#جوان_زیبا_مومن_و_زن_بدکاره🚫
✍ جوان زیبا و #مؤمن،کارگر مغازه پارچه فروشی بود. روزی زنی که همیشه از مغازه آنها خرید میکرد وارد مغازه شد و مقداری پارچه خرید اما اینبار با نقشه ای #شوم که از چند وقت پیش در پی اجرای آن بود وارد مغازه شده بود،هدف او #کام گرفتن از جوان مؤمن و زیبایی به نام محّمد بود.به بهانه اینکه بار سنگین است و #پول همراه ندارد به صاحب مغازه گفت:اگر صلاح است شاگردتان محّمد همراه من بیاید چون بار سنگین است و البته پول پارچه ها را هم در خانه فراموش کرده ام.#محمد هم به سفارش استاد خود بار زن را بدوش گرفت و زن را تا خانه همراهی کرد.زن مقدمات کار از قبل فراهم کرده بود،در خانه #هیچ_کس نبود،محّمد را راهنمایی کردند و وارد #اتاق_مجلّل با چند دَر شد که به یکباره تمام درها بسته شد سکوت #عجیبی در اتاق حکم فرما بود،که ناگهان از پشت پرده زنی زیبا با #آرایش_وعشوهای خاص پرده رنگی اتاق را کنار زد و خودش را #نزدیک جوان مومن کردو...😳😰
#ادامه_مطلب_درکانال_زیر👇📛
http://eitaa.com/joinchat/1103560716Ca3f70aba9b