#پشت_پرچین بیست و دوم
💠💠💠
وپشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها
به دانه های تسبیح ذکر می گفتم
برای اینکه ببینم ندیده هایش را
به لحظه هرچه می آمد به فکر می گفتم:
💠
"خدا چرا به منِ بنده ات نظر نکنی!؟
چرا مرا تهِ دریا نگاه می داری!؟*
همیشه مثل همان قلوه سنگ بازیچه
به رود، بر سرِ سیرم پیاز می کاری!؟"
💠
چه جمله های عجیبی برای تحریکش
چه حرف های غریبی زدم که شل بکند
سرِ همان کیسه، کیسه ی تجلّی را
و ترسِ یأسِ من او را گرفته، هُل بکند
💠
خدا شنید صدایم، گرفت فاز قدیم
خدا نمی اندازد زمین سبوی کسی
خدا دوباره حضوری به من رسانید و
دوباره در نظرم آمد آرزوی کسی
💠
همینکه در نظرم آمد او رسید از راه
کسی که خاطر او را امام می خواهد
کسی که کوچه ی تنگی براش منتظر است
و هیچ چیز از آن غربتش نمی کاهد
💠
به جز فرَج که تمامِ امید و هستِ من است
به جز فرَج که جواب سوال اصلی هست
کسی رسید به چشمان خسته ام نورش
که عقل از سرِ عقلم پراند و کردم مست
💠
به جای عرض ادب، هُل شدم، عقب رفتم
و مثل یک دیوانه بلند خندیدم
عجیب لبخندی زد، اتاق روشن شد
جنون زیبایی می نشست بر بیدم
💠
و باد گرم غرور از سرِ سرم رد شد
همین که حرکت کردم به سوی او بروم
به دست علامت داد: "ایست کن، نیا نزدیک!"
و من برای پدر_مادرش فدا بشوم
💠
شدم اطاعت محض و به جام خشکم زد
دلم ولی مَثَلِ سیر و سرکه می جوشید
همین که پلک زدم، غَفلتم مسجَّل شد
و چشمهام لباس ندیدنش پوشید
💠
و چشمهام از آن لحظه سخت بی تابند
و هرچه می گذرد بیشتر نمی خوابند
💠💠💠
*تضمینی از فروغ فرخزاد
ع.ا.تنها
☆اَللّهُمَّعَجِّللِوَلِّیڪَالفَرَج☆
🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
#پشت_پرچین بیست و سوم
💠💠💠
وپشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها
توسلی کردم من به عمه ی سادات
و چشمهام به محض بیان، تلألو کرد
به نور سبز قشنگی درون نیلی مات
💠
به پیش پایم یک حجم داغ ظاهر شد
که من فقط انگار از وجودش آگاهم
به سمت من آمد، حس ترس شیرینی
مرا گرفت و عوض گشت جایمان باهم
💠
من او شدم همه نور و تجلّی و حکمت
و او درون خراب مرا به گردن داشت
چه معرفت که شده آبشار و رویم ریخت
چه خاک بر سرِ او شد که بنده چون من داشت
💠
خجالت از سر و رویم به آسمان می رفت
که ناگهان به خود جسم خویش برگشتم
و او به لحظه به حجمش رسید و ناپیدا
شد و چه بازنده، مات و کیش برگشتم
💠
منِ همیشه به دنبال بازی شطرنج
منی که دست قمارم درازتر شده است
منی که قدر ندانسته ام وجودش را
و حکم غیبت پر رمز و رازتر شده است
💠
و حکم غیبت، آه... حکم غیبتش افسوس...
چه خاک ها به سر و صورت عوالم کرد
چه مردها به همین علت آتش افتادند
چه دردهای بدی توی خویش "قائم" کرد!
💠
چه دردهای بدی توی خویش می ریزد
کسی که فرق کند جنس خاک و آب و گِلش
دلش پر است، پر از حجم بار معصیتم
کسی که طاووس اهل جنّت است دلش
💠💠💠
ع.ا.تنها
☆اَللّهُمَّعَجِّللِوَلِّیڪَالفَرَج☆
🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
#پشت_پرچین بیست و چهارم
💠💠💠
وپشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها
کلاس بود و صدای اذان که می آمد
مدرّس از سرِ اخلاص، درس را ول کرد
نشست بر سر سجّاده، دل به دریا زد
💠
چه انتهای عظیمی به روبرو می دید!
چقدر آبی ناب و چه حالت قبضی!
چنان که اللهُ اکبرِ نمازش گفت
دچار شد به فضای سکون و بی نبضی
💠
درون قایقی از جنس نور، فردی دید
درست همرنگ آن طلوع رویایی
مسافری که به هر چیزِ خوب می مانِست
به عشق می مانست و به هرچه آقایی
💠
به آسمان که کبود و گرفته بود دلش
به رعد و برق درخشانِ ذکر می مانست
به موج های خروشانِ معجزاتِ عجیب
به بادهای شمالیِ بِکر می مانست
💠
مدرّس از سرِ کنکاش حمد را خواند و
سوال پرسید از آن مسافرِ اخلاص:
"چرا همیشه رکوعم یکی و سجده دوتاست!؟
چرا همیشه تشهد، چرا سلام آنجاست!؟"
💠
مسافر از قایق سوی عرش بالا رفت
نگاه و لبخندی سمت آن مدرّس داشت
و پاسخی داد او را که قانعش کرد و
چقدر لحظه ی تفهیمِ پاسخش حس داشت!
💠
و حسّ تفهیمش خود عنایتی بوده است
که در ازای نمازش به او مسافر داد
مسافری که هزار و دویست سال نشست
درون کشتی نوح و جواب کافر داد:
💠
"خضوع سجده دو تا از رکوع بیشتر و
سلام را وقتی می دهی شود آغاز
حضور خوشبختی در تمام زندگی ات
و هر درِ بسته می شود به یُمنش باز"
💠💠💠
ع.ا.تنها
☆اَللّهُمَّعَجِّللِوَلِّیڪَالفَرَج☆
🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
#پشت_پرچین بیست و پنجم
💠💠💠
وپشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها
به آب گفتم در خواب دیدمش جایی
و آب از من دعوت نمود بنشینم
به پای مِنبر او، انعکاس رؤیایی
💠
که من نبودم، در خواب آسمان دیدی
جلال حضرت حق بود ریخته پایین
تمام هستی من بود توی دستانش
و او خودش به خداوند، آبِ عطرآگین
💠
که من همیشه به کامش چه حسرتی دارم
که من همیشه به کامش نمی رسد دستم
و توی علقمه وقتی تو خواب می دیدی
یقین نمودم تنها به مَشک او مستم
💠
تو شاهدی، مشکش چون فراتر از من بود
به جای تیر به گریه به پاش جان دادم
و هستی ام همه در پای او چه آب شد و
خلوص خود را در انتها نشان دادم
💠
که او بدون دو دستش، ادامه خواهد داد
و مشک او به امانت، ودیعه ی دندان
ولی خلوص مرا هیچ انتظار نداشت
و ناامید شد از بعدِ ریزش باران
💠
و ناامید، عمودی به خاک ها تن داد
کسی که بابایش جز ابوتراب نبود
شکنجه شد چشمش با سه شعبه ای دیگر
درون مشکش حتی نَمِ سراب نبود
💠
که شاه آمد و بیدار تا شدم از خواب
تمام صورت و ریشم به اشک تر شده بود
و سال هاست از آن آب و خواب می گذرد
و مانده تربتِ جایی که مشک تر شده بود
💠💠💠
ع.ا.تنها
☆اَللّهُمَّعَجِّللِوَلِّیڪَالفَرَج☆
🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
#پشت_پرچین بیست و ششم
💠💠💠
وپشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها
درون عالَم رویا که نیست، بیدارم
به چشم چندم خود نور سبز می بینم
به چشم معمولی مثل ابر می بارم
💠
چقدر حجم شگفتی گرفته دیدارش
دو پام روی هوا مانده، جاذبه خواب است
نمی توانم پرواز را بلد نشوم
که قصه قصه ی عشق پلنگ و مهتاب است
💠
به احترامش سر تا به پا ادب شده ام
و دست شسته ام از هرچه غیرِ بالایی
چه مهربانانه می زند به من لبخند
چقدر بنده نوازی نموده مولایی
💠
نموده مولایم یک عنایت دیگر
و پشت پرچینی تازه را رقم زده است
چگونه شکر چنین نعمتی بجا آرَد
زبان الکن مردی که سخت غم زده است
💠
ازینکه آن همه تصویر زشت در ذهنش
به قبلِ معرفت و عشق یار حک شده بود
ازینکه آن همه جهل و گناه و نامردی
درون وجدانش موجبات شک شده بود
💠
عنایتی بکند با تکانِ سر مولا
که رمز بخشش کُلِّ گذشته ی بنده ست
به فکر حقُّ النّاسَم فقط من از امروز
که غیرِ آن همه را مهربان و بخشنده ست
💠💠💠
ع.ا.تنها
☆اَللّهُمَّعَجِّللِوَلِّیڪَالفَرَج☆
🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
#پشت_پرچین بیست و هفتم
💠💠💠
و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها
کسی به حرف خداوند خویش تکیه نمود
و هرچه می دانست جامه ی عمل پوشاند
و راضی از هرچیزی به او عطا شده بود
💠
و سال ها به همین وضع و حال طی می شد
دریغ از حتی یک کرامت ساده
امیدوار و قوی، تابع فرامین بود
و زندگی شده بودش یک عادت ساده
💠
ولی امید، درون دلش نهادینه،
غمی به بطن وجودش به لحظه راه نداشت
عجیب قدرت تکرار هر عبادت داشت
شبیه موج عظیمی که ایستگاه نداشت
💠
و آنقدَر محکم تا خود اطاعت رفت
که هرچه، هرکه رسیدش از او اطاعت کرد
خدا به بازار آورد یوسفی دیگر
و تاجری که خریدش از او اطاعت کرد
💠
کسی که درد شفا داده، زخم ها می بست
بدون آنکه حتی یک اشتباه کند
پلنگ زخمی بیدار بیشه ها شده بود
که عاشقانه خودش را فدای ماه کند
💠
چه عاشقانه جلو رفت و صبر پیشه نمود
چقدر زیبا طی کرد پیچ و خم ها را
چقدر بوی طریقت گرفته بود دلش
چقدر تاب آورد لرزه های بَم ها را
💠
که تا نهایت یک روز نوبتش برسد
ببیند آن چیزی که ندیده هیچ کسی
زمین به زیر دو پایش بچرخد و گوشش
شنیده باشد فریادهای دادرسی
💠
زمین به زیر دو پایش مدام می چرخد
همین زمان که من اسرار می دهم بر باد
و چشمهای طلبکار او شود روشن
به نور مشکاتی در زجاجه ای آزاد*
💠💠💠
ع.ا.تنها
*آیه ۳۵ سوره نور
☆اَللّهُمَّعَجِّللِوَلِّیڪَالفَرَج☆
🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
#پشت_پرچین بیست و هشتم
💠💠💠
و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها
که بیست و هشتم خرداد ماه شمسی بود
دلم برای تماشای عشق تنگ شد و
تنم دوباره مهیّای حسّ لمسی بود
💠
امام حقّی آن شب شهیدتر شده بود
لباس مشکی پوشیدم و... عزاداری
نموده بودم تا صبحِ آن شب تاریک،
نمی رسید به ذهنم به جز چنین کاری
💠
حدود ساعت شش بود ناگهان دیدم
کسی دو دست مرا لمس کرده با دستش
و هرچه در کفِ اخلاص داشتم پَر زد
به محض دیدن آن چشم های سرمستش
💠
دوباره لمس نمود و سه باره لمس نمود
به لب دو گونه ی گرمم که شرمِ خالص شد
چه آبرویی داد او به بنده اش آنجا
چقدر زیبایی در وجود من حس شد!
💠
"چقدر آقایی...!" جمله ای که می گفتم
"چه خوب می بینی...!" جمله ای که آقا گفت
چقدر دنیا بی بیست و هشتم خرداد
دگر نمی ارزد ذرّه ای برایم مفت
💠
و سال هاست از آن صبح خاص می گذرد
و پشت پرچین ها مخفی است آقایم
چقدر حسرت دیدار مانده در جانم
چه منتظر به حضورم نشست آقایم!
💠💠💠
ع.ا.تنها
☆اَللّهُمَّعَجِّللِوَلِّیڪَالفَرَج☆
🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
#پشت_پرچین بیست و نهم
🌷تقدیم به شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده
💠💠💠
و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها
شهید شد پسری از طوایف بالا
که خان و خان زاده می شدند اجدادش
تبادل ادب اما برایشان کالا
💠
همیشه لبخندش یک مثال شیرین و
میان جمع و کم و بیش نُقل مجلس بود
مزاح، بخش رسول خدایی اش شده بود
عزیز قلبش، گُل_گونه های نرگس* بود
💠
قرار شد که در آینده بگذرد از او
قرار شد که تمامی هستی اش بدهد
قرار شد وَ سرِ آن قرار باقی ماند
که عشق و حال و خرابی و مستی اش بدهد
💠
قضای زندگی اش بر اساس رؤیت شد
فضا فضای سکون بود و او سراسر سِیر
تمام شهوت را یک شبه به بادی داد
تمام نیّاتش بر اساس کاری خیر
💠
نگاه خود را هم منعطف به بالا کرد
بدون آن که اصلا تظاهری بشود
کسی که مثل تمامی رهگذرها بود
براش ظاهر شد، سنگ او دُری بشود
💠
براش ظاهر شد تا که بی قرار شود
برای منتقم کوچه ی بنی هاشم
خودش نمی دانست خواب دیده یا بیدار
هزار و سیصد و هشتاد و یک کسی دائم
💠
به روی کاغذ، پنهانی از حضور نوشت
که: "ماه رمضان بود و به شام یازدهم...
چه اتفاق قشنگی بیفتد آینده،
شب شهادت مولا امام یازدهم!"*
💠
نوشت اما هیچکس ندید آثاری
از آن نوشته ی حق تا که او شهید شود
نوشته ای که عوض کرد حال جریان را
شهادت امضا در ماضی بعید شود
💠💠💠
*نام دختر شهید، نرگس خانم می باشد.
*شهید خانزاده در ۱۱ رمضان ۱۳۸۱ موفق به دیدار با منتقم کوچه بنی هاشم گردید و در شب شهادت امام حسن عسکری علیه السلام به فیض شهادت نائل شد.
ع.ا.تنها
☆اَللّهُمَّعَجِّللِوَلِّیڪَالفَرَج☆
🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
#پشت_پرچین سی اُم
💠💠💠
و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها
درون صحن پر از ازدحام مردم بود
پر از چراغ و طلا و صدای نقّاره
شب تولد مولا امام سوم بود
💠
چه رأفتی به وجودم نشست وقتی که
قدم نهادم آخر به آستان رضا
امام چندم هم در کجای روضه نشست
به دیده می دیدم جایگاه هر یک را
💠
مراسم قرآن خواندن و زیارت بود
و اسم و رسم ائمه به شعر می خواندند
امام اول، دوم... وَ تا به یازدهم
درون نور مشکات سبز می ماندند
💠
ولی به نام امام دوازده که رسید
تلألویی به هوا رفت توی دارُالذّکر
گمان نمودم تنها منم که می بینم
ولی نگاه بغل دستی ام، نگاهی بکر
💠
به سمت آن نورِ رو به سوی بالا بود
و گوییا او نیز مثل بنده حس می کرد
تلألویی که از اسم امام حَی تابید
سپس نشست به روی چراغ هایی زرد
💠
چراغ ها همه سبز و طلایی روشن
شدند و حرف و حدیثی جدید می گفتند
چراغ ها همه تصویر یک نفر بودند
از آنکه حضرتشان شد طرید می گفتند
💠
چقدر حسّ غریبی به جان من افتاد
چقدر حسّ بدی در تولّد حضرت
امام مهدی مانند جدّ خود تنهاست
و عجّلَ الله گفته برای خود حضرت
💠💠💠
ع.ا.تنها
☆اَللّهُمَّعَجِّللِوَلِّیڪَالفَرَج☆
🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
#پشت_پرچین سی و یکم
💠💠💠
و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها
سوار بر یک وَن، سمت کربلا رفتم
هوا نه روشن و تیره، نه صاف و خاکی بود
بسوی گنبد رویایی طلا رفتم
💠
تمام طول مسیرش بجز کویر نبود
تعجبّم این بود از کجا شده آغاز
چنین سفر که در آن لحظه آرزویم بود
چنان هدف که دلم برده بود سوی حجاز
💠
یمن، یمن، دل من؛ قوس گنبدش، مهدی
چمن، چمن؛ خضراء، رنگ پرچم، آن بالا
به آسمان بهشت برین اشاره نمود
و من یقین کردم خواب رفته ام حالا
💠
از آن همه لالا_لایی وَنِ حرکت
به سمت آن سویی که همیشه روشن بود
از آن همه آرامش، درون آن سرعت
که سمبل دل آرام و عاشق من بود
💠
چقدر رویایم بعد از آن حقیقت یافت
در آن کویر، مزار حبیب پیدا شد
و من به سرعتِ برق از بَرَش گذر کردم
و بر مشام دلم عطر سیب پیدا شد
💠
به زیر قُبّه رسیدم نفس نمی آمد
چه سنگ صاف و سفیدی، چقدر نورانی
دو دست روی سکوتش نهادم و به دلم
چه برف سرد عجیبی نشست، بورانی
💠
که کُلّ حجم دلم را گرفت و یخ زده بود
چنان مجسمّه ای روی قبر ماسیده
تکان نمی خوردم، مثل مُرده در کفنی
که ناگزیر تنش توی قبر ماسیده
💠
که ناگهان به صدایی جدا شدم از قبر
و حس نمودم بیدار گشته ام از خواب
و مادرم را دیدم نشسته دل نگران
کنار تختم، در دستهاش ظرفی آب
💠💠💠
ع.ا.تنها
☆اَللّهُمَّعَجِّللِوَلِّیڪَالفَرَج☆
🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
#پشت_پرچین سی و دوم
💠💠💠
و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها
تمام شهوت دیدار از سرم افتاد
و بعدِ جمله ی استاد که خطابم کرد:
"شما نیا!" گفتم در دلم که باداباد!
💠
که من لیاقت دیدار را نخواهم داشت
و هرچه کِشتم در لحظه پنبه شد دیگر
نمی روم به مسیری که در توانم نیست
گذشت آب تعالی معنویم از سر
💠
نه مسجدی بروم، نه نماز می خوانم
نه در کلاس حضورش حضور خواهم داشت
نه از بصیرت یاران سوال خواهم کرد
و باقیِ عمرم چشم کور خواهم داشت
💠
و ناامیدی خاصی درون جانم ریخت
که از هرآنچه که تاب آورم فراتر بود
چنان به تیپ پریشان خود زده بودم
که کلّ سرتاپایم عرَق شده، تر بود
💠
که ناگهان مردی از کنار من رد شد
سلام گرمی کرد و جواب تا دادم
چه حجم نور حضوری به سینه ام تابید
و بی گمان دیدم محض رؤیت آماده م
💠
چقدر فهمیدم توی لحظه دنیا را
حیات من بخشی از سلام آقا شد
به آسمان با دستش اشاره ای کرد و
ستاره ها مشقی از کلام آقا شد
💠
نگاه ماتم بر روی چهره اش ماسید
سلام او شریان های بسته ام وا کرد
به کسر ثانیه پُر از امید و عشق شدم
مرا که گم شده بودم عجیب پیدا کرد
💠
به حضرتش گفتم: "تا به حال...!" گفت: "آری!
من از همیشه به کامت شدید تشنه ترم!"
تمام اندامم لرز ناب عشق گرفت
از عرش بالاتر رفته بود اوج سَرَم
💠
که یک نفر دیگر از کنارمان رد شد
و ناگهان پلکی زد دو چشم کم سویم
و توی لحظه ی بعدش نبود آقایی
و من زمان مدیدی ست در پیِ اویم
💠💠💠
ع.ا.تنها
☆اَللّهُمَّعَجِّللِوَلِّیڪَالفَرَج☆
🆔 https://eitaa.com/antitoxin28
#پشت_پرچین سی و سوم
💠💠💠
و پشت حافظه ی شهر، پشت پرچین ها
حدود ده سالَم بود، خوب یادم هست
به باغی از فامیل های دورمان رفتیم
چه حیرتی گاها در حیات آدم هست
💠
چه صحنه های عجیبی به چشم می دیدم
چقدر آبی و سبز و طلایی و قرمز
چه حور زیبایی توی باغ آمد تا
کمک کند به گیاهانِ کم فتوسنتز
💠
همیشه خاطره اش توی ذهن من ثبت و
همیشه دارم این ایده که چرا آخر...
چرا فقط من باید به چشم می دیدم
چنین فرشته ای از غیب را به چشم سر!؟
💠
به چشم سر دیدم که چقدر خوش رو بود
و نور عشق شدیدی درون دندانهاش
چقدر عالَم امکان لذائذی دارد
درون دوران کودکی انسانهاش!
💠
سلام شیرینی کرد سوی من حوری
و من نجابت بی حدّ و حصر او دیدم
گلی که در دستش بود را تعارف کرد
و من بجای پذیرفتنش، چه بوییدم
💠
تمام شهد هوا را که حلقه دورش بود
تمام شهوت دیدار یک پری وش را
تمام گل ها را زیر آتش خورشید
که داشت نقش تیر و کمان آرش را
💠
و خون سرخ گلی روی دامنم پاشید
جنایت داغی خواب باغ در هم ریخت
گلی که حوری آن را به من تعارف کرد
شبیه باران، گلبرگهاش بر هم ریخت
💠
و من دوباره به اطراف مادرم رفتم
که داشت می بویید هرچه بود در آن باغ
مرا که دید صدا زد: " چرا پسر کَندی...!؟"
سکوت کردم و هرگز نگفتم از آن داغ
💠💠💠
ع.ا.تنها
☆اَللّهُمَّعَجِّللِوَلِّیڪَالفَرَج☆
🆔 https://eitaa.com/antitoxin28