eitaa logo
انوار الهی💥
286 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
269 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✅فصل‌های زندگی هم مثل فصل‌های سال ماندنی نیستند ✍مردی چهار پسر داشت. او هرکدام از آن‌ها را در فصل‌های مختلف به سراغ درخت ناک فرستاد که در فاصله‌ای دور از خانه‌شان روییده بود. پسر اول را در زمستان فرستاد؛ دومی را در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز. سپس پدر همه را فراخواند و از آن‌ها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند، درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: چه توصیفی از درختی خشک و مرده و زشت می‌توان داشت؟ پسر دوم گفت: اتفاقا درختی زنده و پر از امید شکفتن بود. پسر سوم گفت: درختی بود سرشار از شکوفه‌های زیبا و عطرآگین و باشکوه‌ترین صحنه‌ای بود که تا به امروز دیده‌ام. پسر چهارم گفت: درخت بالغی بود که بسیار میوه داشت و پر از حس زندگی بود. پدر لبخندی زد و گفت: همه شما درست می‌گویید، اما زمانی می‌توانید توصیف زیبایی از زندگی درخت و انسان داشته باشید که تمام فصل‌ها را در کنار هم ببینید. اگر در زمستان‌های زندگی تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست می‌دهید و کل زندگی‌تان تباه می‌شود. پس در خوشی‌ها و زیبایی‌های زندگی به‌خاطر داشته باشید که حال دوران همیشه یکسان نیست. طوری زندگی کنید که اگر زمستان آن رسید، از آنچه بوده‌ایم، لذت ببریم. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ 🔴نبض زندگی‌ات را به‌دست بگیر ✍مردی در کنار جاده، دکه‌ای درست کرد و در آن ساندویچ می‌فروخت.چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی‌خواند.او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ‌های خود را شرح داده بود.خودش هم کنار دکه‌اش می‌ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می‌کرد و مردم هم می‌خریدند.کارش بالا گرفت، لذا ابزار کارش را زیادتر کرد و پسرش از مدرسه نزد او می‌آمد و به کمکش می‌پرداخت. کم‌کم وضع عوض شد.پسرش گفت: پدرجان! مگر به اخبار رادیو گوش نداده‌ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند، کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هرچه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار رادیو گوش می‌دهد و روزنامه هم می‌خواند، پس حتماً آنچه می‌گوید صحیح است.بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی‌ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی‌کرد.فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. به فرزندش گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.اندیشه‌های خود را شکل ببخشید، در غیر این صورت دیگران اندیشه‌های شما را شکل می‌دهند. خواسته‌های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه‌ریزی می‌کنند. ‌‌‌‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ✍ هدف رسانه‌ها و تبلیغات، القای خواسته‌های تازه و غیرضروری است 🔹در چین باستان، شاهزاده جوانی تصمیم گرفت با تکه‌ای عاج گران‌قیمت، چوب غذاخوری بسازد. 🔸پادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت: بهتر است این کار را نکنی، چون این چوب‌های تجملی موجب زیان توست! 🔹شاهزاده جوان دستپاچه شد. نمی‌دانست حرف پدرش جدی است یا دارد او را مسخره می‌کند! 🔸اما پدر در ادامه سخنانش گفت: وقتی چوب غذاخوری از عاج گران‌قیمت داشته باشی، گمان می‌کنی که آن‌ها به ظرف‌های گِلی میز غذایمان نمی‌آیند، پس به فنجان‌ها و کاسه‌هایی از سنگ یشم نیازمند می‌شوی. 🔹در آن صورت خوب نیست غذاهایی ساده را در کاسه‌هایی یشمی با چوب غذاخوری ساخته شده از عاج بخوری، آن وقت به سراغ غذاهای گران‌قیمت و اشرافی می‌روی. 🔸کسی که به غذاهای اشرافی و گران‌قیمت عادت می‌کند، حاضر نمی‌شود لباس‌های ساده بپوشد و در خانه‌ای بی‌زر و زیور زندگی کند. پس لباس‌های ابریشمی می‌پوشی و می‌خواهی قصری باشکوه داشته باشی. 🔹به این ترتیب به تمامی دارایی سلطنتی نیاز پیدا می‌کنی و خواسته‌هایت بی‌پایان می‌شود. در این حال زندگی تجملی و هزینه‌هایت بی‌حد و اندازه می‌شود و دیگر از این گرفتاری خلاصی نداری. 🔸نتیجه این امر فقر و بدبختی و گسترش ویرانی و غم و اندوه در قلمروی سلطنت ما و سرانجام، تباهی سرزمین خواهد بود. 🔹چوب غذاخوری گران‌قیمت تو، تَرَک باریکی بر در و دیوار خانه‌ای است که سرانجام ویرانی ساختمان را در پی دارد. 🔸شاهزاده جوان با شنیدن این سخنان، خواسته‌اش را فراموش کرد. 🔹سال‌ها بعد که او به پادشاهی رسید، در میان همه به خردمندی و فرزانگی شهرت یافت. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✨﷽✨ ✍ دعا کن خدا بهت توفیق بده... 🔹بزرگی می‌گفت: اگر کسی برای درخواست کمک، برای حل مشکلی پیش تو اومد؛ 🔸هرگز نگو: فلانی هم که هر وقت کاری داشته باشه فقط ما رو می‌شناسه! 🔹بلکه بگو: الحمدلله که خدا به من توفیق برطرف‌کردن نیازهای مردم رو عنایت کرده. 👤 امام حسین علیه‌السلام در این باره می‌فرمایند: 🔺برآوردن حاجت و برطرف‌كردن مشكلات مردم به دست شما از نعمت‌های خداوند است نسبت به شما، بنابراین با منت‌گذاری و اذیت آنان، جلوی این نعمت‌ها را نگیرید. 📚بحارالانوار، ج74، ص38 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🔆 ✍️ بی‌اعتنا باش 🔹کلاغ‌ها خیلی دوست دارند عقاب‌ها را اذیت کنند. 🔸کلاغ با اینکه از عقاب کوچک‌تر است، اما چون چابک‌تر است، می‌تواند سریع بچرخد و مانور دهد. 🔹گاهی اوقات هنگام پرواز، بالای سر عقاب قرار می‌گیرد و به‌سمت آن شیرجه می‌رود، ولی عقاب می‌داند که می‌تواند اوج بگیرد. 🔸عقاب به‌جای اینکه از آزارهای کلاغ مزاحم ناراحت شود، بیشتر و بیشتر اوج می‌گیرد و سرانجام کلاغ عقب می‌افتد. 🔹وقتی کسی از روی حسادت و غرض‌ورزی اذیتتان می‌کند، رو به بالا اوج بگیرید و او را پشت‌سرتان رها کنید.
✨﷽✨ ✅سربازانی خاموش اما هوشیار ✍عارفی در راهی می‌رفت. مردی او را دید و شروع به تمسخر و توهین او کرد. عارف با سکوت تبسمی کرد. به ناگاه اندکی بعد پای مرد توهین‌کننده لیز خورد و سرش به کنار سنگی خورد و در دم جان سپرد. عارف نزد جنازۀ او رفت و گفت: مرا حلال کن. پرسیدند: چه حلالیتی؟ تو که گناهی مرتکب نشدی و در برابر توهین او خندیدی؟ عارف گفت: من باید جواب توهینش را می‌دادم، اما خندیدم و جواب ندادم؛ لذا سربازان خدا او را جواب دادند که اگر جوابش را داده بودم، او نمرده بود. إنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا؛ خداوند از کسانی که ایمان آورده‌اند، دفاع می‌کند. (حج:38) و لِلَّـهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛ لشکریان آسمان‌ها و زمین تنها از آن خداست. (فتح:7) آری، خداوند برای ازبین‌بردن دشمنانش هرگز گلوله و اسلحه نمی‌کشد. بلکه از سربازان خاموشش بهره می‌برد. به هنگام ظلم، مراقب سربازان خاموش خداوند متعال باشیم. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ✅حکمت خدا را باور داشته باش ✍یک روز فقیری نالان و غمگین از خرابه‌ای رد می‌شد و کیسه‌ای را که کمی گندم در آن بود، بر دوش خود می‌کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند و شب را سیر بخوابند. در راه با خود زمزمه‌کنان می‌گفت: خدایا این گره را از زندگی من باز کن. همچنان که این دعا را زیر لب می‌گذارند، ناگهان گرهٔ کیسه‌اش باز شد و تمام گندم‌هایش روی زمین و درون سنگ و سوراخ‌های خرابه ریخت. عصبانی شد و به خدا گفت: خدایا من گفتم گرهٔ زندگی‌ام را باز کن، نه گرهٔ کیسه‌ام را. با عصبانیت تمام مشغول جمع کردن گندم از لای سنگ‌ها شد که ناگهان چشمش به کیسه‌ای پر از طلا افتاد. همان‌جا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به‌خاطر قضاوت عجولانه‌اش معذرت خواست. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍ از بزرگی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته می‌شوند؟ پاسخ داد: 1⃣ اقوام در هنگامِ غربت 2⃣ مرد در بیماریِ همسرش 3⃣ دوست در هنگامِ سختی 4⃣ زن در هنگامِ فقرِ شوهرش 5⃣ مؤمن در بلا و امتحانِ الهی 6⃣ فرزندان در پیریِ پدر و مادر 7⃣ برادر و خواهر در تقسیمِ ارث ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✍بزرگی را گفتند: راز همیشه شاد بودنت چیست؟ گفت:دل بر آنچه نمی‌ماند نمی‌بندم؛ فردا یک راز است، نگرانش نیستم؛ دیروز یک خاطره بود، حسرتش را نمیخورم؛ و امروز یک هدیه است، قدرش را میدانم؛ از فشار زندگی نمیترسم چون میدانم که فشار، توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکند... میدانم خدای دیروز و امروز، خدای فردا هم هست... ما اولین بار است که بندگی میکنیم، ولی او قرنهاست که خدایی میکند... پس به او اعتماد دارم... برای داشتن اینچنین خدایی همیشه شادم...
✨﷽✨ ✨ هیچ وقت بخاطر اینکه همرنگ جماعت بشی، نقاب به صورتت نزن!!! ✅شجاع باش! ✅خاص باش! ✅خودت باش! افراد با اصالت دارای هویت رشد یافته اند و در روابطشان نیازی به نقاب زدن ندارند. آنها خود واقعی شان را زندگی می کنند و از اینکه خودشان باشند، واهمه ندارند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍ از بزرگی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته می‌شوند؟ پاسخ داد: 1⃣ اقوام در هنگامِ غربت 2⃣ مرد در بیماریِ همسرش 3⃣ دوست در هنگامِ سختی 4⃣ زن در هنگامِ فقرِ شوهرش 5⃣ مؤمن در بلا و امتحانِ الهی 6⃣ فرزندان در پیریِ پدر و مادر 7⃣ برادر و خواهر در تقسیمِ ارث
✨﷽✨ ✅ دینت را از خدا بگیر نه از مردم شهر ✍جوانی در ملأعام با گستاخی تمام روزه‌خواری می‌کرد. او را نزد حاکم شهر آوردند. حاکم از او پرسید: ای جوان! چرا در شهر روزه‌خواری می‌کردی؟ چرا از اسلام گریزانی، تا چنان حد که جسارت یافته و در ماه رمضان در پیش چشم همگان روزه‌‌خواری می‌کنی؟ جوان گفت: مرا باور و اعتقاد زیاد به اسلام بود. روزی شیخ شهر را در خفا در حال معصیت یافتم. برو آن شیخ را مجازات کن که این‌چنین اعتقاد مرا از من گرفت و مرا روزه‌خوار کرد. حاکم شهر گفت: روزی دزدی را در شهر گرفتند که از خانه‌های بسیاری دزدی کرده بود. طبق قانون قضاوت مأموری بر او گماردم تا او را در شهر بگرداند تا هر مال‌باخته‌ای از او شکایتی دارد، نزد من آید. ساعتی نگذشت که جوانی معلوم‌الحال از او برای شکایت نزد من آمد که هرگز او را در شهر ندیده بودم. به رسم قضاوت از او سؤال کردم: «ای جوان! او از تو چه دزدیده است؟» جوان گفت: «یک مرغ و دو خروس!» چون این سخن شنیدم مأمور خویش را امر کردم تا او را 8٠ تازیانه بزند. جوان در حالی که دادوفریاد می‌کرد، گفت: «من برای شکایت نزد تو آمده‌ام، چرا مرا شلاق می‌زنی؟!» گفتم: «وقتی تو را خانه‌ای در این شهر نیست، چگونه مرغ و خروسی داری که کسی بتواند آن را از تو بدزدد؟» داستان که بدین‌جا رسید، حاکم شهر گفت: ای جوان! تو را نیز هرگز اعتقادی نبوده که آن شیخ از تو بستاند. هرکس که اعتقاد به خدا را با عمل به آنچه می‌شنود، از خود خدا بستاند و هدایت یابد هیچ‌کس را توان ستاندن آن اعتقاد از او نیست. تو به‌جای شناختن خدا در پی شناختن شیخ بودی و به‌جای خدا، شیخ را باور کرده بودی! پس من، تو را دو حد جاری می‌کنم؛ یکی به جرم روزه‌خواری در ملأعام و دیگری به جرم کذب و افترا.
✨﷽✨ ✅قانون 15 دقیقه چیست؟ ✍این قانون به قدرت تغییرات کوچک اشاره دارد! 🔻تکرار کارهای کوچک نه تنها شخصیت انسان را می‌سازد بلکه شخصیت اجتماع را نیز تعیین می‌کند. 1. اگر روزی 15 دقیقه را صرف خودسازی کنید در پایان یک سال، تغییر ایجاد شده در خویش را به خوبی احساس خواهید کرد. 2. اگر روزی 15 دقیقه از کارهای بی‌اهمیت خویش بکاهید، ظرف چند سال موفقیت نصیبتان خواهد شد. 3. اگر روزی 15 دقیقه را به فراگیری زبان اختصاص دهید، از هفته‌ای یک بار کلاس زبان رفتن بهتر است. 4. اگر روزی 15 دقیقه را به پیاده‌روی سریع اختصاص دهید از هفته‌ای چند بار به باشگاه ورزشی رفتن، نتیجه بهتری خواهید گرفت. 5. اگر روزی 15 دقیقه مطالعه و سلول‌های خاکستری خویش را درگیر کنید؛ به پیشرفت‌های عظیم یادگیری دست خواهید یافت. 🔺زیبایی روش یا قانون 15 دقیقه در این است که آن‌قدر کوتاه است که هیچ‌وقت به بهانه اینکه وقت ندارید، آن را به تاخیر نمی‌اندازید. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍ از بزرگی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته می‌شوند؟ پاسخ داد: 1⃣ اقوام در هنگامِ غربت 2⃣ مرد در بیماریِ همسرش 3⃣ دوست در هنگامِ سختی 4⃣ زن در هنگامِ فقرِ شوهرش 5⃣ مؤمن در بلا و امتحانِ الهی 6⃣ فرزندان در پیریِ پدر و مادر 7⃣ برادر و خواهر در تقسیمِ ارث
✨﷽✨ ✍️ حکمت ندانستن بعضی از مسائل! 🔹مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر! می‌خواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی. 🔸سلیمان گفت: تحمل آن را نداری. 🔹اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید: کدام زبان؟ 🔸جواب داد: زبان گربه‌ها! 🔹سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه‌ها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن می‌گفتند. 🔸یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی می‌میرم! 🔹دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا می‌میرد، آن‌گاه آن را می‌خوریم. 🔸مرد شنید و گفت: به خدا نمی‌گذارم خروسم را بخورید. 🔹و آن را فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ 🔸گفت: نه، صاحبش فروختش. اما گوسفند نر آن‌ها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. 🔹صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. 🔸گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟ 🔹گفت: نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی‌دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن می‌خوریم! 🔸مرد شنید و به‌شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت: گربه‌ها می‌گویند امروز خواهم مرد! خواهش می‌کنم کاری بکن! 🔻پیامبر پاسخ داد: خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن. 💢خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسان‌ها آن را درک نمی‌کنیم. او بلا را از ما دور می‌کند، و ما با نادانی خود آن را بازپس می‌خواهیم! 💢گاهی خدا با یک ضرر مالی می‌خواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمی‌دانیم و ناشکری می‌کنیم. 💢چه خوب است در هر بلایی خدا را شکر کنیم. چه‌بسا بلای بزرگ‌تری در انتظار ما بوده است و خدا آن را دفع کرده است. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/1284702208C7c11ed722e
✨﷽✨ ✍️ حکمت ندانستن بعضی از مسائل! 🔹مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر! می‌خواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی. 🔸سلیمان گفت: تحمل آن را نداری. 🔹اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید: کدام زبان؟ 🔸جواب داد: زبان گربه‌ها! 🔹سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه‌ها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن می‌گفتند. 🔸یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی می‌میرم! 🔹دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا می‌میرد، آن‌گاه آن را می‌خوریم. 🔸مرد شنید و گفت: به خدا نمی‌گذارم خروسم را بخورید. 🔹و آن را فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ 🔸گفت: نه، صاحبش فروختش. اما گوسفند نر آن‌ها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. 🔹صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. 🔸گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟ 🔹گفت: نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی‌دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن می‌خوریم! 🔸مرد شنید و به‌شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت: گربه‌ها می‌گویند امروز خواهم مرد! خواهش می‌کنم کاری بکن! 🔻پیامبر پاسخ داد: خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن. 💢خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسان‌ها آن را درک نمی‌کنیم. او بلا را از ما دور می‌کند، و ما با نادانی خود آن را بازپس می‌خواهیم! 💢گاهی خدا با یک ضرر مالی می‌خواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمی‌دانیم و ناشکری می‌کنیم. 💢چه خوب است در هر بلایی خدا را شکر کنیم. چه‌بسا بلای بزرگ‌تری در انتظار ما بوده است و خدا آن را دفع کرده است. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✨﷽✨ ✍️ قسمتی از درآمدت را با امام زمان معامله کن 🔹وارد میوه‌فروشی شدم. خلوت بود. قیمت موز و سیب رو پرسیدم. 🔸فروشنده گفت: موز ۱۶ تومن و سیب ۱۰ تومن. 🔹گفتم: از هر کدوم دو کیلو به من بده. 🔸پیرزنی وارد میوه‌فروشی شد و پرسید: محمدآقا سیب چند؟ 🔹میوه‌فروش پاسخ داد: مادر کیلویی سه تومن! 🔸نگاه تعجب‌زده‌ام رو به سرعت به میوه‌فروش انداختم و او که متوجه تعجب و دلخوری من شده بود، چشمکی زد و با نگاهش منو به آرامش دعوت کرد. صبر کردم. 🔹پیرزن گفت: محمدآقا خدا خیرت بده! چند تا مغازه رفتم، همه‌شون سیب رو ده‌دوازده تومن می‌دن! مادر با این قیمتا که نمی‌شه میوه خرید! 🔸محمدآقای میوه‌فروش، یک کیلو سیب برای پیرزن کشید و اونو راهی کرد. 🔹سپس رو به من کرد و گفت: این پیرزن به‌تازگی پسر و عروسش رو تو تصادف از دست داده و خودش مونده با دو تا نوه‌ یتیم! من چند بار خواستم بهش کمک کنم و میوه‌ مجانی بدم اما ناراحت شد و قبول نکرد. 🔸به همین خاطر هیچ‌وقت روی میوه‌ها تابلوی قیمت نمی‌زنم تا وقتی این زن به مغازه میاد از قیمت‌ها خبر نداشته باشه و بتونه برای بچه‌هاش میوه بخره. 🔹راستش رو بخوای من به هرکسی که نیاز داشته باشه کمک می‌کنم و همیشه با امام زمانم معامله می‌کنم. 🔸دلم مثل آوار ریخته بود پایین و بسیار شرمنده بودم و بغضی سنگین تو گلوم نشسته بود. 🔹دلم می‌خواست روی میوه‌فروش رو ببوسم. میوه‌ها رو خریدم. سوار ماشین شدم و زدم زیر گریه و در حال رانندگی از خودم و از امام زمان خجل بودم. 🔸با خودم می‌گفتم: ای کاش در طول سالیان دراز عمرم من هم قسمتی از درآمدم رو با امام زمانم معامله می‌کردم. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✍ از بزرگی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته می‌شوند؟ پاسخ داد: 1⃣ اقوام در هنگامِ غربت 2⃣ مرد در بیماریِ همسرش 3⃣ دوست در هنگامِ سختی 4⃣ زن در هنگامِ فقرِ شوهرش 5⃣ مؤمن در بلا و امتحانِ الهی 6⃣ فرزندان در پیریِ پدر و مادر 7⃣ برادر و خواهر در تقسیمِ ارث
✨﷽✨ ✍ هدف رسانه‌ها و تبلیغات، القای خواسته‌های تازه و غیرضروری است 🔹در چین باستان، شاهزاده جوانی تصمیم گرفت با تکه‌ای عاج گران‌قیمت، چوب غذاخوری بسازد. 🔸پادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت: بهتر است این کار را نکنی، چون این چوب‌های تجملی موجب زیان توست! 🔹شاهزاده جوان دستپاچه شد. نمی‌دانست حرف پدرش جدی است یا دارد او را مسخره می‌کند! 🔸اما پدر در ادامه سخنانش گفت: وقتی چوب غذاخوری از عاج گران‌قیمت داشته باشی، گمان می‌کنی که آن‌ها به ظرف‌های گِلی میز غذایمان نمی‌آیند، پس به فنجان‌ها و کاسه‌هایی از سنگ یشم نیازمند می‌شوی. 🔹در آن صورت خوب نیست غذاهایی ساده را در کاسه‌هایی یشمی با چوب غذاخوری ساخته شده از عاج بخوری، آن وقت به سراغ غذاهای گران‌قیمت و اشرافی می‌روی. 🔸کسی که به غذاهای اشرافی و گران‌قیمت عادت می‌کند، حاضر نمی‌شود لباس‌های ساده بپوشد و در خانه‌ای بی‌زر و زیور زندگی کند. پس لباس‌های ابریشمی می‌پوشی و می‌خواهی قصری باشکوه داشته باشی. 🔹به این ترتیب به تمامی دارایی سلطنتی نیاز پیدا می‌کنی و خواسته‌هایت بی‌پایان می‌شود. در این حال زندگی تجملی و هزینه‌هایت بی‌حد و اندازه می‌شود و دیگر از این گرفتاری خلاصی نداری. 🔸نتیجه این امر فقر و بدبختی و گسترش ویرانی و غم و اندوه در قلمروی سلطنت ما و سرانجام، تباهی سرزمین خواهد بود. 🔹چوب غذاخوری گران‌قیمت تو، تَرَک باریکی بر در و دیوار خانه‌ای است که سرانجام ویرانی ساختمان را در پی دارد. 🔸شاهزاده جوان با شنیدن این سخنان، خواسته‌اش را فراموش کرد. 🔹سال‌ها بعد که او به پادشاهی رسید، در میان همه به خردمندی و فرزانگی شهرت یافت.
✨﷽✨ ✍ دعا کن خدا بهت توفیق بده... 🔹بزرگی می‌گفت: اگر کسی برای درخواست کمک، برای حل مشکلی پیش تو اومد؛ 🔸هرگز نگو: فلانی هم که هر وقت کاری داشته باشه فقط ما رو می‌شناسه! 🔹بلکه بگو: الحمدلله که خدا به من توفیق برطرف‌کردن نیازهای مردم رو عنایت کرده. 👤 امام حسین علیه‌السلام در این باره می‌فرمایند: 🔺برآوردن حاجت و برطرف‌كردن مشكلات مردم به دست شما از نعمت‌های خداوند است نسبت به شما، بنابراین با منت‌گذاری و اذیت آنان، جلوی این نعمت‌ها را نگیرید. 📚بحارالانوار، ج74، ص38
✨﷽✨ ✍ مشکلاتی که صدای زندگی را بهتر می‌کنند 🔹پسری با همسر خود دعوا کرده و می‌خواست او را طلاق دهد و از زندگی ناامید بود. 🔸روزی پدرش او را با خود به جنگل برد. شب کنار رودی خوابیدند. صدای رود پسر را آرام کرد و به خواب رفت. 🔹شب بعد، صدای آب زیبا نبود و پسر خوابش نمی‌برد. از پدرش علت را پرسید. 🔸پدر گفت: چند سنگ در مسیر رود بود، من آن‌ها را برداشتم. صدای رود دیگر زیبا نیست. بدان مشکلات تو، سنگ‌های مسیر زندگی تو هستند که صدای زندگی را بهتر می‌کنند. 🔹پس زیاد به فکر برداشتن برخی سنگ‌ها مباش، که خالقِ تو برای زیباشدن زندگی و دوری از یکنواختی، آن‌ها را در مسیر زندگی‌ات قرار داده است. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄
✨﷽✨ 🌼مراقب رخنه دیگران در روابط خانوادگی‌ات باش ✍دوستی نقل می‌کرد که پدرِ بسیار بهانه‌گیر و بدخلق و بددهان و بداخلاقی داشتم. روزی پدرم در خانۀ من میهمان بود. خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چای کم‌رنگ آورده است. ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود. دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدرزنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهان چگونه می‌سازی؟اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد و گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش می‌کند، هرگز چشم را نمی‌سوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد. ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند. باید هوشیار باشیم. هرگز بین دو سنگ آسیاب که روی هم می‌چرخند، انگشت فرو نکنیم. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ 🔴نبض زندگی‌ات را به‌دست بگیر ✍مردی در کنار جاده، دکه‌ای درست کرد و در آن ساندویچ می‌فروخت.چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی‌خواند.او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ‌های خود را شرح داده بود.خودش هم کنار دکه‌اش می‌ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می‌کرد و مردم هم می‌خریدند.کارش بالا گرفت، لذا ابزار کارش را زیادتر کرد و پسرش از مدرسه نزد او می‌آمد و به کمکش می‌پرداخت. کم‌کم وضع عوض شد.پسرش گفت: پدرجان! مگر به اخبار رادیو گوش نداده‌ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند، کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هرچه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار رادیو گوش می‌دهد و روزنامه هم می‌خواند، پس حتماً آنچه می‌گوید صحیح است.بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی‌ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی‌کرد.فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. به فرزندش گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.اندیشه‌های خود را شکل ببخشید، در غیر این صورت دیگران اندیشه‌های شما را شکل می‌دهند. خواسته‌های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه‌ریزی می‌کنند. ‌‌‌‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ روزت را بی‌اندیشه سر نکن «فقر» چیزی است که همه جا سرک می‌کشد. فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست. فقر چیزی را نداشتن است، ولی آن چیز پول نیست، طلا و غذا هم نیست. فقر همان گردوخاکی‌ است که بر کتاب‌های فروش‌نرفته یک کتاب‌فروشی می‌نشیند. فقر، تیغه‌های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه‌های برگشتی را خرد می‌کند. فقر، کتیبه 3هزارساله‌ای است که روی آن یادگاری نوشته‌اند! فقر، پوست موزی است که از پنجره یک ماشین به خیابان انداخته می‌شود. فقر، شب را «بی‌غذا» سر کردن نیست، فقر، روز را «بی‌اندیشه» سر کردن است. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✨﷽✨ ✅ به‌دوش گرفتن بار سنگین نیازمندان، دلت را سبک می‌کند ✍در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (علیه‌السلام) مشرف شد. هر روز به حرم می‌آمد اما دریغ از یک قطره اشک. دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت. با خودش فکر کرد که دیگر فایده‌ای ندارد. به همین خاطر، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت. هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت. در کوچه‌ای راه می‌رفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخ‌دستی‌اش گذاشته و آن را به سختی می‌برد. تاجر کمکش کرد و هم‌زمان به او گفت: مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی؟ پیرمرد گفت:ای آقا! دست روی دلم نگذار، دختر دم‌بختی دارم که برای جهیزیه‌اش مانده‌ام. همسرم گفته تا پول جهیزیه را تهیه نکرده‌ام به خانه برنگردم. من مجبورم بارهای سنگین را جابه‌جا کنم تا پول بیشتری در بیاورم. تاجر ثروتمند، همراه پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت. وقتی به خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد. وقتی از آن خانه بیرون می‌آمد، خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه می‌کردند. پیرمرد گفت: من چیزی ندارم که برای تشکر به شما بدهم. فقط دعا می‌کنم که عاقبت‌به‌خیر شوید و از امام رضا (علیه‌السلام) هدیه‌ای دریافت کنید. تاجر برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود. وقتی وارد حرم شد، چشم‌هایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ✍ توکلت به خدا باشد 🔹روزی با خودرو با یکی از دوستان به اطراف شهر رفتیم. در راه برگشت دو نفر را هم که در راه مانده بودند، سوار کردیم. 🔸با دوستم درمورد توکل به خدا آرام حرف می‌زدیم و می‌گفتیم اگر به خدا توکل کنیم هیچ مشکلی در زندگی نداریم و تمام بدبیاری‌های ما از گناهانمان است و... 🔹مطمئن بودم آن دو نفر هم حرف‌های ما را هرچند آرام حرف می‌زدیم، می‌شنیدند و شاید به خیال خودشان که از درون ما خبر نداشتند، گمان می‌کردند ما انسان‌های پاکی هستیم. 🔸بر خلاف انتظار دیدم در مسیر، افسر راهنمایی ایستاده است و ما را که دید کفگیرش بالا رفت. 🔹کنار زدم. به ناگاه متوجه شدم هیچ‌‌یک از مدارکم همراه من نیست. 🔸به‌شدت ناراحت شدم و در دلم گفتم: خدایا! تو مرا خوب می‌شناسی که چه گنهکاری هستم ولی این دو نفر نمی‌شناسند. ما هم در راه از فضل تو گفتیم. این دو نفر ببینند من جریمه شدم، به صدق حرف‌های من شک خواهند کرد و مطمئنم به کلام حق تو بدبین خواهند شد. مرا اینجا مؤاخذه نکن تا در ایمان این دو نفر شک به‌خاطر ضعف من ایجاد شود. 🔹در این زمان بود که افسر گفت: مدارک؟ 🔸تا خواستم چیزی بگویم، کنارمان تصادف عجیبی شد و افسر گفت: برو مسیر را باز کن. 🔹نفس سردی کشیدم و داستان را به مسافران گفتم تا ایمانشان به خدا قوی‌تر شود. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✨﷽✨ ✍ راز موفقیت ✍مرد جوانی از سقراط پرسید: رمز موفقیت چیست؟ سقراط به مرد جوان گفت: صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیا. وقتی هر دو به رودخانه رسیدند، سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. بعد از اینکه وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید، سقراط سر مرد جوان را زیر آب برد و او را شگفت‌زده کرد. مرد تلاش می‌کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی‌تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد، محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد، کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: در آن وضعیت تنها چیزی که می‌خواستی چه بود؟ پسر جواب داد: هوا. سقراط گفت:این راز موفقیت است! اگر همان طور که هوا را می‌خواستی در جست‌وجوی موفقیت هم باشی، به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ✍ به حکمت خدا اعتماد کن 🔹در بيمارستان‌ها وقت شام و ناهار، غذاها خيلی متفاوت است. 🔸به يک نفر سوپ، چلوكباب و دسر می‌دهند. به يکی فقط سوپ می‌دهند، به يک نفر حتی سوپ هم نمی‌دهند و می‌گويند فقط آب بخور. به دیگری می‌گويند كه حتی آب هم نخور. 🔹جالب است كه هيچ‌كدام از اين بيماران اعتراض ندارند. زيرا آن‌ها پذيرفته‌اند كسی كه اين تشخيص‌ها را داده، طبيب است و آن كسی كه طبيب است حكيم است. 🔸پس اگر خدا به كسی كم داده يا زياد داده، شما گله و شكوه نكنيد كه چرا به او بيشتر داده‌ای و به من كمتر. 🔹اين كارها روی حساب و حكمت است. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✨﷽✨ 🔴رژیم ذهنی بگیرید شما که بلدید رژیم بگیرید، که هیکلتان روی فرم باشد، که مبادا چربی اضافه‌ای باشد، که مبادا سیکس‌پک نباشید. خب حالا که بلدید، گاهی هم به‌خاطر ذهنتان رژیم بگیرید. مثلا از فکر کردن به کسی که دیگر نیست، وفادار ماندن به کسی که رهایتان کرده، گریه‌کردن برای کسی که برایتان ارزشی قائل نیست، قضاوت‌های بی‌جا در مورد دیگران. این‌ها ذهن شما را بد فرم و بد شکل می‌کند. از ریخت و قالب می‌اندازد. ذهنتان را بدقواره می‌کند. گاهی برای آرامش روانتان، رژیم ذهنی بگیرید. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✨﷽✨ ✍ موفقیت، صبر می‌خواهد 🔹گاهی برای انداختن یک درخت، باید ۱۰۰ ضربه با تبر بزنیم. از این ۱۰۰ ضربه، ۹۹ ضربه‌ اوّل، کارشان این است که شرایط را برای ضربه‌ صدم آماده کنند. 🔸اینکه درخت، در طی ۹۹ ضربه، هنوز سر جایش ایستاده است، دلیلِ بیهودگی آن ضربات نیست، دلیل دلسردی نیست، دلیل ناامیدی نیست، هر مبارزه‌ای، به همین شکل است. 🔹اینکه اقداماتی که می‌کنیم به سرعت جواب نمی‌دهد، نباید در عزم و اراده‌ ما خللی ایجاد کند. 🔸پس باید هر کاری می‌کنیم، بگذاریم به حساب یکی از همان ۹۹ ضربه اول. 🔹ضربه صدم بالاخره از راه می‌رسد و درخت را می‌اندازد. 🔸نگران نباش، موفقیت، صبر می‌خواهد. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄