اسمش را گذاشته اند:
#شهیدِ_عطری
مادرش می گوید:
از سن تکلیف تا شهادتش،
نماز شبش ترک نشده بود
#شهید_سید_احمد_پلارک
#فرمانده_آرپی_چی_زنهای #گردان_عمار #لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
تاریخ ولادت: ۱۳۴۴/۰۲/۰۷
محل ولادت: تهران (اصالت تبریزی)
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶
محل شهادت: شلمچه
عملیات: کربلای ۸
می گویند #شهید_پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر(ص) #غسیل_الملائکه بوده است و به همین علت مزار او همیشه خوشبو و عطرآگین است.
@anjomaneravian
34.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥از قاب حرم:
🔴هدیه تولدی که ...
✅ روایت همسر شهید مدافع حرم مجتبی برسنجی از آخرین قصه های مومنانه با مجتبی حرم
👌ببینید ...
📺گروه تلویزیونی سپاه کربلا
#شهید_مدافع_حرم
#بسیج
#خبرگزاری_بسیج
@mazandbasij
BASIJNEWS.IR
✅ دعای امیرالمؤمنین علیهالسلام در شب اول ماه رمضان
❤️ #امام_صادق علیهالسلام فرمودند:
◽️هنگامی که ماه رمضان نو میشد، حضرت امیرمؤمنان علیهالسلام رو به قبله مینمود و سپس اینچنین دعا میکرد:
🍀 اللَّهُمَّ أَهِلَّهُ عَلَيْنَا بِالْأَمْنِ وَ الْإِيمَانِ وَ السَّلَامَةِ وَ الْإِسْلَامِ وَ الْعَافِيَةِ الْمُجَلِّلَةِ اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا صِيَامَهُ وَ قِيَامَهُ وَ تِلَاوَةَ الْقُرْآنِ فِيهِ اللَّهُمَّ سَلِّمْهُ لَنَا وَ تَسَلَّمْهُ مِنَّا وَ سَلِّمْنَا فِيه
🍃خداوندا! این ماه را بر ما نو کن به ایمنى و ایمان و سلامت و اسلام و عافیت بزرگ،
🔸خداوندا! روزه، شب زنده دارى و عبادت، و تلاوت قرآن را در این ماه رزق ما بفرما،
🔸 خداوندا! ماه رمضان را برای ما سالم و تمام گردان، و او را از ما سالم بدار، و ما را در این ماه سالم و تندرست فرما.
📖 کافی، ج ۴ ص ۷۳ ح ۴
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
@anjomaneravian
[4/11, 10:37 PM] فرهادپور خالق: بسمه تعالی )
- از فرش تا عرش -
عملیات کربلای هشت و یاد و خاطره ای از شهیدان قاسم زارع و اکبر شیروانی
راوی و نویسنده : «« عبدالخالق فرهادی پور »»-
قسمت سوم
بعد از ظهر رفتیم فامیلای اکبر شیروانی رو دیدیم و چقدر از دیدن اکبر خوشحال شدن و حسابی در آغوشش گرفتند ، مخصوصا دائی اکبر که صاحب کارخانه و مرد بسیار پولدار و متمولی بود و بعد ازاحوال پرسی و خوش و بش
شروع کرد با اکبر شیروانی درباره کارخانه و کارگاه شن و ماسه نزدیک خان زنیان و مسائل و مشکلات به وجود آمده در غیاب اکبر گفت و مخصوصا در بحث حساب و کتاب های کارخانه و لزوم حضور دائم اکبر و مدیریت بیشتر بحث و گفت و گو کردند و از دست اکبر هم واقعا ناراحت شده بود که کارخانه رها کرده و به جبهه رفته ، چقدر پیشنهادات وسوسه انگیزی به اکبر میداد حتی خرید ماشین و کامیون صفر و... بنام اکبر، و رو به من و قاسم زارع کرد و گفت که اکبر را نصیحت کنید دیگر به جبهه نرود و اینجا همه زندگی و کارخانه روی انگشت اکبر می چرخد و بدون اکبر ممکن نیست و .... چقدر جلوی ما دور اکبر میگشت و خواهش و تمنا که مانع اکبر شود و میگفت کلا کارخانه و همه چیز مال اکبرآقا ست و لایق بیشتر از این حرفاست و... اکبر هم ضمن احترام و تواضع در مقابل دایی سعی میکرد جبهه رفتنش و لزوم حضور در جبهه
و یاری رزمندگان را توجیه کند، ضمن اینکه تاکید میکرد که دایی جان نگران نباش و کارها را ردیف می کنم و فردا هم به کارخانه برای بررسی و ساماندهی خواهم رفت و...
پس از خداحافظی از دایی اکبر که شاید کمی آرامش خاطر پیدا کرده بود( و البته نه ایشان و نه هیچ کدام از ما سه نفر نمیدانستیم که این آرامش دقیقا و عینا آرامش قبل از طوفان است) و...
به سراغ فامیل دیگر اکبر شیروانی که از آمریکا برگشته بود و خیلی مشتاق بود اکبر را ببیند رفتیم و چه صحنه ای بود از دیدار و در آغوش گرفتن اکبر و دور اکبر گشتن و ابراز محبت به ایشان که در همین حال و هوا یکی دیگر از دایی های اکبر هم آمد که دایی حمید خطابش می کرد و ایشان هم با این که زیاد و بیشتر از دیگران با خانواده اکبر شیروانی در رفت و آمد بود ولی انگار سالها بود اکبر را ندیده بود و از بس دوستش داشت چقدر حال کرد که اکبر را دیده و مدام میگفت اکبر گل سرسبد خانواده ماست و..... من و قاسم زارع هم طبق معمول پیش خودمون چیز های با خنده و شوخی در وصف این دیدارها و قیافه دیدنی آنها میگفتیم و ...
خلاصه غروب شد و خواستیم خداحافظی کنیم که دایی خارجنشین اکبر که نامش هم حسین بود نگذاشت و هر چه اصرار کردیم که باید جایی برویم و صبح به دنبال کارهای ناتمام پاسپورت برویم و برگردیم کازرون قبول نکرد و مانع شد و گفت امشب را حتما باید به خانه ما برویم و کسی هم نیست و فردا صبح هم به دنبال پاسپورت بروید که بعد از کلی تعارفات و ... اکبر رو به من و قاسم کرد و گفت چارهای نیست و این بنده خدا هم بعد از سالها دوری دوست دارد با هم باشیم که در جوابشان گفتیم خب پس شما با هم بروید و ماهم میرویم و فردا صبح همدیگر را در اداره گذرنامه می بینیم ، اما اون بنده خدا و اکبر اصرار کردند که نه و امکان ندارد و اکبر هم گفت یا با هم به خانه ایشان میرویم و یا من هم با شما می آیم و ... که وقتی اصرار آنها را دیدیم با قاسم رفتیم تو کار مشورت و
[4/12, 10:37 PM] فرهادپور خالق: ( بسمه تعالی )
- از فرش تا عرش -
عملیات کربلای هشت و یاد و خاطره ای از شهیدان قاسم زارع و اکبر شیروانی
راوی و نویسنده : «« عبدالخالق فرهادی پور »»-
قسمت چهارم*
"شب اول (شیراز)"
خلاصه شب به منزل دایی اکبر شیروانی رفتیم و
چه شب به یاد ماندنی شد، منزلی مجلل و آراسته به انواع تابلوهای نفیس و کله های آهو و گوزن و...
پس از پذیرایی با انواع میوه و شیرینی و آجیل و ... که واقعا میزبان بنده خدا سنگ تمام گذاشت وزحمت کشید ، اکبر باتفاق دایی خود وارد بحث های مختلف و بگو بخند شدند و من و قاسم زارع هم ابتدا فقط به این دو نفر خیره بودیم یا با همدیگر در مورد وضعیت و اوضاع لارژ فامیل اکبر و ... صحبت میکردیم که پس از مدتی قاسم هم حسابی وارد گفتگوی آنها شد و چه کاه دودی از سیگار راه انداخته بودند و من هم که از دود فراری بودم کمی بافاصله نظاره گر آنها بودم ،
بعد قاسم و اکبر اصرار کردند آلبوم عکس هایی که از آمریکا داشت را ببینند که ایشان هم که مرد بسیار خاکی و خوش اخلاقی بود رفت و آلبوم عکس رو آورد و کلی در مورد عکسها توضیح داد، چون وضع مالی خوبی هم داشتند یک ماشین سواری لوکس آمریکایی هم در عکس هایش تابلو بود که قاسم و اکبر رفتن تو کار بیوگرافی و قیمت آن ماشین در آمریکا و... ظاهرا در آمریکا هم درس می خواند و دانشجو بود و مقیم شده بودو مطمئنا الان هم شخصیت بزرگی است آنجا و ...
خلاصه پس از کلی بحث و گفت و گو یک حرفی پیش آمد که هم اون بنده خدا توضیحات
ی داد و هم اکبر شیروانی در این خصوص شروع کرد به تعریف از خاطراتش در مورد یک اتفاق عجیب و در مورد آزمایش قرار گرفتن سخت و جالب در این خاطره و ... خیلی مرا به فکر فرو برد و دیدم با اینکه اکبر از بچه مذهبی های دو آتیشه و به ظاهر مومن و تسبیح به دست نبود و ادعایی در این زمینه نداشت ولی چقدر درون او پاک و با ایمان و در مقابل خواهش های نفسانی غافلگیر کننده چقدر قدرت نافرمانی و نفی شیطان داشته آن هم در دوره سرکش جوانی و خاطره جالبی که بسیار با جدیت و به قول معروف به صورت سمعی و بصری برای ما آن شب تعریف کرد، من و قاسم و دایی اکبر مات و مبهوت و با دقت کامل تا آخر گوش دادیم و تقریبا داستانش مشابه داستان حضرت یوسف بود و خلاصه تا پاسی از شب با این داستان واقعی گذشت و بعد هم چند ساعتی خوابیدیم، صبح پس از صرف صبحانه به سختی با فامیل اکبر خداحافظی کردیم و قول گرفت از اکبر که هرچه زودتر دیدار تازه کنند و ...
به هرحال رفتیم برای ادامه کار گذرنامه و تقریبا تا نزدیکی ظهر طول کشید و بعد راه
افتادیم بطرف کازرون ، در مسیر که میرفتیم کلی از اتفاقات شیراز مخصوصا از داستان اکبر صحبت کردیم و با قاسم کلی سر به سر اکبر گذاشتیم تا رسیدیم به خان زنیان که بین شیراز و دشت ارژن قرار دارد و رسیدیم به بستنی فروشی معروف خان زنیان که آن وقت ها یک
مغازه کوچک و قدیمی بود و مثل الان توسعه یافته و دارای شعبه و ... نبود ، مثل همیشه دعوا و تعارفات برای حساب کردن و خریدن بین ما شروع شد که در آخر قاسم زارع یواشکی و با چشمک گفت نظرت چیه اکبر شهادتش را بندازه جلو و اون برامون بستنی بخره و ... خلاصه ما از اصرار کردن دست کشیدیم و اکبر رفت برای خرید بستنی و سوال کرد چی بگیرم و چقدر که قاسم گفت بیایید یک کاری بکنیم و شرط بندی کنیم که کی میتونه نیم کیلو یا شاید هم یک کیلو بستنی بخوررد، اکبر گفت چه خبره اینهمه بستنی و از قاسم اصرار که من شرط میبندم و میخورم و....( فکر کنم قاسم زارع گفت اگر خوردم باید برای من فلان لباس را بگیرید و...) که البته اکبر چون خیلی قاسم را دوست داشت معمولا وقتی به مسافرت میرفت حتما برای قاسم لباس و ... سوغات می آورد،،،،
خلاصه من هم گفتم با قاسم موافقم و اکبر رفت و بقول بچههای جنگ شهادتش را جلو انداخت و بستنی ها را گرفت و آورد که البته با توجه به بدنهای ورزشی مان آن مقدار بستنی زیاد بود ولی به هر مصیبتی بود من و قاسم تا رسیدن به کارخانه شن و ماسه دایی اکبر ترتیب بستنی ها را دادیم و اکبر که نسبت به ما هیکل قلمی و لاغرتری داشت از تمام کردن بستنی عقب افتاد اما شاید از شهادت نه و....
*ادامه دارد .. -------------------------
[4/13, 10:08 PM] فرهادپور خالق: 

بسمه تعالی )
- از فرش تا عرش -
عملیات کربلای هشت و یاد و خاطره ای از شهیدان قاسم زارع و اکبر شیروانی
راوی و نویسنده : «« عبدالخالق فرهادی پور

راوی
قسمت پنجم*
"شب دوم (کازرون)"
خلاصه با کلی بگو و بخند و... رسیدیم به کارخانه و اکبر سریع رفت دفتر و همه کارکنانی که متوجه آمدن اکبر شیروانی شدند آمدند برای خوشآمدگویی وگزارش وضعیت کار و کارخانه و...
عجب اشرافی به کار داشت اکبر و عجب مدیریتی و تمام جوانب کار و چم و خم این رشته در دستش بود و انگار با آمدن اکبر کارخانه و کارگران و کارمندان جان تازه گرفتن و... خلاصه جلسه گذاشت و دفاتر را بررسی کرد و حساب کتاب ها را بررسی وتا حدودی ردیف کرد و تلفنی هم نتیجه اقدامات را به دایی خودش صاحب کارخانه اطلاع داد که چقدر مجددا اصرار کرد به اکبر که دایی جان کل کارخانه مال خودت ولی جبهه نرو دیگر و.....
در واقع یکی از شاهکار های دانشگاه انسان ساز و متحول کننده دفاع مقدس را می توان در همین برخورد امثال اکبر شیروانی یافت که آخر مگر در جبهه ها چه خبر بود؟!!! و چه ثروتی بالاتر از ثروت های مادی و جذاب و افسون کننده دنیا دارد که اکبر شیروانی در جواب صاحب کارخانه و دایی خود که مرد بسیار ثروتمندی است و عاشق و شیفته اکبر است پیشنهاد و اصرار بر آن همه ثروت را می دهد و اکبرکه مدیر کارخانه بود قبول نمی کند و می گوید نه ، جبهه را رها نمیکنم و دیگر نمی توانم در چارچوب دنیا محصور باشم و پایبند کارخانه و مال دنیا!!!! و اینها در زمانی اتفاق میافتد که ارزش پول بالا بود و اکبر در داخل و خارج می توانست برای خودش دنیای بسیار متمول و ثروتی بیکران داشته باشد،
قاسم زارع که خودش در کار و تلاش و معاملات دست کمی از اکبر نداشت و مخصوصا در این کارها با اکبر همدست و همراه شده بود چگونه جبهه را ترک نمی کرد و با داشتن سه فرزند دسته گل که وابستگی انسان را بیشتر میکند چه دیده بودند از جبهه های جنگی که واقعا با سایر جبهههای جنگ دنیا تفاوتی ایدئولوژیک و معنوی داشت و دفاع از اسلام و ایران در مقابل دشمن مهاجم و متجاوز، آن را مقدس کرده بود و
همه چیزرنگ وبوی خدایی داشت وفقط وفقط
خدا بود وبرای خدابود همه چیز و
لاغیر ، و این برای خدا بودن های با اخلاص و در خدا ذوب شدنها و خدارا دیدن و خودرا ندیدن شهدا و رزمندگان ،چنان دفاع مقدس را از سایر جنگها متمایز میکرد که از هر طیف و شخصیتی در خود جذب و فی سبیل الله کرده بود وشاید فقط کربلا و عاشورا مشابه آن را به خود دیده بود ،،، بگذریم،،،
به هرحال تا ساعاتی اکبر مشغول ردیف کردن کار های کارخانه شد و من و قاسم زارع هم کلی در مورد تحولات روحی اکبر شیروانی و رها کردن کارخانه و پشت پا زدن اکبر به دنیا و حضور در جبهه او صحبت کردیم و ... خلاصه پس از سر و سامان دادن به کارها به طرف کازرون راه افتادیم و در بین راه تا کازرون هم کلی در مورد مسائل پیش آمده و کارخانه و نماندن اکبر و جواب منفی به صاحب کارخانه و... صحبت کردیم تا رسیدیم به کازرون.
قرار شد اول مرا به خانهمان برسانند و رفتیم به سمت خانه ما و اتفاقا از ورودی پایین کوچه به سمت بالا و خانه رفتیم و کلی تعارفات که پیاده شوید و بیایید خانه ماو...
که البته در اصل خانه پدری ما از قدیم همیشه خانه همه دوستان رزمنده بوده و به لطف خداوند و برکت حضور و تردد و صفای شهیدان، بسیار پربرکت و هنوزم با اینکه پدر و مادرمان از دنیا رفته اند اما صفای حضور پررنگ و صمیمی دوستان جا مانده از قافله شهیدان همچنان به محض حضور بنده کوچکترین ، غوغایی بر پا می کند و صفا و وفا و یکرنگی و عشق و محبت و برادری و... دورهمی کم نظیری را در این خانه محقر و قدیمی اما پر برکت بین دوستان به وجود آورده که خود کتاب ها خاطرات از این محفل دارد ...
خلاصه در همین احوالات و مشغول تعارفات بودیم که رسیدیم جلوی درب منزل پدری و در حال پیاده شدن بودیم که ناگهان مادرم در را گشود و سلام و احوالپرسی کردیم ، دیدم مادرم مضطرب است و به محض احوالپرسی اولیه رو به من کرد و گفت عبدالخالق ننه تا الان چندین مرتبه از سپاه و بسیج و ... آمده اند دنبال شما و گفتند به محض رسیدن بچه ها از شیراز فورا به سپاه مراجعه کنند که مسئله و موضوع مهمی پیش آمده و تاکید کرده اند که به آنها بگویید اگر آب دستشان است زمین بگذارند و سریع به سپاه مراجعه کنند و ...
با تعجب به همدیگر نگاه کردیم و بلافاصله با مادر خداحافظی کردیم و سریع سمت سپاه رفتیم که با دیدن ما سراسیمه به سمت مان آمدند و مسئول شب سپاه هم آمد و گفت عبدالخالق از اهواز بارها تماس گرفتند که فورا خودتان رابه مقر گردان برسانید و با رمز و ... پیام این است که عملیات است و وقت تنگ و فوری بیایید اهواز و... که شوکه شدیم و پس از این خبر خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خانه هایمان برای برداشتن وسایل و حرکت ودر مسیر قاسم گفت چکارکنیم ؟ چطور برویم که برسیم ؟ یعنی چه خبر است و کی و کجا عملیات است و... رسیدیم به منزل اکبر شیروانی و در حال پیاده شدن بودیم که عده ای دیگر از بچه های بسیج و پایگاه مسجد آهنگران و... سررسیدند و همان حرفهای بچههای سپاه را تکرار کردند و ما هم مانده بودیم که چطور با سرعت خودمان را به اهواز برسانیم،، خانواده اکبر شیروانی هم آمدند و احوالپرسی کردیم و گفتند چه خبر شده و... به برادر اکبر و مادر و... که همه خانواده های دوستانمان مثل خانواده خودم بودند گفتم من وقاسم الان به سمت اهواز میرویم اگر کازرون ماشین برای اهواز بود بهتر و اگه نبود میرویم چنار شاهیجان با اتوبوس های اهواز می رویم ، در این لحظه اکبر آشفته شد و گفت پس من چی؟ و گفت با هم آمده و با هم می رویم و کلی با اکبر بحث کردیم که تو بمان و مادر و خانواده
نگرانت هستند و از همه بیشتر دایی شما که اصرار داشت دیگر بس است و بر گرد سر کار خودت و تو مدیر کارخانه هستی و... اکبر در جواب مان گفت عطای دنیا را دیگر به لقایش بخشیدم و نمیتوانم بمانم و حتما با شما می آیم ، هرکاری کردیم همگی حریف نشدیم و اکبر گفت الان هم که دیگر فکر نکنم بتوانیم به آن سرعتی که مد نظر تماس گیرندگان و فرمانده گردان است به اهواز برسیم و اشاره کرد به وانت نو خودش که خریده بود برای کارهای کارخانه و... و گفت با همین می رویم اهواز،،، خلاصه رو به خانواده اکبر کردم و گفتم ما که نتوانستیم اکبر را راضی کنیم که نیاید و شاید شماها بتوانید، اکبر با یک حالتی عجیب و قاطع و دوست داشتنی همراه با شوخی گفت عبدالخالق شهادت مرا عقب نندازید و تا من آماده میشوم شما بروید وسایل بردارید و خداحافظی کنید با خانواده تان وخیلی صحبت ها بین ما رد و بدل شد ، اکبر سوئیچ ماشین را به قاسم داد و گفت عبدالخالق را برسان خانه تا آماده شود خودت هم به خانه برو و آماده شو و سپس دنبالم بیا تا از اینجا به سمت خانه عبدالخالق برویم و حرکت کنیم به طرف اهواز و...
به هرحال با قاسم زارع از خانواده اکبر شیروانی خداحافظی کردیم و به طرف خانه ما رفتیم و به قاسم گفتم عجب اوضاعی شد ،دیشب کجا بودیم ؟ و امشب کجا؟ و خدا عاقبت مان بخیر کند و...
رسیدیم خانه
و مادر که نگران بود گفت چه خبر بود؟ گفتم الان باید حرکت کنیم به سمت اهواز و قاسم هم حرکت کرد و رفت برای خداحافظی با خانواده و بچه هایش،
من هم سریع وسایل شخصی را جمع کردم و آماده سفر شدم،،
مادرم همش میگفت قاسم زن و بچه دارد و کاش می ماند پیش بچه هایش و نگرانش بود،،، گفتم مادر شما که این بچهها را خوب می شناسید همه چیز خود را فدای اسلام و مملکت میکنند و نمی شود مانع آنها شدو...
خلاصه پس از ساعتی قاسم و اکبر زنگ خانه ما را زدند و من هم وسایل برداشتم و با پدر مادر و خواهر برادر ها خداحافظی کردم ، پدر و مادرم هم آمدند برای خداحافظی با قاسم و اکبر و مادر به قاسم گفت ننه چطور از بچه ها دل کندی و می خواهی بروی ؟! قاسم هم گفت ننه تکلیف است و باید برویم و با همون لهجه شیرین و مشتی گفت اگر ما به جبهه نرویم دشمنای نامرد میان همه ایران اشغال و نابود می کنند و... سپس پدرم با نگرانی گفت ما همیشه باید شاهد آمدن دوستان عبدالخالق و رفتن به جبهه و مجروح و شهید شدن آنها باشیم و خاطره ای از حسن همدانی گفت که چند بار به خانه ما مراجعه کرده بود برای بردن نامه و رنگینک و... که پدرم با حسرت میگفت فیلم شهادت حسن همدانی که دیدم همیشه خاطراتش و صحبت هایش و هیکل پهلوانی او در نظرم هست و اشک میریزم و...
خلاصه با پدر و مادرم خداحافظی کردیم و با همان وانت اکبر آقای شیروانی حرکت کردیم به طرف اهواز و در مسیر همش از وضعیت پیش آمده و خاطره شیراز و اداره گذرنامه
و.....همه اتفاقات را به بحث گذاشته بودیم و می گفتیم کی فکر میکرد ناگهان با این وضعیت روبرو شویم و....
طبق معمول هم که قاسم زارع واکبر شیروانی کمک هم رانندگی و تعویض پست میکردند و بنده هم که پایه یک بین المللی و مهندس ناظر راننده ها !!!!
*ادامه دارد .. ----------------------------
دوستان عزیزم خاطرات جناب فرهادپور را دنبال کنید داره جالب میشه. قلم روان و قشنگی داره. ❤️❤️❤️
🌸🍃بِسم الله الرَّحمن الرَّحیم🍃🌸
سلامتی آقا امام زمان عج و سلامتی رهبر عزیزم سید علی خامنه ای و شفای بیماران و دفع بلا از مسلمین بخصوص شیعیان علی بن ابیطالب صلوات
🥀🍃اَلّلهُــمَّ صَـلِّ عَلـىٰ
مُحَمَّــ♡ـد وَ آل مُحَـ♡ــمَّد
وَ عَجِّــلْ فَرَجَهُـــم🍃🥀
🗓امروز چهارشنبه صد مرتبه یا حی ویا قیوم
ماه مبارک رمضان مبارک باد
☀️۲۵ فروردین ۱۴۰۰
🌙۱ رمضان ۱۴۴۲
🎄۱۴ آوریل ۲۰۲۱
صبح چهار شنبه دلاوران عزیزم انجمن راویان دفاع مقدس بخیر و ختم به شهادت انشاالله 🌷
@anjomaneravian
🌷⛅️《دعای عصر غیبت》⛅️🌷
✅دعایی که در زمان غیبت باید بسیار خوانده شود
#خطر_واقعی_هلاکت_درآخرالزمان
#دعای_عصر_غیبت
زراره مي گويد به #امام_صادق عليه السلام عرض کردم قربانت گردم، اگر من زمان غيبت ولي عصر را درک کردم چه عملي انجام دهم؟
حضرت فرمودند مداومت کن بر اين دعا
🔅اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
🔅فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
🔅 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
🔅فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
🔅 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
🔅تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
📚 اصول کافي،ج1،ص337
💎 دعای غریق 💎
♡دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان♡
🔅یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ🔅
🔺یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ 🔺
🔅 ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک🔅
《🚩انهم یرونه بعیداونراه قریبا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
🌷انجمن راویان دفاع مقدس کاشان👇🇮🇷
@anjomaneravian
✨﷽✨
#تفسیر_کوتاه_آیات
#سوره_بقره
(١٣٨) صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ
[ ﺑﻪ ﻳﻬﻮﺩ ﻭ ﻧﺼﺎﺭﻱ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ : ]ﺭﻧﮓ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ [ ﻛﻪ ﺍﺳﻠﺎم ﺍﺳﺖ ، ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨﻴﺪ ] ﻭ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺭﻧﮕﺶ ﻧﻴﻜﻮﺗﺮ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ ﺧﺪﺍﺳﺖ ؟ ﻭ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺍﻭﻳﻴﻢ .
✅ نکته ها
انسان در زندگى خويش بايد رنگى را بپذيرد، امّا در ميان همه رنگها، رنگ خدايى بهتر است. ناگفته پيداست كه تا رنگ نژاد وقبيله وهوسها را كنار نگذاريم، رنگ وحدت و برادرى و تسليم امر خدا بودن را نخواهيم گرفت. همهى رنگها به مرور زمان كم رنگ وبىرنگ مىشود. امّا رنگ خدايى هميشگى و پايدار است.
«كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ» و چه رنگى بهتر از رنگ خدا كه او را عبادت و بندگى مىكنيم. بگذريم كه يهود، كودكان خود را با آبى مخصوص شستشو داده و بدينوسيله به او رنگ مذهبى مىدهند.
بهترين رنگ آن است كه صفا و بقا داشته و چشم اولياى خدارا به خود جلب كند. همرنگ با فطرت و منطق بوده، مشترى آن خدا، و بهاى آن بهشت باشد.
همهى رنگها پاك مىشوند، قبيله، نژاد و نسب، دير يا زود از بين مىروند، ولى آنچه ابدى و باقى است همان رنگ و صبغهى الهى يعنى اخلاص وايمان است.
در حديث آمده است: شخصى در ديوار خانهى خود سوراخى ايجاد مىكرد، امام صادق عليه السلام پرسيد: چرا اينكار را انجام مىدهى؟! جواب داد: تا دود اجاق منزل بيرون رود. امام فرمود:
مىتوانى اين منظور را داشته باشى كه روزنهى ورود روشنايى قرار دهى تا اوقات نماز را بشناسى. يعنى اگر بناست در ديوار روزنهاى ايجاد شود، چرا تنها براى بيرون كردن دود باشد؟ چرا براى ورود نور نباشد؟ بله مىتوان به هر كارى، رنگ خدايى داد. راه خدا، يكى است؛ اگر رنگ خدايى نباشد، رنگهاى ديگر، انسان را گيج و متحيّر مىكند و همرنگ شدن با جماعتى كه اكثر آنها دچار انحرافند، خود مايهى رسوايى و خوارى در قيامت است.
🔊 پیام ها
- ايمان به خدا، پيامبران، كتابهاى آسمانى و تسليم خدا بودن، صبغه و رنگ خدايى است. در آيات قبل فرمود: «قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ...»، در اين آيه مىفرمايد:
«صِبْغَةَ اللَّهِ
@anjomaneravian
✨امام رضا علیه السلام فرمودند :
مَنْ قَرَأَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ آیَهً مِنْ کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ کَانَ کَمَنْ خَتَمَ الْقُرْآنَ فِی غَیْرِهِ مِنَ الشُّهُور
هر کس ماه رمضان یک #آیه از کتاب خدا را قرائت کند مثل اینست که درماه هاى دیگر #تمام_قرآن را بخواند.
📚فضائل الاشهر الثلاثه ص ۹۷ ، ح ۸۲ – بحار الانوار(ط-بیروت) ج ۹۳، ص ۳۴۱
@anjomaneravian
حضرت #امام_خامنه_ای (مدظله العالی)
📌بعد از پیروزی انقلاب، رابطه ما با آمریکا، از طرف ما قطع نشد. یعنی ملت ایران در حال اقتدار، مظلومیتهای گذشته خودش را ندیده گرفت و دولت آمریکا را عفو کرد. دیگر از این بزرگواری بالاتر!؟ اما آنها از همان روزهای اوّل که خیالشان آسوده شد، محلّ سفارت را محلّ توطئه علیه نظام جمهوری اسلامی کردند. مجلس سنای امریکا آنوقت حرکت زشتی انجام داد که در اینجا خروش خشم مردم علیه آن حرکت بلند شد. دشمنان جمهوری اسلامی را دیدند و آنها را به کارهایی وادار کردند؛ مقدمات کودتایی را فراهم آوردند؛ یعنی از گذشته درس نگرفتند! ۷۶/۱۰/۲۶
@anjomaneravian
#شـهیـدمـحـمـدرضـادهـقـان 🌿
سعےڪـن #مدافـع_قلبتـــــ باشے از #نـفوذ_شیطان،
شاید سختـــــ تر از #مدافـع_حـرم بـودن
مدافـع قلبـــــ شـدن بـاشـد.
@anjomaneravian
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز اول ماه مبارک رمضان
🔸 اللهمَ اجْعلْ صِیامی فـیه صِیـام الصّائِمینَ وقیامی فیهِ قیامَ القائِمینَ ونَبّهْنی فیهِ عن نَومَةِ الغافِلینَ وهَبْ لی جُرمی فیهِ یا الهَ العالَمینَ واعْفُ عنّی یا عافیاً عنِ المجْرمینَ.
🔸 خدایا! روزه مرا در این روز مانند روزه داران حقیقی که مقبول توست قرار ده، و اقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی، و مرا از خواب غافلان بیدار ساز و گناهم را ببخش ای معبود جهانیان و در گذر از من ای بخشنده ی گنهکاران
@anjomaneravian
✨﷽✨
🔰 در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ سردار شهید مهدی زین الدین به همراه برادرش شهید مجید در حال برگشت از کرمانشاه به سوی مقر لشکر ۱۷ [در آن مقطع لشکر ۱۷ در حال تدارکات برای عملیاتی در غرب بود] حوالی غروب در جاده سردشت, دارساوین مورد تهاجم و کمین گروهکهای ضدانقلاب قرار گرفت وبعد از مقاومتی عاشورایی و طولانی با بدنی مجروح و زخمی به مقام والای شهادت رسیدند. ضدانقلاب قصد داشت سر ایشان را غنیمت ببرد اما با مقاومت ایشان که تا حوالی صبح طول میکشد، دشمن ناکام میماند و با آگاهی نیروهای خودی، پیکر مطهر او و برادرش به سردشت منتقل میشود.
✍خوابی که شهید قاسم سلیمانی پس از شهادت سردار مهدی زینالدین دیدن:
🍀هیجانزده پرسیدم «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش، توی جادهی سردشت...» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن. عجله داشت. میخواست برود. یك دیگر چهرهی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم. رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگهی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: بفرما برادر! بگو تا بنویسم. گفت: بنویس: سلام، من در جمع شما هستم.
📣همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم: بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به امضا و نوشتهی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: چی نوشتی آقا مهدی؟ تو كه سید نبودی!... اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم» 📚برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران"
📣همسر شهید:🌻
ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم.چند دقیقه طول کشید. تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده.
💥ظرف شستن: ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه.رفتم سر ظرف شویی، گفت: انتخاب کن، یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم توآب بکش گفتم: مگه چقدر ظرف هست؟.گفت: هر چی هست, انتخاب کن.
📣 ماجرای٢٠٠روز 👈 روزه قضاى آقا مهدی!
🌷از سردشت می رفتیم سمت باختران، من و شهیدان زین الدین و محمد اشتری. آقا مهدی خودش پشت فرمان نشسته بود. از هر دری می گفتیم. بین صحبت ها آقا مهدی گفت: قریب دویست روزه به خدا بدهکارم! ما اول حرفش را جدی نگرفتیم. برایمان قابل باور نبود. آقا مهدی و این حرفا! وقتی این را دید، گفت: جدی می گویم، دویست تا روزه بدهکارم. بعد توضیح داد: شش سال تمام چون دائم در مأموريت بودم و نشد که ده روز یک جا بمانم، روزه هایم ماند!
🌷درست پنج روز بعد به لقای دوست شتافت. در آن زمان لشگر ۱۷ در مهاباد مستقر بود. من این حرف توی ذهنم مانده بود که بعداً با برادر بزرگوار اسماعیل صادقی (مسئول ستاد لشکر) در میان گذاشتم. آن روز برادر صادقی تمامی بچه های لشکر را جمع کرده بود. چند هزار نفری می شدیم؛ یک دریا بسیجی متلاطم. خبر را که دادند، صدای ضجه و زاری، همه میدان را پر کرد. دستهای سوگوار بود که بر سر و سینه فرود آمد. دیگر کسی حال خود را نمی فهمید.
🌷اسماعیل، گفتت عزیزان! آقا مهدی به جوار محبوبش شتافت اما آن گونه که به یکی از دوستان گفت نزدیک به دویست روزه ی قضا بر ذمه دارد. اگر کسی مایل است این دین او را ادا کند، بسم الله! در همین جا اعلام آمادگی کند. یکباره تمام میدان به جنبش درآمد و فریاد «ما آماده ایم» در دلم گفتم: عجب معامله ای، چند هزار روزه در مقابل دویست تا!
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
@anjomaneravian
🛑 حلول ماه پر برکت رمضان مبارک
📸 آداب تغذیه صحیح در ماه میهمانی خدا
@anjomaneravian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ نِلسون ماندلا خطاب به رهبر معظم انقلاب در لحظه دیدار ایشان:
"Hello my leader;
سلام رهبر من!"
💚 سلام بر رهبر آزادههای جهان.
الهی پرچم این انقلاب به دست با کفایت خودت به #امام_زمان سلاماللهعلیه برسد.
👌 حتما ببینید و نشر دهید
🌤اللـهُمــّ عَجّـلــْ لـِوَلیـّڪـَ الفـَرج
@anjomaneravian
📷 #عکس_روز | #دفاع_مقدس
🔻 بنویس کلام آخر را
برای آنان که می مانند
برای آنان که در این راه ماندهاند
برای آنان که در این مسیر خواهند آمد
بگو حرف دلت را
همان دلی که خدایی شد
دلی که دلبستهی صاحبدلان شد
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News