eitaa logo
انوار الهی💥
282 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
269 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر،همچنان که سبزی پاک می کرد، شروع کرد به تعریف کردن از زهرا خانم و خانواده اش، مخصوصا ناصر، پسرش: -اگه بابات قبول کنه، خوشبخت می شی. یه عمره ما با اینا همسایه ایم‌. از دو تا چشمامون بدی دیدیم از اینا ندیدیم. از وقتی من عروس شدم و به این روستا اومدم، همه جا تعریف شون رو شنیدم. تازه بابات هم خیلی تعریفشون رو می کنه. حاج علی، آدم با خداییه. متولی امامزاده است. دختراش و داماداش هم یکی از یکی بهتر. به اینجا که رسید، لبهایش کش آمد، با چشمانی که برق شوق درش بود، نگاهم کرد: -پسرشون هم که، خدا رو شکر، بچه خوب و سالمیه. از شرم سر به زیر انداختم و بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و خودم را با شستن فنجان ها مشغول کردم. مادر همچنان برای خودش از خوبی هایشان می گفت. در دلم به زن دایی لعنت فرستادم که آرامشم را به هم ریخت. از بچگی از ازدواج کردن بیزار بودم. رفتارِ سختگیرانه پدر هم مزید بر علت بود. دلم نمی خواست به هیچ پسری فکر کنم. زندگی با مردی که مرتب زور گویی کند و توهین و تحقیر، برایم مثل کابوس بود. هر چه مادر تعریف می کرد، بر نگرانی و اضطرابم افزوده می شد. بالاخره، شب بعد از شام، مادر کنار پدر نشست و آرام شروع کرد، به توضیح دادن. دو قولوها فوتبال تماشا می کردند و من ساکت گوشه ای کتاب در دست داشتم. صدای دو قلوها بلند شد: -گل، گل، آخ جون گل زدند. فریاد پدر هر دو را ساکت کرد: -چه خبره تونه؟ بلند شید برید اتاق درس بخونید. به سمت من برگشت: -مریم ببر شون اتاق، مشق هاشون رو بنویسند. آرش قیافه اش را جمع کرد: -آقا جون بذار تماشا کنیم دیگه. صبح مشق هامون رو می نویسیم. پدر محکم تر گفت: -لازم نکرده. الان مریم هست کمک تون می کنه. علی با ژست مردانه اش بلند شد و زیر لب غر زد و به سمت اتاق رفت. آرش هم مقاومت را بی فایده دید، از خیر فوتبال گذشت و به دنبال علی راه افتاد. با نگاه غضبناک پدر، فهمیدم که باید زودتر آنجا را ترک کنم. سریع به اتاق بچه ها رفتم. که صدای بابا بلند شد: -در رو هم ببندید. در را بستم و پشتش نشستم. دو قلو ها همچنان غر می زدند. ولی من دلم آشوب بود. نگران از تصمیمی که قرار است درباره ام بگیرند. (فرجام‌پور) ⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است⛔️ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون