🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۳۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | اشباح سیاه
حالم خراب بود .. میرفتم توی آشپزخونه .. بدون اینکه بفهمم ساعتها فقط به در و دیوار نگاه میکردم .. قاطی کرده بودم .. پدرم هم روی آتیش دلم #نفت ریخت ..
برعکس همیشه، یهو بیخبر اومد دم در .. بهانهاش دیدن بچهها بود .. اما چشمش توی خونه میچرخید .. تا نزدیک شام هم، خونه ما موند .. آخر صداش در اومد!!
- این شوهر بی مبالات تو هیچوقت خونه نیست ...
به زحمت بغضم رو کنترل کردم ...
- برگشته جبهه...
حالتش عوض شد .. سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره .. دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه .. چهره اش خیلی توی هم بود .. یه لحظه توی طاق در ایستاد ...
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی .. بگو بابام گفت: حلالم کن بچه سید، خیلی بهت بد کردم ...
دیگه رسما داشتم دیوونه میشدم .. شدم اسپند روی آتیش، شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ...
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد .. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی .. هر کدوم یه تیکه از بدنش رو میکَند و میبرد!!
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت .. سهقلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون .. بابام هنوز خونه بود .. مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد .. بچهها رو گذاشتم اونجا .. حالم طبیعی نبود .. چرخیدم سمت پدرم...
- باید برم .. امانتیهای سید .. همهشون بچه سید ..
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در .. مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ..
- چه کار میکنی هانیه؟.. چت شده؟!!
نفس برای حرف زدن نداشتم .. برای اولین بار توی کل عمرم .. پدرم پشتم ایستاد .. اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ..
- برو ...
و من رفتم ...
#ادامه_دارد
✍نویسنده: شهید سید طاهای ایمانی
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣