eitaa logo
انجمن راویان دفاع مقدس کاشان
502 دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
32.6هزار ویدیو
104 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
زنگ خانه به صدا در آمد.پسر همسایه بود. گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقریبا ماهی یکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل میرفتم. سند را برداشتم. با پسر همسایه راه افتادم. در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لاتهای محل، از آقا شاهرخ حساب میبرن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی یکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده. بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن. با خودم گفتم: شاهرخ لان هفده سالشه. اما اینطور اذیت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرینش کنم. اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی و سختی هائی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش کردم. وارد کلانتری شدم.اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود. شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی میز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن! بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائید با عصبانیت به شاهرخ گفتم:دوباره چیکار کردی؟! شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه وایساده بودیم. چند تا پیر مرد با گاریهاشون داشتند میوه می فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پیر مردها رو ریخت توی جوب، اما من هیچی نگفتم بعد هم اون پاسبون به پیر مردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو. شاهرخ فهمیده بود چقدر ناراحتم.