هزار شیر چنان قاسم سلیمانی
گرفتهاند شجاعت ز غیرتِ زَهـۜـرا ...
#یازهراء
#نوجوانان
#دفاع_مقدس
#نحن_ابناء_الزهراء
💠 @bank_aks
audio1000020729(2).mp3
زمان:
حجم:
24.61M
🎧کتاب صوتی " نورالدین پسر ایران"
‼️خاطرات رزمنده ی جانباز سید نورالدین عافی زاده
🖋نویسنده: معصومه سپهری
📖قسمت: ۵۰(جلد دوم)
#ایران_صدا #دفاع_مقدس #نوجوانان
#داستان #شهید #کتاب_صوتی #نور_الدین_پسر_ایران
audio1000020729(5).mp3
زمان:
حجم:
12.34M
🎧کتاب صوتی " نورالدین پسر ایران"
‼️خاطرات رزمنده ی جانباز سید نورالدین عافی زاده
🖋نویسنده: معصومه سپهری
📖قسمت: ۵۳(جلد دوم)
#ایران_صدا #دفاع_مقدس #نوجوانان
#داستان #شهید #کتاب_صوتی #نور_الدین_پسر_ایران
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
audio1000022380(2).mp3
زمان:
حجم:
25.37M
🎧کتاب صوتی " نورالدین پسر ایران"
‼️خاطرات رزمنده ی جانباز سید نورالدین عافی زاده
🖋نویسنده: معصومه سپهری
📖قسمت: ۵۹(جلد دوم)
#ایران_صدا #دفاع_مقدس #نوجوانان
#داستان #شهید #کتاب_صوتی #نور_الدین_پسر_ایران
audio1000022657(3).mp3
زمان:
حجم:
22.81M
🎧کتاب صوتی " نورالدین پسر ایران"
‼️خاطرات رزمنده ی جانباز سید نورالدین عافی زاده
🖋نویسنده: معصومه سپهری
📖قسمت: ۶۲(جلد دوم)
#ایران_صدا #دفاع_مقدس #نوجوانان
#داستان #شهید #کتاب_صوتی #نور_الدین_پسر_ایران
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
📸 آینه تمام قد ایثار و مردانگی ...
«سید احمد سادات کیایی»
با ۱۲ سال سن از شهر لنگرود،
روستای پایین محله چاف
جوان ترین و کم سنترین
شهید عملیات بیتالمقدس است.
شهیدی که در مرحله اول عملیات،
۱۰ اردیبهشت ۶۱ اطراف خونینشهر
بعد از یک نبرد سنگین با دشمن بعثی
به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#نوجوانان
#لشکر۱۶_قدس
#فهمیده_گیلان
#بزرگ_مرد_شمالی
دفترِ روزگار
هر صبح ؛
برگی نو و سفید
به ما هدیه میدهد
این فرصتِ ماست..!
پس هر صبح زندگیمان را
از نو و زیبا بنویسیم ...
#نوجوانان
#بیسیم_چی
#دفاع_مقدس
#صبح_بهاری_بخیر
🌷سن و سال بهانه بود
🔷اسفند ۱۳٦۲ ، اردوگاه دز
نیروهای تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)
این نوجوان کوچکترین مرد عملیات خیبر بود
#نوجوانان
#دفاع_مقدس
🌷سن و سال بهانه بود
🔷اسفند ۱۳٦۲ ، اردوگاه دز
نیروهای تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)
این نوجوان کوچکترین مرد عملیات خیبر بود
#نوجوانان
#دفاع_مقدس
راه تو #خون میطلبد
مرد کیست ؟
تیرماه ۱۳۶۵ ، قلاویزان
📷 عکاس : سیدمسعود شجاعی طباطبایی
#دفاع_مقدس
#نوجوانان
#عملیات_کربلای_یک
#بوی_عطر_گل_یاس
☀️ حوالی ظهر بود، گرما بیداد می کرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود ، رزمنده ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می آمدند.تدارکات نرسیده بود و بچه ها تشنه بودند.
در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود ، خسته وتشنه کیسه های شن را پر می کردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود ، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود.
دوربینم را برداشتم و برای گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم.صدای سوت توپ و خمپاره باعث می شد دائم که خیز بروم ، بچه های رزمنده دیگربه خوبی با این صداها آشنا هستند . گوشها عادت میکند و میتوانی بفهمی که این صدای توپ از طرف خودیهاست یا دشمن تا بیجا خیز نروی!
نمی دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می شدم . کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم . در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم ،گوش هایم تقریبا چیزی نمیشنید، به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده ، از موج انفجارها کمی گیج بودم.
دیدم بچه های زیادی به روی زمین افتاد ه اند ، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشهای آن تمامی صورتش را گرفته بود . بی اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه های سنگرهای شنی کمک میگرفت. جلو رفتم ، صدای زمزمه اش را می شنیدم ، به آرامی می گفت:
🕌 #آقا_اومدم
🌴 #حسین_جان_اومدم
وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم ،همچنان نجوا می کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم :عزیزم ، فدات بشم ، چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.
حالا اشک هایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمی کرد و به آسمان چشم دوخته بود . امدادگر آمد ، اما..،.لحظه ای بعد گفت :"کاری از دستم بر نمی یاد ، شهید شده ، برادر زحمت می کشی ببریش معراج شهدا...!(معراج شهدا جایی بود که وقتی بچه ها شهید می شدند ، آنها را کنار هم می گذاشتند تا بچه های گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند.)
در حالیکه تمام بدنم می لرزید او را بغل کردم ، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد .قبل از اینکه او را در کنار سایر شهدا بگذارم. صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم ، به خدا بوی عطر گل یاس میداد...
✍🏻 راوی : عکاس دفاع مقدس
سید مسعود شجاعی طباطبایی
📷 #جنگ_به_روایت_تصویر
#دفاع_مقدس
#نوجوانان
#عملیات_کربلای_۱
🗓 ۹ تا ۱۹ تیرماه ۱۳۶۵ - سالگرد عملیات کربلای یک — آزادسازی مهران
ا🇮🇷 یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست.