eitaa logo
پادزهر | 𝘈𝘯𝘵𝘪𝘵𝘰𝘹𝘪𝘯28
716 دنبال‌کننده
9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
290 فایل
👤 کانال استاد علی اکبر حاجی آقاپور 🔸️ محقق ادیان _ مشاور خانواده _ مدرس زبان انگلیسی
مشاهده در ایتا
دانلود
بیست و دوم 💠💠💠 وپشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها به دانه های تسبیح ذکر می گفتم برای اینکه ببینم ندیده هایش را به لحظه هرچه می آمد به فکر می گفتم: 💠 "خدا چرا به منِ بنده ات نظر نکنی!؟ چرا مرا تهِ دریا نگاه می داری!؟* همیشه مثل همان قلوه سنگ بازیچه به رود، بر سرِ سیرم پیاز می کاری!؟" 💠 چه جمله های عجیبی برای تحریکش چه حرف های غریبی زدم که شل بکند سرِ همان کیسه، کیسه ی تجلّی را و ترسِ یأسِ من او را گرفته، هُل بکند 💠 خدا شنید صدایم، گرفت فاز قدیم خدا نمی اندازد زمین سبوی کسی خدا دوباره حضوری به من رسانید و دوباره در نظرم آمد آرزوی کسی 💠 همین‌که در نظرم آمد او رسید از راه کسی که خاطر او را امام می خواهد کسی که کوچه ی تنگی براش منتظر است و هیچ چیز از آن غربتش نمی کاهد 💠 به جز فرَج که تمامِ امید و هستِ من است به جز فرَج که جواب سوال اصلی هست کسی رسید به چشمان خسته ام نورش که عقل از سرِ عقلم پراند و کردم مست 💠 به جای عرض ادب، هُل شدم، عقب رفتم و مثل یک دیوانه بلند خندیدم عجیب لبخندی زد، اتاق روشن شد جنون زیبایی می نشست بر بیدم 💠 و باد گرم غرور از سرِ سرم رد شد همین که حرکت کردم به سوی او بروم به دست علامت داد: "ایست کن، نیا نزدیک!" و من برای پدر_مادرش فدا بشوم 💠 شدم اطاعت محض و به جام خشکم زد دلم ولی مَثَلِ سیر و سرکه می جوشید همین که پلک زدم، غَفلتم مسجَّل شد و چشمهام لباس ندیدنش پوشید 💠 و چشمهام از آن لحظه سخت بی تابند و هرچه می گذرد بیشتر نمی خوابند 💠💠💠 *تضمینی از فروغ فرخزاد ع.ا.تنها ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
بیست و سوم 💠💠💠 وپشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها توسلی کردم من به عمه ی سادات و چشمهام به محض بیان، تلألو کرد به نور سبز قشنگی درون نیلی مات 💠 به پیش پایم یک حجم داغ ظاهر شد که من فقط انگار از وجودش آگاهم به سمت من آمد، حس ترس شیرینی مرا گرفت و عوض گشت جایمان باهم 💠 من او شدم همه نور و تجلّی و حکمت و او درون خراب مرا به گردن داشت چه معرفت که شده آبشار و رویم ریخت چه خاک بر سرِ او شد که بنده چون من داشت 💠 خجالت از سر و رویم به آسمان می رفت که ناگهان به خود جسم خویش برگشتم و او به لحظه به حجمش رسید و ناپیدا شد و چه بازنده، مات و کیش برگشتم 💠 منِ همیشه به دنبال بازی شطرنج منی که دست قمارم درازتر شده است منی که قدر ندانسته ام وجودش را و حکم غیبت پر رمز و رازتر شده است 💠 و حکم غیبت، آه... حکم غیبتش افسوس... چه خاک ها به سر و صورت عوالم کرد چه مردها به همین علت آتش افتادند چه دردهای بدی توی خویش "قائم" کرد! 💠 چه دردهای بدی توی خویش می ریزد کسی که فرق کند جنس خاک و آب و گِلش دلش پر است، پر از حجم بار معصیتم کسی که طاووس اهل جنّت است دلش 💠💠💠 ع.ا.تنها ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
بیست و چهارم 💠💠💠 وپشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها کلاس بود و صدای اذان که می آمد مدرّس از سرِ اخلاص، درس را ول کرد نشست بر سر سجّاده، دل به دریا زد 💠 چه انتهای عظیمی به روبرو می دید! چقدر آبی ناب و چه حالت قبضی! چنان که اللهُ اکبرِ نمازش گفت دچار شد به فضای سکون و بی نبضی 💠 درون قایقی از جنس نور، فردی دید درست همرنگ آن طلوع رویایی مسافری که به هر چیزِ خوب می مانِست به عشق می مانست و به هرچه آقایی 💠 به آسمان که کبود و گرفته بود دلش به رعد و برق درخشانِ ذکر می مانست به موج های خروشانِ معجزاتِ عجیب به بادهای شمالیِ بِکر می مانست 💠 مدرّس از سرِ کنکاش حمد را خواند و سوال پرسید از آن مسافرِ اخلاص: "چرا همیشه رکوعم یکی و سجده دوتاست!؟ چرا همیشه تشهد، چرا سلام آن‌جاست!؟" 💠 مسافر از قایق سوی عرش بالا رفت نگاه و لبخندی سمت آن مدرّس داشت و پاسخی داد او را که قانعش کرد و چقدر لحظه ی تفهیمِ پاسخش حس داشت! 💠 و حسّ تفهیمش خود عنایتی بوده است که در ازای نمازش به او مسافر داد مسافری که هزار و دویست سال نشست درون کشتی نوح و جواب کافر داد: 💠 "خضوع سجده دو تا از رکوع بیشتر و سلام را وقتی می دهی شود آغاز حضور خوشبختی در تمام زندگی ات و هر درِ بسته می شود به یُمنش باز" 💠💠💠 ع.ا.تنها ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
بیست و پنجم 💠💠💠 وپشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها به آب گفتم در خواب دیدمش جایی و آب از من دعوت نمود بنشینم به پای مِنبر او، انعکاس رؤیایی 💠 که من نبودم، در خواب آسمان دیدی جلال حضرت حق بود ریخته پایین تمام هستی من بود توی دستانش و او خودش به خداوند، آبِ عطرآگین 💠 که من همیشه به کامش چه حسرتی دارم که من همیشه به کامش نمی رسد دستم و توی علقمه وقتی تو خواب می دیدی یقین نمودم تنها به مَشک او مستم 💠 تو شاهدی، مشکش چون فراتر از من بود به جای تیر به گریه به پاش جان دادم و هستی ام همه در پای او چه آب شد و خلوص خود را در انتها نشان دادم 💠 که او بدون دو دستش، ادامه خواهد داد و مشک او به امانت، ودیعه ی دندان ولی خلوص مرا هیچ انتظار نداشت و ناامید شد از بعدِ ریزش باران 💠 و ناامید، عمودی به خاک ها تن داد کسی که بابایش جز ابوتراب نبود شکنجه شد چشمش با سه شعبه ای دیگر درون مشکش حتی نَمِ سراب نبود 💠 که شاه آمد و بیدار تا شدم از خواب تمام صورت و ریشم به اشک تر شده بود و سال هاست از آن آب و خواب می گذرد و مانده تربتِ جایی که مشک تر شده بود 💠💠💠 ع.ا.تنها ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
بیست و ششم 💠💠💠 وپشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها درون عالَم رویا که نیست، بیدارم به چشم چندم خود نور سبز می بینم به چشم معمولی مثل ابر می بارم 💠 چقدر حجم شگفتی گرفته دیدارش دو پام روی هوا مانده، جاذبه خواب است نمی توانم پرواز را بلد نشوم که قصه قصه ی عشق پلنگ و مهتاب است 💠 به احترامش سر تا به پا ادب شده ام و دست شسته ام از هرچه غیرِ بالایی چه مهربانانه می زند به من لبخند چقدر بنده نوازی نموده مولایی 💠 نموده مولایم یک عنایت دیگر و پشت پرچینی تازه را رقم زده است چگونه شکر چنین نعمتی بجا آرَد زبان الکن مردی که سخت غم زده است 💠 ازینکه آن همه تصویر زشت در ذهنش به قبلِ معرفت و عشق یار حک شده بود ازینکه آن همه جهل و گناه و نامردی درون وجدانش موجبات شک شده بود 💠 عنایتی بکند با تکانِ سر مولا که رمز بخشش کُلِّ گذشته ی بنده ست به فکر حقُّ النّاسَم فقط من از امروز که غیرِ آن همه را مهربان و بخشنده ست 💠💠💠 ع.ا.تنها ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
بیست و هفتم 💠💠💠 و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها کسی به حرف خداوند خویش تکیه نمود و هرچه می دانست جامه ی عمل پوشاند و راضی از هرچیزی به او عطا شده بود 💠 و سال ها به همین وضع و حال طی می شد دریغ از حتی یک کرامت ساده امیدوار و قوی، تابع فرامین بود و زندگی شده بودش یک عادت ساده 💠 ولی امید، درون دلش نهادینه، غمی به بطن وجودش به لحظه راه نداشت عجیب قدرت تکرار هر عبادت داشت شبیه موج عظیمی که ایستگاه نداشت 💠 و آنقدَر محکم تا خود اطاعت رفت که هرچه، هرکه رسیدش از او اطاعت کرد خدا به بازار آورد یوسفی دیگر و تاجری که خریدش از او اطاعت کرد 💠 کسی که درد شفا داده، زخم ها می بست بدون آنکه حتی یک اشتباه کند پلنگ زخمی بیدار بیشه ها شده بود که عاشقانه خودش را فدای ماه کند 💠 چه عاشقانه جلو رفت و صبر پیشه نمود چقدر زیبا طی کرد پیچ و خم ها را چقدر بوی طریقت گرفته بود دلش چقدر تاب آورد لرزه های بَم ها را 💠 که تا نهایت یک روز نوبتش برسد ببیند آن چیزی که ندیده هیچ کسی زمین به زیر دو پایش بچرخد و گوشش شنیده باشد فریادهای دادرسی 💠 زمین به زیر دو پایش مدام می چرخد همین زمان که من اسرار می دهم بر باد و چشمهای طلبکار او شود روشن به نور مشکاتی در زجاجه ای آزاد* 💠💠💠 ع.ا.تنها *آیه ۳۵ سوره نور ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
بیست و هشتم 💠💠💠 و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها که بیست و هشتم خرداد ماه شمسی بود دلم برای تماشای عشق تنگ شد و تنم دوباره مهیّای حسّ لمسی بود 💠 امام حقّی آن شب شهیدتر شده بود لباس مشکی پوشیدم و... عزاداری نموده بودم تا صبحِ آن شب تاریک، نمی رسید به ذهنم به جز چنین کاری 💠 حدود ساعت شش بود ناگهان دیدم کسی دو دست مرا لمس کرده با دستش و هرچه در کفِ اخلاص داشتم پَر زد به محض دیدن آن چشم های سرمستش 💠 دوباره لمس نمود و سه باره لمس نمود به لب دو گونه ی گرمم که شرمِ خالص شد چه آبرویی داد او به بنده اش آنجا چقدر زیبایی در وجود من حس شد! 💠 "چقدر آقایی...!" جمله ای که می گفتم "چه خوب می بینی...!" جمله ای که آقا گفت چقدر دنیا بی بیست و هشتم خرداد دگر نمی ارزد ذرّه ای برایم مفت 💠 و سال هاست از آن صبح خاص می گذرد و پشت پرچین ها مخفی است آقایم چقدر حسرت دیدار مانده در جانم چه منتظر به حضورم نشست آقایم! 💠💠💠 ع.ا.تنها ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
بیست و نهم 🌷تقدیم به شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده 💠💠💠 و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها شهید شد پسری از طوایف بالا که خان و خان زاده می شدند اجدادش تبادل ادب اما برایشان کالا 💠 همیشه لبخندش یک مثال شیرین و میان جمع و کم و بیش نُقل مجلس بود مزاح، بخش رسول خدایی اش شده بود عزیز قلبش، گُل_گونه های نرگس* بود 💠 قرار شد که در آینده بگذرد از او قرار شد که تمامی هستی اش بدهد قرار شد وَ سرِ آن قرار باقی ماند که عشق و حال و خرابی و مستی اش بدهد 💠 قضای زندگی اش بر اساس رؤیت شد فضا فضای سکون بود و او سراسر سِیر تمام شهوت را یک شبه به بادی داد تمام نیّاتش بر اساس کاری خیر 💠 نگاه خود را هم منعطف به بالا کرد بدون آن که اصلا تظاهری بشود کسی که مثل تمامی رهگذرها بود براش ظاهر شد، سنگ او دُری بشود 💠 براش ظاهر شد تا که بی قرار شود برای منتقم کوچه ی بنی هاشم خودش نمی دانست خواب دیده یا بیدار هزار و سیصد و هشتاد و یک کسی دائم 💠 به روی کاغذ، پنهانی از حضور نوشت که: "ماه رمضان بود و به شام یازدهم... چه اتفاق قشنگی بیفتد آینده، شب شهادت مولا امام یازدهم!"* 💠 نوشت اما هیچکس ندید آثاری از آن نوشته ی حق تا که او شهید شود نوشته ای که عوض کرد حال جریان را شهادت امضا در ماضی بعید شود 💠💠💠 *نام دختر شهید، نرگس خانم می باشد. *شهید خانزاده در ۱۱ رمضان ۱۳۸۱ موفق به دیدار با منتقم کوچه بنی هاشم گردید و در شب شهادت امام حسن عسکری علیه السلام به فیض شهادت نائل شد. ع.ا.تنها ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
سی اُم 💠💠💠 و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها درون صحن پر از ازدحام مردم بود پر از چراغ و طلا و صدای نقّاره شب تولد مولا امام سوم بود 💠 چه رأفتی به وجودم نشست وقتی که قدم نهادم آخر به آستان رضا امام چندم هم در کجای روضه نشست به دیده می دیدم جایگاه هر یک را 💠 مراسم قرآن خواندن و زیارت بود و اسم و رسم ائمه به شعر می خواندند امام اول، دوم... وَ تا به یازدهم درون نور مشکات سبز می ماندند 💠 ولی به نام امام دوازده که رسید تلألویی به هوا رفت توی دارُالذّکر گمان نمودم تنها منم که می بینم ولی نگاه بغل دستی ام، نگاهی بکر 💠 به سمت آن نورِ رو به سوی بالا بود و گوییا او نیز مثل بنده حس می کرد تلألویی که از اسم امام حَی تابید سپس نشست به روی چراغ هایی زرد 💠 چراغ ها همه سبز و طلایی روشن شدند و حرف و حدیثی جدید می گفتند چراغ ها همه تصویر یک نفر بودند از آنکه حضرتشان شد طرید می گفتند 💠 چقدر حسّ غریبی به جان من افتاد چقدر حسّ بدی در تولّد حضرت امام مهدی مانند جدّ خود تنهاست و عجّلَ الله گفته برای خود حضرت 💠💠💠 ع.ا.تنها ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
سی و یکم 💠💠💠 و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها سوار بر یک وَن، سمت کربلا رفتم هوا نه روشن و تیره، نه صاف و خاکی بود بسوی گنبد رویایی طلا رفتم 💠 تمام طول مسیرش بجز کویر نبود تعجبّم‌ این بود از کجا شده آغاز چنین سفر که در آن لحظه آرزویم بود چنان هدف که دلم برده بود سوی حجاز 💠 یمن، یمن، دل من؛ قوس گنبدش، مهدی چمن، چمن؛ خضراء، رنگ پرچم، آن بالا به آسمان بهشت برین اشاره نمود و من یقین کردم خواب رفته ام حالا 💠 از آن همه لالا_لایی وَنِ حرکت به سمت آن سویی که همیشه روشن بود از آن همه آرامش، درون آن سرعت که سمبل دل آرام و عاشق من بود 💠 چقدر رویایم بعد از آن حقیقت یافت در آن کویر، مزار حبیب پیدا شد و من به سرعتِ برق از بَرَش گذر کردم و بر مشام دلم عطر سیب پیدا شد 💠 به زیر قُبّه رسیدم نفس نمی آمد چه سنگ صاف و سفیدی، چقدر نورانی دو دست روی سکوتش نهادم و به دلم چه برف سرد عجیبی نشست، بورانی 💠 که کُلّ حجم دلم را گرفت و یخ زده بود چنان مجسمّه ای روی قبر ماسیده تکان نمی خوردم، مثل مُرده در کفنی که ناگزیر تنش توی قبر ماسیده 💠 که ناگهان به صدایی جدا شدم از قبر و حس نمودم بیدار گشته ام از خواب و مادرم را دیدم نشسته دل نگران کنار تختم، در دستهاش ظرفی آب 💠💠💠 ع.ا.تنها ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
سی و دوم 💠💠💠 و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها تمام شهوت دیدار از سرم افتاد و بعدِ جمله ی استاد که خطابم کرد: "شما نیا!" گفتم در دلم که باداباد! 💠 که من لیاقت دیدار را نخواهم داشت و هرچه کِشتم در لحظه پنبه شد دیگر نمی روم به مسیری که در توانم نیست گذشت آب تعالی معنویم از سر 💠 نه مسجدی بروم، نه نماز می خوانم نه در کلاس حضورش حضور خواهم داشت نه از بصیرت یاران سوال خواهم کرد و باقیِ عمرم چشم کور خواهم داشت 💠 و ناامیدی خاصی درون جانم ریخت که از هرآنچه که تاب آورم فراتر بود چنان به تیپ پریشان خود زده بودم که کلّ سرتاپایم عرَق شده، تر بود 💠 که ناگهان مردی از کنار من رد شد سلام گرمی کرد و جواب تا دادم چه حجم نور حضوری به سینه ام تابید و بی گمان دیدم محض رؤیت آماده م 💠 چقدر فهمیدم توی لحظه دنیا را حیات من بخشی از سلام آقا شد به آسمان با دستش اشاره ای کرد و ستاره ها مشقی از کلام آقا شد 💠 نگاه ماتم بر روی چهره اش ماسید سلام او شریان های بسته ام وا کرد به کسر ثانیه پُر از امید و عشق شدم مرا که گم شده بودم عجیب پیدا کرد 💠 به حضرتش گفتم: "تا به حال...!" گفت: "آری! من از همیشه به کامت شدید تشنه ترم!" تمام اندامم لرز ناب عشق گرفت از عرش بالاتر رفته بود اوج سَرَم 💠 که یک نفر دیگر از کنارمان رد شد و ناگهان پلکی زد دو چشم کم سویم و توی لحظه ی بعدش نبود آقایی و من زمان مدیدی ست در پیِ اویم 💠💠💠 ع.ا.تنها ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
سی و سوم 💠💠💠 و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها حدود ده سالَم بود، خوب یادم هست به باغی از فامیل های دورمان رفتیم چه حیرتی گاها در حیات آدم هست 💠 چه صحنه های عجیبی به چشم می دیدم چقدر آبی و سبز و طلایی و قرمز چه حور زیبایی توی باغ آمد تا کمک کند به گیاهانِ کم فتوسنتز 💠 همیشه خاطره اش توی ذهن من ثبت و همیشه دارم این ایده که چرا آخر... چرا فقط من باید به چشم می دیدم چنین فرشته ای از غیب را به چشم سر!؟ 💠 به چشم سر دیدم که چقدر خوش رو بود و نور عشق شدیدی درون دندانهاش چقدر عالَم امکان لذائذی دارد درون دوران کودکی انسانهاش! 💠 سلام شیرینی کرد سوی من حوری و من نجابت بی حدّ و حصر او دیدم گلی که در دستش بود را تعارف کرد و من بجای پذیرفتنش، چه بوییدم 💠 تمام شهد هوا را که حلقه دورش بود تمام شهوت دیدار یک پری وش را تمام گل ها را زیر آتش خورشید که داشت نقش تیر و کمان آرش را 💠 و خون سرخ گلی روی دامنم پاشید جنایت داغی خواب باغ در هم ریخت گلی که حوری آن را به من تعارف کرد شبیه باران، گلبرگهاش بر هم ریخت 💠 و من دوباره به اطراف مادرم رفتم که داشت می بویید هرچه بود در آن باغ مرا که دید صدا زد: " چرا پسر کَندی...!؟" سکوت کردم و هرگز نگفتم از آن داغ 💠💠💠 ع.ا.تنها ☆اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلِّیڪ‌َالفَرَج☆ 🆔 https://eitaa.com/antitoxin28