انوار الهی💥
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_هفتم↩️ روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند .
📜📖📜
📖📜
📜
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_هشتم↩️
به هرحال ، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون . بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن ، کلید ماشین را از من گرفتند . هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی . طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی کشید . می گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید . البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم ومصطفی را می دیدم . اما این آخری ها او خیلی کلافه و عصبانی بود . یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور . دیگر قطع اش کنید .
مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم . باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او ، یکی را انتخاب می کردم . سخت بود ، خیلی سخت . گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف ، تو باید دست مرا بگیری ! گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد
آن شب وقتی رسیدم خانه ، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه میکردند . تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا ! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ، اذیت نکرده ام ، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر میخواهم. پدرم فکر می کرد مسئله من با مصطفی تمام شده ، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم پرسید: چی شده ؟ چرا ؟ بی مقدمه ، بی آنکه مصطفی چیزی بداند ، گفتم: من پس فردا عقد می کنم . هر دو خشکشان زد . ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم ، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است . فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام ! مصطفی اصلاً نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم .
مادرم خیلی عصبانی شد . بلند شد با داد و فریاد ، و برای اولین بار می خواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی ؟
گفتم: دکتر چمران .
من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد . مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت. پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست . او شبیه ما نیست ، فامیلش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود .
گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته ام . می روم . امام موسی صدر هم اجازه داده اند ، ایشان حاکم شرع است و می تواند ولی من باشد . بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم . گفتم: ما تصمیم مان را گرفته ایم ، باید پس فردا باشد . البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر . اگر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم . باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید . گفتم: من آمادگی دارم ، کاملاً !
نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم . من داشتم ازهمه امور اعتباری ، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود می گذشتم . البته آن موقع نمی فهمیدم ، اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم، فقط می دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق می ورزیدم ....
#ادامه_دارد........
📗از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
@anvar_elahi
📜
📖📜
📜📖📜
انوار الهی💥
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_هفتم *ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﺘﺮﮎ* ﻭﺳﺎﯾﻠﻢ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻨﺪﻟﯽ .
🎉🎉🎉
🎉🎉
🎉
#رمان_عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_هشتم
*ﻣﻌﺎﺩﻟﻪ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ*
ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ . ﺍﻭﻟﺶ ﻫﻨﻮﺯ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩﻡ . ﻣﻐﺰﻡ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺣﻞ ﻣﻌﺎﺩﻻﺕ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﺑﺮﻧﻤﯽ ﺍﻭﻣﺪ … .
ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﮐﻼ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺷﺪﻡ . ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﮔﯿﺞ ﻭ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﻣﻨﺪﻟﯽ، ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺟﯿﻎ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ . ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺁﺯﺍﺩ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ .
ﻓﺮﺩﺍ ﻃﺒﻖ ﻗﻮﻟﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ . ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﭼﻤﻦ ﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ . ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ؛ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺨﯿﺮ ﮔﻔﺖ … .
ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻼﻡ، ﺭﻭﺯ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ … .
ﺑﺪﻭﻥ ﻣﮑﺚ، ﯾﻪ ﺷﺎﺥ ﮔﻞ ﺭﺯ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﮐﯿﻔﻢ ﻭ ﺭﻓﺖ … ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺻﺪ ﻭ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﺩﺭﺟﻪ ﺍﯾﺶ ﺭﻭ ﺍﺻﻼ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ … .
ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻦ . ﻫﺮ ﮐﺪﻭﻡ ﯾﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮐﻼ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩﻡ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﻣﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﻪ . ﺑﻌﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺩﺍﺭﻩ؟ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺯﻧﺸﻢ . ﺧﻮﺩﺵ ﻧﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺒﺮﻩ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﻓﮑﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﻭ . …
ﮐﻼ ﺩﺭﮐﺶ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ …
#ادامه_دارد...
📝نویسنده:
#شهید_سید_طاها_ایمانی
📚منبع:داستانهای ناز خاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@anvar_elahi
🎉
🎉🎉
🎉🎉🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠روشهای دوستی با امام زمان ارواحنافداه...😍
#امام_زمان♥
#قسمت_هشتم
مهربان ترین پدر_8.mp3
8.09M
💠آدم باید قدر خودش رو بدونه
و بدونه کمتر از عضویت در خانه امام زمان سهم من نیست.
#استادشجاعی
#قسمت_هشتم
#امام_زمان♥
💠تربیت نسل مهدوی
📌راهکارهای تربیت فرزندان مهدوی...
8⃣بهره گیری از نمادها
💢میتوان با استفاده از پوستر یا تابلوهای زیبا با موضوع امام زمان عجل الله کودک را بیشتر با او مانوس کرد.
💢 همچنین با خاطره انگیز کردن عید نیمه شعبان و عیدی دادن و شیرینی دادن و چراغانی در این روز، اهمیت این موضوع را به صورت عملی به او نشان داد.
#امام_زمان♥
#قسمت_هشتم
صدا ۰۲۵.mp3
16.75M
📌غیبت امام زمانعج مفهوم،پیشینه و علت غیبت و بررسی دوران غیبت صغری و کبری و نایبان خاص امام زمان عج (۲)
#استادنصراللهپور
#قسمت_هشتم
#امام_زمان♥