eitaa logo
آن سوی مرگ
102.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
🌱در این کانال می‌خواهیم یاد مرگ باشیم تا نسبت به دلبستگی‌های دنیا بی‌رغبت و در مسیر بندگی سبک‌بال و زنده‌دل شویم. سفارش ختم صلوات: @khatm_ansuiemarg تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1542980287Ce13ea53958
مشاهده در ایتا
دانلود
🌏 قسمت سیزدهم 🔻سفر دوباره آغاز شد، در دو طرف راه همه و گل و آب‌های جاری بود و هوا چنان معطر بود که به وصف نمی آمد تا از شهر خارج شديم انگار خوبی‌های ما را تا آنجا مشایعت نموده بودند. 🔻پس از آن دوباره راه باریک و پر شد و از میان دره می‌گذشت و آن دره به طرف راست و چپ پیچ میخورد. اگر دیگر در جلوی ما نبودند راه را گم می کردیم زیرا که راههایی به طرف دست از این راه جدا میشد. 🔻در یکی از پیچ های دره وارد راه ما شدند. چشم من که به سیاه افتاد بس که دیدارش شوم بود پایم به سنگی خورد و شد و لنگ لنگان به سختی راه میرفتم. مسافرینی که در راه بودند جلو افتادند و دور شدند و من ماندم. تا رسیدیم به سر دوراهی که یک راه به دست چپ جدا میشد و من ماندم که از کدام راه بروم که سیاهک خود را به من رساند و گفت چرا ایستاده‌ای؟ به دست چپ کرد و گفت راه این است و خودش چند قدمی به آن راه رفت، به من گفت بیا و من نرفتم بلکه از آن راه دیگر رفتم و دیگر می‌دانستم راه در مخالفت با آنان است. و سیاه هر چه اصرار نمود با او نرفتم زیرا که کرده بودم. 🔻چیزی نگذشت که آن دره تمام شد و زمین مسطح و بود و منزل سوم پیدا شد. (وعده وصل چون شود نزدیک آتش شوق ور گردد) هادی طبق وعده اش باید در اینجا منتظر من باشد و در رفتن سرعت نمودم و آقای هم از من مأیوس شده به من نرسید. چیزی نگذشت که رسیدم به در دروازه شهر (منزل سوم) ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب ❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز می‌باشد.@ansuiemarg_ir