#محرم
#کودکان_حسینی
صبح شد🌞 نماینده مرد آزاد خواب بود🌹 که یکدفعه سروصدای پای اسب ها رو شنید🐴 و از خواب پرید و فهمید مامورها اومدن با او بجنگن🤺
نماینده مرد آزاد با تمام توان جنگید🌹ولی تعداد دشمنان خیلی زیاد بود😔
نماینده گریه کرد😭 و گفت من خیلی ناراحتم😭 ناراحتم از اینکه برای پسر عموم ( که همان مرد آزاد بود) نامه نوشتم📜 و گفتم به این شهر بیاد و به مردم کمک کنه😔 مردم دوستش دارند 😔.
ولی مردم این شهر آدمهای خوبی نیستن🧕🏻 و به قولهایی که میدن عمل نمیکنن😱 از این حاکم ترسیدن و توی خونه هاشون قایم شدن😔
مامورا💂🏻♂️💂🏻♂️💂🏻♂️ نماینده رو دستگیر کردن و انداختنش توی زندان😱
اما بچه ها مرد آزاد از این اتفاق خبر نداشت 😔و نمیدونست توی شهر فراموشی این اتفاق ها افتاده 😔
مرد آزاد همراه خانواده توی راه بود و داشت به شهر کوفه می رسید....
ادامه داستان رو در روزهای بعد بخوانید 🌺
☘🥀☘🥀☘🥀☘
~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~