یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود و میروند، رسید به چراغ قرمز...
ترمز زد و ایستاد...
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد:
الله اکبر و الله اکــــبر…
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب!
اشهد ان لا اله الا الله…
هر کی آقا مجید رو نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هر کی هم میشناخت، مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟!
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادند و رفتند و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت:
“مگه متوجه نشدید؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردند.
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه، به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه؟! دیدم این بهترین کاره !”
شهید #مجید_زین_الدین🕊🌹