eitaa logo
کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی
2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
277 ویدیو
27 فایل
🔔کانال اطلاع رسانی کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی 🏬حرم مطهر رضوی، بست شیخ طوسی، ورودی صحن انقلاب، کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی عضویت: ☎️ 05132243281 نمابر؛ 📠 05132220845 ادمین بخش آقایان: 📬 @A_montazer110 ادمین بخش بانوان: 📬 @Ziaii403
مشاهده در ایتا
دانلود
📚🌿 در نگاه خوراندن طعام است به نیازمندان، نه خوردن طعام از سحر تا هنگام اذان مغرب. مسلّم کسی را بود روزه داشت که درمانده ای را دهد نان چاشت وگرنه چه لازم که سعیی بری ز خود بازگیری و هم خود خوری 🆔 @aqr_libmarkazi
☘🌿🍀☘🌿🍀 ✅ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحب دلی بر گذشت و گفت: ماری تو که هر که را ببینی،بزنی ؟ یا بوم که هر کجا نشینی ، بکَنی ؟ زورت ار پیـش می رود با ما با خــداوند غیـب دان نرود زورمندی مکن بر اهل زمیـن تا دعـایی بر آسـمان نرود حاکم از این سخن برنجید و روی از نصیحت او در هم کشید و بر او التفاتی نکرد،اَخَذَتهُ العِزَّةُ بالاِثمِ ، تا شبی آتش مَطبَخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت و از بستر نرمش، به خاکستر گـــرم نشاند. اتّفاقاً، همان شخص ، در گذار بود و شنید که با یاران می گفت : ندانم این آتش ، از کجــــا در انبار هیزم افتاد.گفت : از دود دل درو یشان. حذر کن ز درد درونهای ریش که ریش درون عاقبت سر کند به هم بر مکن تا توانی دلی که آهی جهانی به هم برکند 🆔 @aqr_libmarkazi
📚بوستان سعدی، باب هفتم در عالم تربیت یکی ناسزا گفت در وقتِ جنگ گریبان دریدند وی را به چنگ قفا‌خورده عریان و گریان نِشَست جهاندیده‌ای گفتش ای خودپرست چو غنچه گرت بسته بودی دهن دریده ندیدی چو گُل پیرهن سراسیمه گوید سخن بر گزاف چو طنبور بی‌مغزِ بسیار‌لاف نبینی که آتش زبان است و بس به آبی توان کشتنش در نَفَس؟ اگر هست مرد از هنر بهره‌ور هنر خود بگوید نه صاحب‌هنر اگر مشکِ خالص نداری مگوی ورت هست خود فاش گردد به بوی به سوگند گفتن که زر مغربی است چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست بگویند از این حرف‌گیران هزار که سعدی نه اهل است و آمیزگار روا باشد ار پوستینم دَرَند که طاقت ندارم که مغزم بَرَند 🆔 @aqr_libmarkazi
حکایتی از بوستان سعدی باب چهارم در تواضع یکی در نجوم اندکی دست داشت ولی از تکبر سری مست داشت بر کوشیار آمد از راه دور دلی پر ارادت، سری پر غرور خردمند از او دیده بردوختی یکی حرف در وی نیاموختی چو بی بهره عزم سفر کرد باز بدو گفت دانای گردن فراز تو خود را گمان برده‌ای پر خرد انائی که پر شد دگر چون برد؟ ز دعوی پری زان تهی می‌روی تهی آی تا پر معانی شوی ز هستی در آفاق سعدی صفت تهی گرد و باز آی پر معرفت 🆔 @aqr_libmarkazi
سعدی -- گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شماره ۷ توانگری بخیل را پسری رنجور بود. نیکخواهان گفتندش: مصلحت آن است که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: مَصحف مهجور اَولی تر است که گله دور. صاحبدلی بشنید و گفت: ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان. دریغا گردن طاعت نهادن گرش همراه بودی دست دادن به دیناری چو خر در گل بمانند ور الحمدی بخواهی صد بخوانند 🆔 @aqr_libmarkazi
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بوستان سعدی --- باب دوم در احسان 🌿شنیدم که پیری به راه حجاز به هر خُطْوه کردی دو رکعت نماز چنان گرم رو در طریق خدای که خار مغیلان نَکَندی ز پای به آخر ز وسواس خاطر پریش پسند آمدش در نظر، کار خویش به تلبیس ابلیس در چاه رفت که نتوان از این خوب‌تر راه رفت گرش رحمت حق نه دریافتی غرورش سر از جاده برتافتی یکی هاتف از غیبش آواز داد که ای نیکبختِ مبارک نهاد مپندار اگر طاعتی کرده‌ای که نُزْلی بدین حضرت آورده‌ای به احسانی آسوده کردن دلی به از اَلْف رکعت به هر منزلی 🆔 @aqr_libmarkazi
☘🌿🍀 🍀🌿☘ یکی بر سر شاخ، بن می برید خداوند بستان نگه کرد و دید بگفتا گر این مرد بد می کند نه با من که با نفس خود می کند نصیحت بجای است اگر بشنوی ضعیفان میفکن به کتف قوی که فردا به داور برد خسروی گدایی که پیشت نیرزد جوی چو خواهی که فردا بوی مهتری مکن دشمن خویشتن، کهتری که چون بگذرد بر تو این سلطنت بگیرد به قهر آن گدا دامنت مکن، پنجه از ناتوانان بدار که گر بفکنندت شوی شرمسار که زشت است در چشم آزادگان بیفتادن از دست افتادگان بزرگان روشندل نیکبخت به فرزانگی تاج بردند و تخت به دنباله راستان گژ مرو وگر راست خواهی ز سعدی شنو مگو جاهی از سلطنت بیش نیست که ایمن تر از ملک درویش نیست سبکبار مردم سبک تر روند حق این است و صاحبدلان بشنوند تهیدست تشویش نانی خورد جهانبان بقدر جهانی خورد گدا را چو حاصل شود نان شام چنان خوش بخسبد که سلطان شام غم و شادمانی بسر می رود به مرگ این دو از سر بدر می رود چه آن را که بر سر نهادند تاج چه آن را که بر گردن آمد خراج اگر سرفرازی به کیوان برست وگر تنگدستی به زندان درست چو خیل اجل در سر هر دو تاخت نمی شاید از یکدگرشان شناخت 🆔 @aqr_libmarkazi
📕📚📕📚📕📚📕📚 معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوبتر؛ که علم سلاح جنگ شیطان است و خداوندِ سلاح را چون به اسیری برند شرمساری بیش برد. عام نادان پریشان روزگار به ز دانشمند ناپرهیزگار کآن به نابینایی از راه اوفتاد وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد 🆔 @aqr_libmarkazi
کس را چه زور و زهره که وصف علی کند جبار در مناقب او گفته هل اتی زورآزمای قلعهٔ خیبر که بند او در یکدگر شکست به بازوی لافتی مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا دیباچهٔ مروت و سلطان معرفت لشکر کش فتوت و سردار اتقیا فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی پیغمبر، آفتاب منیر است در جهان وینان ستارگان بزرگند و مقتدا یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه یارب به خون پاک شهیدان کربلا یارب به صدق سینهٔ پیران راستگوی یارب به آب دیدهٔ مردان آشنا دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست ای نام اعظمت در گنجینهٔ شفا 🆔 @aqr_libmarkazi
✍️ 📚 گلستان 👈 بابِ اول: در سیرتِ پادشاهان، حکایتِ شمارهٔ ۶ به چه کار آیدت زِ گل، طبقی؟! از گلستان من ببر ورقی 📚 یکی را از ملوکِ عجم حکایت کنند، که دستِ تطاول به مالِ رعیّت دراز کرده بود و جور و اذیّت آغاز کرده. تا به جایی که خلق از مَکایدِ فعلش به جهان برفتند و از کُرْبَتِ جورش راهِ غربت گرفتند. چون رعیّت کم شد، ارتفاعِ ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند. هرکه فریاد‌رسِ روزِ مصیبت خواهد گو در ایّامِ سلامت، به جوانمردی کوش بندهٔ حلقه‌به‌گوش، اَر ننوازی بِرَوَد لطف کن لطف؛ که بیگانه شود حلقه‌به‌گوش
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 حکایت به قلم "سعــــدی" 📚 باب هشتم (در آداب صحبت) 🌹آداب ۳۸ ✨ مردمان را عيبِ نهانی پيدا مکن که مر ايشان را رسوا کنی و خود را بی‌اعتماد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 حکایت به قلم "ســاده و روان" 📚 باب هشتم : در آداب صحبت 🌺 آداب ۳۸ 💫 به دنبال فاش کردن اسرار پنهان مردم نباش، چرا که با این کار هم آنها را رسوا می کنی و هم خود را بی ارزش ... 🆔 @aqr_libmarkazi
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 به تدبیر جنگ بد اندیش کوش مصالح بیندیش و نیت بپوش منه در میان راز با هر کسی که جاسوس هم کاسه دیدم بسی سکندر که با شرقیان حرب داشت در خیمه گویند در غرب داشت چو بهمن به زاولستان خواست شد چپ آوازه افکند و از راست شد اگر جز تو داند که عزم تو چیست بر آن رای و دانش بباید گریست کرم کن، نه پرخاش و کین‌آوری که عالم به زیر نگین آوری چو کاری بر آید به لطف و خوشی چه حاجت به تندی و گردن کشی؟ نخواهی که باشد دلت دردمند دل دردمندان بر آور ز بند به بازو توانا نباشد سپاه برو همت از ناتوانان بخواه دعای ضعیفان امیدوار ز بازوی مردی به آید به کار هر آن کاستعانت به درویش برد اگر بر فریدون زد از پیش برد 🆔 @aqr_libmarkazi