انوار الهی💥
📜📖📜 📖📜 📜 #رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀 #قسمت_سیزدهم ↩️ چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیز
📜📖📜
📖📜
📜
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_چهاردهم ↩️
به محض اینکه وارد می شد ، بچه ها دورش را می گرفتند و از سرو کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو. مصطفی پدرشان ، دوستشان و همبازی شان بود . غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند . با شادی شان شاد بود و به اشکشان بی طاقت . کمتر پیش می آمد که ولو یه قراضه غاده را سوار شوند ، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد ، بچه را بغل می گرفت ، صورتش را با دستمال پاک میکرد و می بوسیدش وتازه اشکهای خودش سرازیر می شد . دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: نه ، نمی شناسم .مهم این است که این بچه یک شیعه است . این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد وگریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته .
ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگهای داخلی نمونه اش بود.
بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان دهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت . میگفتند چمران لبنانی نیست ، از ما نیست . خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بد گویی می کردند. هرچند آقای صدر با شدت با آنها حرف میزد . می گفت: من اجازه نمی دهم کسی راجع مصطفی بد گویی کند. ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کمتر کسی می توانست درک کند. آقای صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای من چی هست ؟ او از برادر به من نزدیکتر است ، او نفس من ، خود من است . الفاظ عجیبی می گفت درباره مصطفی . وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفی وارد میشد همه توجه اش به او بود . دیگر کسی را نمی دید . حرکات صورتش تماشایی بود، گاهی می خندید ، گاهی اشک می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند. اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند ، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافاتشان هم بود .
#ادامه_دارد........
📗از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
@anvar_elahi
📜
📖📜
📜📖📜
انوار الهی💥
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_سیزدهم * ﺑﯽ ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ * ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ . ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ
،🎉🎉🎉
🎉🎉
🎉
#رمان_عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_چهاردهم
*ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ*
ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻡ . ﺁﺩﺭﺱ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺭﺍﻫﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ . ﻣﺸﻬﺪ … ﻭﻟﯽ ﺁﺩﺭﺱ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﻮﺩ . ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺧﺒﺮﯼ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺁﺩﺭﺱ ﺟﺪﯾﺪ ﻧﺒﻮﺩ … ﯾﺎ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻥ . ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﯼ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﻮﻥ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ … .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮﻩ ﺣﺮﻡ … ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺣﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﺳﺎﮐﻢ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﺮﻡ … .
ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺑﻮﺩ … ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻗﺮﺁﻥ ...ﻭ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺤﻤﺪ، ﺧﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ … ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﺴﺎﻭﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ … .
ﺩﺍﺧﻞ ﺣﺮﻡ، ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﺩﯾﺪﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ . …
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ، ﮐﻔﺸﺪﺍﺭ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﺟﻬﻢ ﺭﻭ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ . ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺫﻭﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﻭﻥ ﮐﻤﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ (ع) ﻭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ...
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺷﺪﻡ . ﺩﻡ ﺩﺭ ﻫﺘﻞ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﮐﯿﻔﻢ ﺍﻣﺎ ﮐﯿﻒ ﻣﺪﺍﺭﮐﻢ ﻧﺒﻮﺩ . ﭘﺎﺳﭙﻮﺭﺕ ﻭ ﭘﻮﻟﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﯿﻒ ﻣﺪﺍﺭﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ … .
ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﮐﺸﻮﺭ ﻏﺮﯾﺐ، ﺑﺪﻭﻥ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﺑﺎﻥ، ﺑﺪﻭﻥ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ . ﭘﺎﺳﭙﻮﺭﺕ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ … .
ﻫﺘﻞ ﭘﺬﯾﺮﺷﻢ ﻧﮑﺮﺩ . ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﻫﺘﻞ ﺑﺎ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺑﻬﻢ ﭼﯽ ﮔﻔﺘﻦ . ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺪﻡ . ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻣﻨﻮ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﭘﻠﯿﺲ ﯾﺎ ﺳﻔﺎﺭﺕ ﺑﺒﺮﻩ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﺍﺻﻼ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺍﻭﻣﺪ …
ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﻮﺩ … ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺧﺪﺍﯾﺎ ! ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻏﻠﻄﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﻡ . ﯾﺎﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺰﺷﮏ ﮐﻔﺸﺪﺍﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ … ﯾﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ، ﺑﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺮﺱ …
#ادامه_دارد...
📝نویسنده:
#سید_طاها_ایمانی
📚منبع:داستانهای ناز خاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@anvar_elahi
🎉
🎉🎉
🎉🎉🎉
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠روشهای دوستی با امام زمان ارواحنافداه...😍
#امام_زمان♥
#قسمت_چهاردهم
@emamzamanصدا ۰۳۳.mp3
زمان:
حجم:
15.97M
📌شرایط و زمینههای ظهور امام زمان(عج) و ویژگیهای یاران حضرت
#استادنصراللهپور
#قسمت_چهاردهم
#امام_زمان♥