❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
ﺍﺯ رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﯽ؟ﮔﻔت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
۱. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
۲. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
۳. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
۴. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
۵. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ۵ ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ ارسالی از سر کار خانم سیده فاطمه موسوی
🍃
🌺🍃
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
#اینگونه_بود ...
🔻خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت (قدسسره) :
🔸️آمده بود و با اصرار میگفت: «آقا، دستورالعمل بدهید!»
پاسخی نشنید.
باز تکرار کرد: «به من یک دستورالعملی بدهید!»
🔹️آقا با تندی گفت: «دستورالعمل؟! دستورالعمل؟! دستورالعمل که چیزی نیست؛ کو عمل کننده آقا؟!»
🍃مرد، باز خواستهاش را تکرار کرد.
این بار آقا گفت: «یک حرفی به شما میزنم که اگر هزار سال هم بگردید، همین است؛ و غیر از این نیست: بروید و گناه نکنید!»
📚 به شیوه باران، ص٢١
#داستان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🔺
🦋🦋🦋🦋
🌺 بچه ها را در معرض چشم زخم قرار ندهید!
🌷 استاد محمدعلی مجاهدی نقل کرده اند:
یک سال به اتفاق همسر و دختر چهار سالهام عازم مشهد مقدس شده بودیم. در همان روز ورود به مشهد بلافاصله پس از عتبه بوسی علی بن موسی الرضا (علیه السلام) ، توفیق زیارت آقای مجتهدی را پیدا كردیم. دخترم لباس عربی چین داری به تن داشت و درحیاط خانه سرگرم بازی بود.
🔹آقای مجتهدی رو به من و همسرم كرده، فرمودند: چرا در حق این كودك معصوم ظلم میكنید؟! شنیدن جمله عتاب آمیز آن مرد خدا برای ما بسیار سنگین آمد! زیرا در حد توانی كه داشتیم چیزی از دخترمان فرو گذار نمیكردیم.
🔸هنگامی كه آن مرد خدا تعجب ما را دید، فرمود: این بچه دارد از بین میرود! طبیعت كودك خیلی لطیف است و تاب چشم زخم ندارد...! از شنیدن این مطلب، تعجب من و همسرم بیشتر شد زیرا به چشم خود میدیدیم كه دخترمان با شادی كودكانه خود سرگرم بازی كردن است و مشكلی ندارد!
🔹دقایقی گذشت ناگهان دخترم نقش زمین شد و رنگ چهرهاش تغییر كرد و نفسش به شماره افتاد! من و همسرم از دیدن این صحنه به اندازهای دست و پای خود را گم كرده بودیم كه نمیدانستیم چه باید بكنیم؟! حضرت آقای مجتهدی آمدند و دخترم را در آغوش گرفتند و در حالی كه ذكری را زمزمه میكردند، بر روی او میدمیدند! دخترم پس از چند دقیقهای، رفته رفته حالت طبیعی خود را پیدا كرد و باز سرگرم شیطنتهای كودكانه خود شد!
🔸حضرت آقای مجتهدی در حالی كه ما را به صرف میوه دعوت میكردند، رو به همسرم كرده فرمودند: خانم همشیره! لزومی ندارد كه این لباس زیبا را بر تن این كودك كه خود بسیار زیبا است بپوشانید و بعد او را از میان كوچه و بازار عبور دهید و نظر مردم را به طرف او جلب كنید! وآنگهی چرا به هنگام بیرون آمدن از خانه صدقه ندادید؟! می دانید كه صدقه، رفع بلا میكند!
🔹آن مرد خدا راست میگفت. هنگامی كه به دیدار او میرفتیم در بین راه بسیاری از افراد دختر خردسالم را به هم نشان میدادند و سرگرم تماشای او میشدند و ما از این مطلب غافل بودیم كه به دست خودمان داریم برای او درد سر ایجاد میكنیم...
📚کرامات شیخ جعفر مجتهدی (ره)
#داستان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅
#داستان
گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام میداد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیدهایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمدهای و من تو را میبینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست!
🌿مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانهای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست. پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی میشکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، میبینی ظرف تو را میشکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمیگردی.
مجنون سخنی به راز گفت:
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا جام مرا بشکست لیلی
عاشقان #خــدا نیز چنیناند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آنها را سریع #اجابت نمیکند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال #عبادت_شان ببیند.
💠#داستان
👈 زیارت عاشورا را هیچ وقت ترک و فراموش مکن.
✍️فرزند آیت الله علامه امینی(ره) صاحب کتاب “الغدیر” می گوید:
پس از گذشت چهار سال از فوت پدرم، شب جمعه ای او را در خواب شاد و خوشحال دیدم.
پس از سلام و دست بوسی گفتم: در آنجا چه عملی باعث نجات و سعادت شما شده است؟ کتاب الغدیر یا سایر کتاب ها یا تاسیس و بنیاد و کتابخانه امیر المومنین علیه السلام ؟
مرحوم علامه تاملی کردند و فرمودند: فقط زیارت عاشورا!
گفتم: اکنون روابط بین ایران و عراق تیره است و راه کربلا بسته است. چه کنم؟
فرمود: در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین علیه السلام برپا می شود شرکت کن، ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را به تو می دهند.
سپس فرمود: پسر جان! در گذشته بارها گفته ام و اکنون توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت ترک و فراموش مکن. مرتب زیارت عاشورا را بخوان و برخودت وظیفه بدان.
📚 طرحی نو از زیارت عاشورا، ص۲۱۰
#خواندنی
#امام_حسین
#کربلا
🔵کانال #داستان و #طنز حال خوش👇
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان
💢 خاطرهای تکان دهنده از قول سه پزشک که در سفر پیادهروی اربعین شرکت کرده بودند...
🎙 حاج حسن خلج
💠 #داستان بسیار خواندنی
✅ توبه مردی جیب زن باعنایت حضرت امام رضا علیه السلام
حمله داری از شهر ارومیه که سالی یک بار مسافر به مشهد می برد بدین صورت نقل کرد :
مسافرت با ماشین تازه آغاز شده بود ؛ ماشین ، مسافر و بارش را یکجا سوار می کرد ، چرا که ماشین به صورت ماشین باری بود ، در قسمت بار هم مسافران را می نشاندند و هم بار آنها را به صورت متراکم می چیدند .
من نزدیک به سی مسافر برای بردن به زیارت حضرت رضا علیه السلام پذیرفته بودم و قرار بود اوایل هفته بعد به جانب مشهد حرکت کنیم .
شب چهارشنبه حضرت رضا علیه السلام را در خواب دیدم که با محبتی خاص به من فرمودند : در این سفر ابراهیم جیب بر را همراه خود بیاور .
از خواب بیدار شدم در حالی که در تعجب بودم که چرا از من خواسته شده چنین شخص فاسق و فاجری را که در بین مردم بسیار بدنام است به مشهد ببرم ، فکر کردم خوابی که دیده ام صحیح نیست .
شب بعد همان خواب را بدون کم و زیاد دیدم ، ولی باز توجه به آن ننمودم .
شب سوم در عالم رؤیا حضرت رضا علیه السلام را خشمگین مشاهده کردم که با حالتی خاص به من فرمودند : . . . چرا در این زمینه اقدام نمی کنی ؟
روز جمعه به محلی که افراد شرور و گنهکار جمع می شدند رفتم ، ابراهیم را در میان آنان دیدم .
نزدیک او رفته سلام کردم و از او برای زیارت مشهد دعوت نمودم .
با شگفتی با دعوتم روبرو شد ، به من گفت : حرم حضرت رضا جای من آلوده نیست ، آنجا مرکز اجتماع اهل دل و پاکان است ، مرا از این سفر معاف دار .
اصرار کردم و او نمی پذیرفت ، عاقبت با عصبانیت به من گفت : من خرجی این راه را ندارم ، فعلاً تمام سرمایه من سی ریال پول است ، آن هم پولی حرام که از کیسه پیرزن فقیری دستبرد زده ام !
به او گفتم : من از تو مخارج سفر نمی خواهم ، رفت و برگشت این سفر را مهمان منی .
اصرارم مقبول افتاد ، آمدن به مشهد را پذیرفت ، قرار شد روز یکشنبه همراه با کاروان حرکت کند .
کاروان به راه افتاد ، مسافران از بودن شخصی مانند ابراهیم جیب بر تعجب داشتند ، ولی احدی را جرأت سؤال و جواب نسبت به این مسافر نبود .
ماشین باری همراه بار و مسافر در جاده خراب و خاکی به جانب کوی دوست در حرکت بود .
نرسیده به منطقه زیدر که محلی ناامن و جای حمله ترکمن ها به زوّار بود ، عرض جادّه به وسیله قلدری ستمکار بسته شده بود .
ماشین توقّف کرد ، راهزن بالا آمد ، خطاب به تمام مسافران گفت : آنچه پول دارید در این کیسه بریزید و در برابر من ایستادگی نکنید که شما را به قتل می رسانم !
پول راننده و تمام مسافران را گرفت ، سپس ماشین را ترک گفت .
ماشین پس از ساعتی چند به محلّ زیدر رسید و کنار قهوه خانه نگاه داشت .
مسافرین پیاده شدند ، کنار هم نشستند ، غم و اندوه جانکاهی بر آنان سایه انداخت ، بیش از همه راننده ناراحت بود ، می گفت : نه اینکه خرجی خود را ندارم ، بلکه از پول بنزین و دیگر مخارج ماشین هم محروم شدم ، رسیدن ما به مقصد بسیار مشکل به نظر می رسد . سپس از شدّت ناراحتی به گریه افتاد ،
در میان بهت و حیرت مسافران ابراهیم جیب بر به راننده گفت : چه مقدار پول تو را آن راهزن برده ؟
راننده مبلغی را گفت ،
ابراهیم آن مبلغ را به او پرداخت .
سپس از بقیه مسافران به طور تک تک مبلغ ربوده شده آنان را پرسید و به هر کدام هر مبلغی را که می گفتند می پرداخت .
در نهایت کار سی ریال باقی ماند که ابراهیم گفت : این هم مبلغ ربوده شده از من بود که سهم من است .
همه شگفت زده شدند ، از او پرسیدند : این همه پول را از کجا آورده ای ؟
در پاسخ گفت : وقتی آن راهزن از همه شما پول گرفت و سپس مطمئن و آرام خواست از ماشین پیاده شود ، بی سر و صدا جیب او را زدم ، او پیاده شد ، و ماشین هم به سرعت به حرکت آمد و از منطقه دور گشت تا به اینجا رسید ، این پولهایی که به شما دادم پول خود شماست .
حمله دار می گوید : بلند بلند گریستم .
ابراهیم به من گفت : پول تو را هم که برگرداندم ، چرا گریه می کنی ؟
خوابم را که در سه شب پی در پی دیده بودم برای او گفتم و اعلام کردم من از فلسفه خواب بی خبر بودم تا الآن فهمیدم که دعوت حضرت رضا از تو بدون دلیل نبوده ، امام علیه السلام می خواست به وسیله تو این خطر را از ما دور کند .
حال ابراهیم عوض شد ، انقلاب شدیدی به او دست داد ، به شدت گریست ، . . . سفر در حال خوشی پایان یافت ، همه به ارومیه برگشتیم ولی آن تائب باارزش ، مقیم کوی یار شد !
✍️حضرت حجت السلام و المسلمین حاج شیخ حسین انصاریان به نقل از حضرت آیت الله بهاء الدینی رحمه الله
#خواندنی