انوار الهی💥
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_نهم ↩️ بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست
📜📖📜
📖📜
📜
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_دهم↩️
مصطفی وارد شد و یک کادو آورد . رفتم باز کردم دیدم شمع است . کادوی عقد شمع آورده بود ، متن زیبایی هم کنارش بود . سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست ؟ گفتم: نمی توانم نشان بدهم . اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است ، برای عروس کادو شمع آورده . عادی نبود . خواهرم گفت: داماد کجا است ؟ بیاید ، باید انگشتر بدهد به عروس . آرام به او گفتم: آن کادو انگشتر نیست . خواهرم عصبانی شد گفت: می خواهید مامان امشب برود بیمارستان ؟ داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد ؟ آخر این چه عقدی است ؟ آبروی ما جلوی همه رفت. گفتم: خوب انگشتر نیست . چکار کنم ؟ هر چه می خواهد بشود ! بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون .
مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند . اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت ، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت . برای فامیلم ، برای مردم اینها عجیب بود.
مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد .
گفتم مامان ، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی می گفتم و او هم حتماً می خرید و می آورد . مادرم گفت: حالا شما را کجا می خواهدببرد ؟ کجا خانه گرفته ؟ گفتم: می خواهم بروم موسسه ، با بچه ها . مادرم رفت آنجا را دید ، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت . مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد ؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید ، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید ؟ ولی من در این وادی ها نبودم ، همان جا ، همانطور که بود ، همان روی زمین میخواستم زندگی کنم . مادرم گفت: من وسایل برایتان می خرم ، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند . آخر در لبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد ، جهیزیه ببرد ، می گویند فامیل دختر پول داده اند که دخترشان را ببرند . من ومصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد . می خواستیم همانطور زندگی کنیم .
یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چیکار داری ؟
وسایلت را بردار بریم خونه ی خودمون.
گفتم: چشم.مسواک وشانه و.... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم : من دارم می روم . مامان گفت: کجا ؟ گفتم: خانه شوهرم ، به همین سادگی می خواستم بروم خانه شوهرم . اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را . مادرم فکر کرد شوخی می کنم . من اما ادامه دادم؛ فردا می آیم بقیه وسایلم را می برم . مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی ! تو دخترم را جادو کردی ! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین . مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش . مادر همانطور دست و پایش میلرزید و شوکه شده بود که چی دارد می گذرد . من هم دنبال او ودست پاچه . مادرم میگفت: دخترم را دیوانه کردی ! همین الان طلاقش بده . دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.
حرفهایی که می زد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم . انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم . مصطفی هر چه می خواست آرامش کند بدتر می شد و دوباره شروع می کرد . بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می دهم . مادرم گفت: همین الان ! مصطفی گفت: همین الان طلاقش می دهم......
#ادامه_دارد........
📗از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
@anvar_elahi
📜
📖📜
📜📖📜
انوار الهی💥
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_نهم *ﺣﻠﻘﻪ* ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻬﺎﺭ ﺑﻮﺩ . ﮐﻼﺱ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤ
🎉🎉🎉
🎉🎉
🎉
#رمان_عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_دهم
*ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺗﻌﻬﺪ*
ﮔﻞ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﮐﺎﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺵ ﺑﻮﺩ . ﮔﺎﻫﯽ ﺷﮑﻼﺕ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ . ﺑﺪﻭﻥ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻭ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻮﭼﯿﮏ، ﺑﺮﺍﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ . ﺯﯾﺎﺩ ﺩﻭﺭ ﻭ ﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ … ﺍﻣﺎ ﮐﻢ ﮐﻢ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻡ ﺗﻮﯼ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ … .
ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺎﺵ ﺑﻪ ﻣﻦ، ﺗﻮﺟﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻨﺜﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺭﻭﻣﺌﻮ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻼﺱ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﺳﺘﺨﺮ، ﺳﺎﻟﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ …
ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮﯼ ﺭﺧﺘﮑﻦ ﺍﻣﺎ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺗﻌﻬﺪ ﺩﺍﺭﻡ . ﮐﯿﻔﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻥ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ … .
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻫﺎ ﺑﯽ ﻫﺪﻑ ﭘﺮﺳﻪ ﺯﺩﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﭼﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻮﺯ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻧﻮ ﺧﺮﯾﺪﻡ .ﻋﯿﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﻓﻘﻂ ﻣﺎﺭﮐﺪﺍﺭ … ﯾﮑﯿﺶ ﺭﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ … .
ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺗﻨﻬﺎ ، ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺘﺶ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻪ ﻧﻬﺎﺭ ﻧﺨﻮﺭﺩﯼ؟
ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺎﺕ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺎﺗﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ . ﺣﻠﻘﻪ ﺗﻮﯼ ﺟﻌﺒﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻮﺩ … .
ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻫﺎﺵ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻗﻮﻟﻢ ﺑﺰﻧﻢ .ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ، ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ .ﺍﺻﻼ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻌﯿﺎﺭﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ … .
ﻭﺳﺎﯾﻠﻢ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺵ ﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺩﺭ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﺪﻭﻥ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻣﻌﻄﻠﯽ، ﭼﻤﺪﻭﻧﻢ ﺭﻭ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﻮ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﻣﺎﻩ ﻋﺴﻞ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮﯾﻢ … .
ﺁﻏﺎﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ، ﺑﺎ ﺁﻏﺎﺯ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻫﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪ . ﺍﻭﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﺭﻭﻣﺌﻮﯼ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻭﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﭼﺸﻢ ﺷﻮﻥ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ … .
ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺎ . ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﻫﺎ . ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺎﻡ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ … .
#ادامه_دارد...
📝نویسنده:
#سید_طاها_ایمانی
📚منبع:داستانهای ناز خاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@anvar_elahi
🎉
🎉🎉
🎉🎉🎉
3.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠روشهای دوستی با امام زمان ارواحنافداه...😍
#امام_زمان♥
#قسمت_دهم
💠تربیت نسل مهدوی
📌راهکارهای تربیت فرزندان مهدوی...
0⃣1⃣نقش مادران در تربیت فرزند مهدوی
💢کودکان معمولا از مادر بیشتر تاثیر میپذیرند. چون او از نظر عاطفی، مهر و محبت افزونتری به فرزند دارد.
بر این اساس مسئولیت وی در تربیت فرزند و آشنا سازی او با اهل بیت علیهم السلام و به خصوص حضرت مهدی عجل الله بیش از دیگران است.
#امام_زمان♥
#قسمت_دهم