبشی و سیم خاردار گرفتیم .. متاسفانه دست خالی برگشتیم. در مسیر برگشت به قرارگاه بچه های جهاد تهران توی جزیره سر زدیم اون ها سیم خاردار داشتند و در اختیار ما گذاشتن اما نبشی پیدا نکردیم و قرار شد حاج ناصر به اهواز بره و از اردوگاه کوثر بیاره...
راستش موقع رفتن حاج ناصر به اهواز من خیلی نگران بودم و احتمال میدادم امشب و فردا شب عراق حمله کنه...هر چی اصرار کردم من رو هم ببرید قبول نکردن.
من به اتفاق چند تا از بچه های تخریب در جزیره موندیم تا اونها رفتند و برگشتند.
با هر مشکلی بود دور و اطراف پاسگاههای شناور در آب رو با مین هایی که روی دستک ها نصب شده بود با سیم تله ها مسلح کردیم وسیم خاردارها رو هم جلوش داخل آب کشیدیم و موانع آبراهه هایی که احتمال نفوذ دشمن ازش بود با مین وسیم خاردار مسدود کردیم و چند تا عکس یادگاری گرفتیم و از جزیره بیرون اومدیم....
وقت بیرون اومدن از جزیره مجنون این شعر رو زمزمه میکردیم
این شعری بود که شهید غلامحسین رضایی توی سختی های کار درجزیره مجنون زمزمه میکرد
بار الها جزیره مجنون ... شده گلگون
ایخدا برسون.... امام زمون..
ما از جزیره رفتیم اهواز و بعدش هم #مقر_الوارثین و از اونجا با #شهید_حاج_ناصر_اربابیان رفتیم سردشت وبه جمع بچه های تخریب درمنطقه عملیاتی ماووت پیوستیم..
و اونجا خبر دار شدیم عراق جزیره مجنون رو با بمباران وسیع شیمیایی تصرف کرده...
4 تیرماه جزیره مجنون به دست دشمن افتاد و روز 22 تیرماه سردار #شهید_تخریب_حاج_ناصر_اربابیان از#منطقه_عملیاتی_فکه آسمانی شد
یاد اون روزهای خوب بخیر
راوی: جعفر طهماسبی
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌿🌹
#آن_روز_داغ_که_فرمانده_ما_شهید_شد
#سردار_شهید_تخریب
#شهید_حاج_ناصر_اربابیان
✍️✍️ راوی: #جعفر_طهماسبی
تیرماه سال ۶۷ روزهای سختی برای ما بود.
گرمای بیش از پنجاه درجه فکه و از طرف دیگه هم سوزش زخم ها و طاولها و سرفه های پی در پی بچه هایی که #شیمیایی خورده بودند سکوتی نبود که قدری توی چادر استراحت کنی. عمده #بچه_های_تخریب در #حلبچه شیمیایی شده بودند و هنوز توی تهرون داشتند درمان میشدند که خبرهای بد جیهه اونها رو از روی تخت بیمارستانها و کنج خونه ها به #سرزمین_داغ_جنوب کشوند. #مقر_الوارثین( اردوگاه تخریب لشگر ۱۰ سیدالشهداء علیه السلام در جاده فکه) جنب و جوش خاصی داشت.
مدام خبر میرسید دشمن پیشروی کرده و کسی جلودارش نیست. خط #فکه و #شرهانی که برادران ارتشی در آن مشغول پدافند بودند با حمله شدید دشمن از هوا و زمین شکسته شده بود و دشمن به سمت #اندیمشک و #دزفول داشت پیشروی میکرد..#حاج_ناصر_اربابیان و بعضی از بچه ها مدام بین مقر و مناطق درگیری در تردد بودند و اخبار جبهه نو به نو میرسید.با وجود این خبرها عن قریب بود که دشمن به مقر ما برسه..بچه ها حدود پنجاه نفری بودند و همه آماده شدند برای سد کردن راه دشمن...مهمات به اندازه کافی برای معطل کردن دشمن وجود داشت. انبارهای مهمات پر بود از #مواد_منفجره و اقسام #مین_های_ضد_تانک_و_ضد_خودرو. و یک عزم پولادین برای مقابله با دشمن.
روز ۲۲ تیرماه ۶۷ بود که خبر رسید دشمن قرارگاه ارتش در "تپه های برغازه" رو گرفته... همه آماده شدند ... چون از "برغازه" تا مقر ما نیم ساعت بیشتر راه نبود..خطر خیلی جدی بود.. #حاج_ناصر_معاون-گردان بود و بایستی بچه ها رو فرماندهی کنه. برای اینکه دقیقا بدونه دشمن تا کجا جلو اومده سوار موتور تریل ۲۵۰شد و مجتبی رو هم ترکش نشوند و رفتن به سمت فکه...
نزدیک های غروب بود که مجتبی نفس زنان و تنها برگشت و گفت بعثی های عراقی ناصر رو با تیر زدند و با موتور زمین خوردیم و من دیدم اگه معطل کنم اسیرم میکنند و از دستشون فرار کردم...
روز ۲۲ تیرماه سال ۶۷ بود که فرمانده ما #شهید_حاج_ناصر-اربابیان با بدنی مجروح در حالیکه تیری به قلبش نشسته بود گرفتار مزدوران بعثی شد... با او چگونه رفتار کردند الله و اعلم... اما استخوان های مطهرش ، سال ۸۰ از #بیابان_های_فکه به ما رسید و در گلزار شهدای #بهشت_زهراء_سلام_الله علیها مهمان خاک شد.
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹
#ماجرای_رسول_و_قبرهای_مقر_الوارثین_در_فکه
#شهید_مدافع_حرم_رسول_خلیلی
#مقر_گردان_تخریب_لشگر_10
#موقعیت_الوارثین
✍️✍️✍️✍️ راوی: #حاج_رمضان_خلیلی
من مدام در زمان جنگ در منطقه بودم و پس از #صدور_قطعنامه جنگ تمام شد آن موقع #راهیان_نور مرسوم نبود و ما هرسال با گردان خودمان میرفتیم بازدید جبهه .
یک مقری داریم بنام #الوارثین در فکه،
اولین سالی که #رسول را منطقه بردم، سال اول راهنمایی بود.
به رسول قبرهایی را نشان دادم و گفتم که #بچههای_تخریب شب ها میآمدند در این قبرها راز و نیاز میکردند و نماز شب میخواندند و برای هر شهیدی هم که شهید میشد ما یک قبر سمبلیک درست میکردیم،
خلاصه رسول را توجیه کردم. من و مادرش برای #نماز_ظهر_و_عصر به طرف خرابه های #حسینیه_الوارثین رفتیم و رسول هم با بچه های هم سنش مشغول گشت و گزار در اطراف مقر الوارثین شد....
نماز که تموم شد اکثر بچه های هم سن وسالش اطراف حسینیه بودند و از رسول خبری نبود ...
من و مادرش نگران شدیم و با هم دور تا دور #مقر_الوارثین رو وارسی کردیم تا اینکه منظره ای من رو در جا میخکوب کرد... دیدم نوجوانی به حال سجده داخل یکی از قبرها چفیه روی سر کشیده ومشغول مناجاته...
#دیدم_خودشه...
#رسول_داخل_قبر به حال سجده افتاده و چفیه به سر کشیده ...
من و مادرش حالش رو به هم نزدیم فقط من در اون حال یک عکس از رسول گرفتم ...
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
#آخرین_اربعین قبل از شهادت
🔹با شهید #رسول_فیروزبخت تصمیم گرفتیم که مراسم #روز_اربعین رو در #مقر_الوارثین با شکوه برگزار کنیم
با همفکری که با دوستان داشتیم قرار شد که بچه ها بعد از خواندن زیارت اربعین در حسینیه الوارثین(مقر رزمندگان گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداءعلیه السلام در فکه) ، مسیر حسینیه تا گلزار شهدای الوارثین را به صورت دسته عزاداری سینه زنی کنند و نهار رو در حسینه همه بچه ها سر یک سفره باشند و اون روز نهار در چادرها توزیع نشه.
صبح روز قبل از اربعین تازه از صبحگاه اومده بودیم که از بلند گوی مقر یک تعداد اسم خونده شد و تاکید داشتند که برادرها وسایلشون رو جمع کنند و آماده برای ماموریت جدید باشند . این خبر و رفتن بچه ها که تعدادشون به ۳۰ نفر میرسید برنامه اربعین رو به هم میزد. حدود ۱۰ صبح بود که شهید حاج قاسم اصغری جانشین گردان تخریب ل۱۰ با ماشین وارد مقر گردان شد . من و شهید رسول فیروزبخت دم در حسینیه ایستاده بودیم . به رسول گفتم به حاج قاسم بگو رفتن بچه ها رو به عقب بیاندازه و برنامه اربعین رو خراب نکنه. رسول گفت خودت بگو ، من با حاج قاسم رودربایستی دارم . تو بگی حرفت شهید نمیشه. حاج قاسم از جهت روحی حرفش یک کلام بود وقتی میگفت باید بشه دیگه کوتاه نمی اومد. گفتم من با حاجی صحبت میکنم و به بهانه اینکه حاجی موهای سرت بلند شده باید موهات رو کوتاه کنی رفتم ماشین سلمونی دستی ام رو برداشتم و رفتم سراغش و یک گوشه چند تا بلوک سیمانی روی هم چیدم و ماشین سلمونی رو توی موهاش گذاشتم.
حاجی خیلی موهاش پرپشت بود و ماشین داخل موهاش گیر میکرد و گاهی هم یک ناله آخی میزد. سر صحبت رو باز کردم و گفتم حاجی قراره بچه ها رو کجا ببری ؟ و بعد از کلی صغری و کبری گفتم برای روز اربعین امام حسین(ع) برنامه عزاداری داریم و رفتن بچه ها مراسم ما رو از رونق می اندازه . حاجی اسم امام حسین علیه السلام که اومد متقاعد شد که برنامه رفتن رو عقب بیاندازه و قرار شد فردای اربعین بچه ها به طرف سردشت حرکت کنند.
این آخرین اربعین حاج رسول و حاج قاسم در این دنیا بود.
روز اربعین بعد از نماز صبح دیگه بچه ها صبحگاه نرفتند و آماده شدند برای دسته عزاداری روز اربعین. وانت گردان رو دو تا بوق بلند گو روش سوار کردیم و اطراف گلزار شهدا و مزار یادبودها پرچم ها نصب شد و کاسه ای گل از تربت امام حسین علیه السلام فراهم شد و عزاداری اربعین همانطور که پیش بینی شده بود انجام گرفت. بچه ها با پای برهنه و بر سینه و سر زنان مسیر حسینیه تا گلزار شهدا را پیمودند و من هم میکرفون به دست جلوی اونها حرکت میکردم و نوحه ای که میخوندم این بود که ..
یک اربعین از روز عاشورا گذشته...
صد اربعین بر زینب (س) کبری گذشته....
آنچه که تعجب بر انگیز بود ضجه و ناله شهید حاج قاسم اصغری در این مراسم بود او از خود بیخود شده بود . انگار نه انگار که فرمانده گردان است و باید مقابل نیروهاش مراعات کند...
✅ شهید حاج قاسم اصغری و شهید حاج رسول فیروزبخت ۲۰ روز بعد در روز ۹ ربیع الاول و در روز امامت حضرت ولی عصر(ع) در پاکسازی میادین مین منطقه سردشت با انفجار مین والمری هر دو به شهادت رسیدند
راوی:جعفرطهماسبی
🌷@alvaresinchannel