📎برادرانی که برای رفتن به سوریه هویتشان را عوض کردند.
آنها برای اینکه بتوانند خود را افغانستانی معرفی کنند از مهاجرین پرسیده بودند چه اسمهایی بگذاریم که طبیعی تر باشد؟ خودشان را پسر خاله معرفی کرده بودند. یعنی من با نام (سکینه نوری) خاله مصطفی (بشیر زمانی) و مادر مجتبی (جواد رضایی) بودم. اسم پدرشان را هم گذاشته بودند جمعه خان.
مصطفی گفته بود خانمم ایرانی است اما من چون افغانستانی معرفی شده بودم اگر تماس میگرفتند باید با لهجه حرف میزدم. با من تمرین کرده بودند که اگر کسی زنگ زد چطور جواب بده. یک روز زنگ زدند و گفتند: خانم! شما جواد رضایی را میشناسید؟ گفتم: بله مادرش هستم و سعی میکردم به زبان افغانستانی صحبت کنم که متوجه نشوند. واقعا کمک الهی بود که اینقدر راحت نقشم را بازی کنم. پدرشان هم در جریان بود اما قرار شد من صحبت کنم.
#شهید_مصطفی_بختی🌷
#شهید_مجتبی_بختی🌷
#روایٺــ_عِـشق ✒️
💠مجتبی در لحظه شهادت 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به سوریه رفتند. (لبخندی میزند و ادامه میدهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا مصطفی و آقا مجتبی هر دو با اسمهای مستعار به سوریه رفتند، مصطفی بشیر زمانی و مجتبی جواد رضایی. خودشان را بهعنوان دو پسرخاله معرفی کرده بودند.
💠چند بار برای رفتن به سوریه از مشهد و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و لهجه افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه مشغول انجام دادن کارهایم بودم که زنگ در به صدا درآمد. در را که باز کردم دیدم مصطفی و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند. به محض این که چشمم به آنها افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد.
💠داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل پذیرایی نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن اتفاقات صحرای کربلا. طوری واقعه کربلا را تعریف میکردند که من هم حرفها یشان را بشنوم. چای ریختم و رفتم و کنار آنها نشستم.
💠آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را توصیف میکردند که احساس میکردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه میبینم. صحبتهایشان که تمام شد خندیدم و به آنها گفتم: «شما از این حرفها چه هدفی دارید؟»
💠هر دو نفرشان مداح بودند و با تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را شنیدند گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و بیبی زینب (س) به اسیری نمیرفت و اینقدر درد و غم نصیبش نمیشد».
💠بعدازاین جمله از تنهایی حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالیکه لبخند میزدم گفتم: «چرا حرف دلتان را نمیزنید؟»
گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و کاری انجام میدادیم. کاش میشد برای دفاع از حضرت زینب «س» و اهلبیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکیها میگفتیم. حالا که هستیم اجازه میدهی برای دفاع از حرم بیبی زینب «س» به سوریه برویم؟»
💠به چهرهها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در تصمیمی که گرفته بودند را در چشمهایشان بهوضوح میدیدم. لبخندی زدم و گفتم: «خب بروید».
💠انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان عارفمسلک بود. آن روز طوری خوشحالی میکرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل سیر بچههایم را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً اجازه دادی؟»
گفتم: «بله، اجازه دادم».
💠بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که داعشیها با مدافعان حرم چهکار میکنند؟»
من در تلویزیون دیده بودم که داعشیها یک جوان را زندهزنده آتش زدند. با لبخند به آنها گفتم: «مگر داعشیها چه کار میکنند؟»
گفتند: «داعشیها سر مدافعان حرم را از تنشان جدا میکنند».
💠لبخند زدم و گفتم: «یزیدیها سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)». نگاهی به همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زندهزنده بسوزانند، شاید ما را تکهتکه کنند».
💠هر چیزی که میگفتند یک جواب میدادم که به واقعه کربلا برمیگشت. مجتبی و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، دستشان را زیر چانهشان زده بودند و به من نگاه میکردند و دایم این جمله را تکرار میکردند: «مادر اجازه را دادی دیگر؟»
و من هم هر بار میگفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم».
💠مصطفی و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای اعزام رفتند. وقتی پدرشان به خانه برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم. ایشان هم وقتی دیدند ماجرای دفاع از حرم حضرت زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به سوریه بروند. اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچهها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که چشمش به مصطفی و مجتبی میافتاد، گریه میکرد.»
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_مصطفی_بختی🌷
#شهید_مجتبی_بختی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : مجتبی ۱۳۶۷/۱/۱۲ ، مصطفی : ۱۳۶۱/۵/۵ مشهد
شهادت : ۱۳۹۴/۴/۲۲ تدمر ، سوریه
https://eitaa.com/joinchat/2590638082Cd5b472439f