#دیدار_یار_نوشت قسمت اول
نمیدونم ولی احتمال می دم ماجرا از اونجا شروع شد که توی یکی از گروه ها، یکی از بزرگواران ساکن تهران عکس کارت ویژه دیدار رهبریش در همون روز رو منتشر کرد و زیرش نوشت:
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
من هم سریع روی پیامش پاسخ نوشتم:
«نوش جانتان
به یار بفرمایید برای قسمت ما شدن هم دعا کنن. ما حیفیم! 😅»
و درست فرداش تماس گرفتن و گفتن دعوتی دیدار رهبری! 😍
تقریبا مطمئن بودم دیدار مربوط به دستاندرکاران یادواره شهدای استانه که مدتیه مد شده قبلش میرن دیدار رهبر و بعد فیلم دیدارشون رو توی روز برپایی یادواره برا بقیه مردم نشون میدن و انگار میگن دلتون آب، ما رفتیم دیدار آقا شما رو نبردیم! به خاطر همین حسم بود که کلا از اینجور دیدارها خوشم نمیومد. اینم بگم انتقادهایی که به غیرمردمی برگزار شدن یادواره شهدای دزفول داشتم هم مزید علت شده بود تا همون شب یادواره بگم دعا میکنم وقتی دیدار یادواره ای های خوزستان قرار بود برگزار بشه ایشالا بلیطاشون کنسل بشه و به دیدار نرسن! 😅🙈
یعنی بدون اینکه دستی در کار یادواره داشته باشم دست روزگار منو جزو همون گروه مشمول دعای شبیه به نفرین خودم قرار داده بود؟!! 😢
دو دل بودم که برم یا نرم؟ از طرفی دیدن چهره ی امام خامنه ای آرزوی همیشگیم بوده و تقریبا هرکی منو میشناسه اینو میدونه، از طرفی هم فکر می کردم بمونم به کارام برسم شاید حضرت آقا راضی تر باشن و از طرفی که فکر میکنم باید محور Z ها باشه! واقعا نمی خواستم توی دیداری که بش انتقاد دارم حاضر باشم.
هنوز درگیر برم نرم بودم که خبر رسید: شنبه و در آستانه سالگرد سردار سلیمانی مردم کرمان با رهبری دیدار می کنند.
پس موضوع دیدار اونی که فکر می کردم نیست. ذوق کردم و گفتم مهمون حاج قاسمیم بسم الله...
پنجشنبه صبح بود که تماس گرفتن گفتن منتظر پیامک تایید حضور باش. پیامکی نیومد. شب دوباره تماس گرفتن گفتن تایید شدی فردا صبح ساعت ۸ دم فرمانداری...
اول سعی کردم دخترم نفهمه چون میدونستم خیلی خیلی دلش دیدار حضرت آقا میخواد ولی خب بالاخره باید بش می گفتم. گفتم و از ته دل گریه کرد. جوری که مثل ابر بهاری مال یک دقیقه ش بود! هی میگفتم شما هم ایشالا دعوت میشی! دعوت خصوصی! ما که داریم میریم قاطی مردم کرمان تو شلوغی یه گوشه بشینیم!
گریه ش رو قطع کرد و با هق هق گفت پس شعرم رو برا آقا بخون! 😐 من میگم اون لا لوای جمعیت قراره بشینیم این میگه شعرمو برا آقا بخون!
یواشکی به مسئول دعوت پیام دادم که میشه بیارمش گفت باید فرماندار اجازه بده اونم که الان دیروقته. قرار شد صبح زودتر برم و بپرسم اما در نهایت نشد که بشه.
شب یلدا بود و بعد از مهمونی ها و بخور بخورها، دخترا رو گذاشتیم خونه مادرم و من و همسرم اومدیم خونه که وسایل رفتنم رو آماده کنم. کلی لباس شستن و اتو کردن و باز بینی نزدیک به ۱۰۰ نماهنگ که باید تا شنبه عصر میدیدمشون و نظرم رو توی سایت جشنواره عمار ثبت میکردم.
خلاصه که شب عاشقان بی دل چه شب کوتاه پر کاری باشد! یهو صبح شد و من همچنان در حال کار که یهو دیدم ساعت یک ربع به هشته! 😱
رسیدیم دم فرمانداری. اندک اندک جمع مستان رسید و معلوم شد کلا ۱۵ نفریم و اتوبوس قراره از شوشتر و گتوند بقیه رو سوار کنه و طرفای ۱۰ برسه.
دو ساعت وقت داشتم برا نماهنگ دیدن. اون هم با برق و شارژر. 😍
ساعت ۱۰ صبح حرکت کردیم و درست وفتی همه اتوبوس خواب بودن، من همچنان و تا خود تهران در حال نماهنگ دیدن بودم. 😒
البته وسط نماهنگ دیدن هام چت هم می کردم و متوجه شدم که ما تنها دزفولی های حاضر در دیدار نیستیم و تقریبا تمام ادارات و ارگان ها دو سه نفر سهمیه داشتن ولی هر کدوم یه جور! ما از دزفول و جلوی فرمانداری، بعضیا از اندیمشک، بعضیا هم باید میرفتن اهواز و از اونجا سوار اتوبوسشون می شدن و باز برمیگشتن دزفول تا برن تهران!!! یعنی مدیریت و تدابیر ذهن یک مسئول خوزستانی واقعا مثال زدنیه! 😭
✍ #زهرا_آراستهنیا
#روایت_دیدار
#دیدار۱۴۰۲
#خوزستان
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
#دیدار_یار_نوشت قسمت دوم
رسیدیم تهران. اسکان خانم های خوزستان توی یک حسینیه بود و اسکان آقایون در یکی از مساجد.
پیاده شدیم و با همسفریایی که کم کم داشتیم با هم اُخت میشدیم راه افتادیم به سمت حسینیه.
توی اتوبوس شماره های خانم های دزفول رو گرفتم تا برای هماهنگی ها کار راحت تر باشه. وقتی فامیلشونو برای ذخیره کردن می پرسیدم یکی شون گفت: فامیل آقامون غلامیه ولی ... مِن من میکرد. گفتم من طرفدار خانم هام، فامیل خودتون چیه؟ آروم و با بی میلی گفت کردنژاد.
گوشیشو دراورد و گفت این عکس آقامونه. خشکمزد. عکس شهید جانباز فریدون غلامی بود. جانبازی که کلی از فعالیت های فرهنگی شهر به ایشون متصل بود و تازه و بعد از حدود ۳۵ سال جانبازی شهید شده بودن.😭 از اون به بعد با افتخار «خانم غلامی» صداشون می کردم.
صبح ساعت شش و نیم باید میرفتیم طرف بیت رهبری😍.
بر خلاف شب عاشقان بی دلِ قبل از حرکت، این یکی شب عاشقان بی دل واقعا چه شب درازی بود! لحظه شماری می کردم اذان رو بگن و نماز بخونیم راه بیوفتیم.
هرچند می دونستم سخنرانی ساعت ۱۰ هست ولی دیگه دل تو دلم نبود.
صبحونه توزیع شد. یه پنیر کوچیک روخالی خالی خوردم و آماده حرکت شدم.
گفتن هیچ چیز همراهتون نیارید غیر از کارت ملی و کارت ورود.
دیشب و در حین اون شب دراز نشسته بودم به دست نویس کردن دلنوشته ای که سال گذشته از طرف اعضای سینماوارثین (ستاد اکران مردمی فیلم های جشنواره عمار در دزفول) خطاب به رهبر عزیز نوشته بودم.
چقدر به دوباره خوندنش نیاز داشتم. همین چهارشنبه بود که وسط کارهای اکران و درگیری ها با مسئولین زده بودم به سیم آخر و هنوز اعصابم سر جاش نیومده بود و خوندن این نامه تلنگری بود تا یادم بیاد قرارمون پای کار انقلاب موندن و خسته نشدن بوده پس بی خیال همه چی! شاید تمام این سفر برای همین تلنگر بود، شاید...
نامه رو نوشتم و زیرش از آقا خواستم برامون دعا کنه. پشت برگه هم شعر مبینا رو که توی یادداشت های گوشیم ذخیره ش کرده بود نوشتم. توی شعر از آقا خواسته بود یه انگشتر بش بده تا روز قیامت نشونه ای داشته باشه که ثابت کنه سرباز سید علیه!
آخرشم امضا کرده بود: مبینا سعیدفر، اولین کسی که ماشین زمان رو اختراع می کنه و اولین کسی که ایران رو به اوج خودش میرسونه! ❤️
بلا اشکم رو دراورد! 😢😅
نامه و کارت ها رو گذاشتم توی کیسه کوچیک جانمازم و راه افتادیم به سمت دیدار یار...
✍ #زهرا_آراستهنیا
#روایت_دیدار
#دیدار۱۴۰۲
#خوزستان
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
#دیدار_یار_نوشت قسمت سوم
پیاده اومدیم تا سر خیابون اصلی. یه اتوبوس از این آکاردئونیای سه تیکه کنار خیابون بود سوارش شدیم. بقیه میگفتن گفته میره بیت ولی من همش دلشوره داشتم که نکنه اشتباه سوار شده باشیم یا مثلا آدرس رو اشتباه بره و دیر برسیم؟! 😱 ولی اصلش این بود که تا خود آقا رو نمیدیدم باورم نمی شد که قسمتم شده.
همه چیز به طرز مشکوکی عادی بود! پ یه گارد ویژه ای! یه بستن خیابونی چیزی! سر یک کوچه اتوبوس ایستاد. فقط یه ماشین پلیس دم کوچه بود. وارد کوچه شدیم. عبور و مرور مردم عادی هم جریان داشت. الحمدالله به خاطر این آزادی...
دم گیت ورودی یکی از همراهامون متوجه شد کارتش رو گم کرده. خواست برگرده و بره محل اسکان رو بگرده که گفتیم بیا حالا بپرسیم شاید اجازه دادن وارد بشی. حراست دم در گفت اگه اسمت توی لیست مسئولتون باشه و توی لیست ما هم باشه میشه بری.
حالا مسئول خوزستان اصلا کی بود؟! یه ردیف از آقایون صف کشیده بودن تا با کارت های قسمت ویژه وارد بشن. یکیشونو شناختم رفتم و مشکلمونو مطرح کردم. کمی غصه مونو خورد و بعد با دست مسئول خوزستان رو نشون داد. رفتیم پیش مسئول ولی ایشون نه تنها هیچ کاری نکرد حتی غصه مونم نخورد!
لاجرم از دوستمون جدا شدیم و اون موند بین گروهی که اونا هم کارت نداشتن و ما رفتیم سمت گیت خواهران.
بر خلاف ما که نه میدونستیم چند نفر از دزفول اومدن و نه هماهنگی قبلی ای داشتیم و نه چیزی همراه آورده بودیم، اندیمشکی ها سه اتوبوس بودند، خانم های راوی کتاب حوض خون با کلی پوستر عکس شهدای اندیمشک و نشان کتاب حوض خون در بیت حاضر شدند. ردیف صندلی های کنار بیت هم براشون رزرو بود.
اگر درست یادم باشد نامه ها رو دم گیت دوم ازمون تحویل گرفتند. کفش ها را تحویل کفش داری دادیم و وارد شدیم. میزهایی با کیک یزدی و قندهای دوتایی بسته بندی شده و چای مهیا بود. باید همونجا میخوردیم بعد وارد حسینیه می شدیم. قندها رو باز نکرده برای سوغات و تبرک برداشتم. از گیت آخر که رد می شدیم گفتند قندها و خودکارت همینجا بماند برگشتی برش دار.
پاهام سبک شده بود. شاید اون چند قدم تا حسینیه اصلی را بال زده بودم. ویدئو چک لطفا!
حالا از دزفولی ها دو نفر کنار هم مانده بودیم. تا جایی که راه بود رفتیم جلو. سه چهار ردیف با میله های قسمت ویژه فاصله داشتیم اما ستون ها مانع دیدن صندلی رهبر بود. گفتیم همانجا می مانیم تا وقتی آقا آمد و مردم بلند شدن جا باز شود و کمی از ستون فاصله بگیریم.
توی صف گیت اول که بودیم یادم آمد نه تنها عکس و پوستری ندارم بلکه حتی چفیه هم نیاورده ام! 😢 خواستم کف دستم شعار بنویسم که خب برای وضو دردسر می شد. آستین سویشرتم را بالا کشیدم و روی کشبافت مچی اش با خودکار نوشتم:
لبیک...
همراهم گفت بنویس لبیک یا امام
گفتم دقیقا همین را می خواستم بنویسم و نوشتم «لبیک یا امام»
حالا داخل حسینیه مچی سوییشرت را محکم گرفته بودم و دستم را تا آسمون بلند می کردم و از ته دل برای رهبر عزیزتر از جانم عاشقانه شعار می دادم.
حسینیه گرم بود اما خب نمی شد قید شعار روی کش بافت رو زد پس عرق ریختم و تحمل کردم به عشق اینکه شاید چشم آقا شعار روی لباسم رو ببیند.
✍ #زهرا_آراستهنیا
#روایت_دیدار
#دیدار۱۴۰۲
#خوزستان
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
#دیدار_یار_نوشت قسمت چهارم
خانم غلامی پشت سرم نشسته بودن برگشتم گفتم: «شما تشریف ببرید روی صندلی ها بنشینید، شما همسر شهیدید! این خانم ها که نشستن سر صندلی مادر یا همسر شهید نیستن و فقط خاطره دارن» دختری گفت: «مگه خاطره داشتن چیز کمیه؟ اینا همراهای مان چرا اینجوری میگی؟» گفتم: «تک تک مردم خوزستان خاطره دارن فقط خاطرات این خانم ها نوشته شده، اگه به خاطره ست که همه ما باید اونجا نشسته باشیم. ولی ایشون همسر شهیده و باید مورد احترام باشه» چند دقیقه بعد خانمی اومد و گفت فرزند شهیدها بیان جلو. به انتظامات گفتم ایشون همسر شهیده بذارید لااقل روی صندلی بشینن ولی اجازه نداد. چند دقیقه بعد همون خانم قبلی اومد و این بار دنبال همسر شهیدها می گشت. با ذوق و شوق خانم غلامی رو روانه کردیم جلو و بلند «خدا رو شکر» ی گفتم.
ما موندیم و ستون هایی که بین ما و جایگاه رهبر عزیزمون فاصله انداخته بود. خدایا یک پول قلمبه به حضرت آقا بده تا بتونن این ستون ها رو با ستون های شیشه ای تغییر بدن و ما بتونیم پشتشونو ببینیم. 🤲
یکی یکی افرادی از بین جمعیت بلند می شدن، رجزهایی با زبان محلی شون در بیعت با حضرت آقا می خواندن. همزبانهاشون هم زیر لب برامون ترجمه می کردن و در ما عشق به میهنمون جاری می شد.
کرمانی ها برگه های سرود همخوانی همراه داشتن. شروع به خوندن کردن. بند اولش سریع همدلمون کرد و حفظش شدیم. از ره رو حاج قاسم بودن می گفت و اشک ما رو گرفت. بند های بعدیش اما همراهی خود کرمانی ها رو هم نداشت.
دو گروه سرود خوندن که معلوم بود کارهاشون موزیکاله و حالا بدون آهنگ و زنده خواندنشون از زیباییشون کم کرده بود.
پاهام درد گرفته بود و حالا دیگر بیشتر مشتاق اومدن آقا بودم. تو دلم گفتم خدایا تا اینجاش رو که حتی بدون اینکه بدونم، خودتون جور کردین، پس لطفا اگر صلاح میدونین، جلوتر رفتنم رو هم جور کنید. 😅
گل پسر فاطمه
منتظریم ما همه
و گل پسر فاطمه آمد...
اشکها جاری شد. فریادها برخاست. جمعیت به جلو هجوم آورد و صلوات ها و شعارها آواز منتشر حسینیه شد.
حالا وقتش بود نقشه رو عملی کنیم و از پشت ستون به در آییم! به در آمدیم یعنی بهتر بگم با هجوم جمعیت به در آورده شدیم! اما خب دیگه جایی برای نشستن نبود.
به زور نشستم اما خب بقیه ناراضی بودن و «آخ پام آخ پام» هاشون بلند شد. دیدم اگر بشینم حق الناس گردنم میاد پس دل به دریا زدم و پشت سر همشهریم که اونم بلند شده بود، به طرف نوار خالی پشت صندلیا رفتم تا از اونجا به انتهای سالن برم. اما خانمی که اونجا نشسته بود منو فرستاد به سمت قسمت جلو، یعنی قسمت کارت ویژه دارها! 😍
حالا فقط پنج شش متر با ولی فقیهم فاصله داشتم. اشک امون نمی داد.
حاجصادق شروع به مداحی کرد. از داغ حاج قاسم خوند و من التماسش می کردم بس کن! دل حضرت آقا اذیت می شه.😭
رسیدیم به «بر شهیدان به خون غلتان خوزستان درود» سینه زنی اوج گرفت و حال و هوا دفاع مقدسی شد.
عزیز دلمون شروع به سخن کرد و دل ها پر کشید. خیره بودم به چهره ی نورانی شون.
صدای گریه ی بچه ها میومد و می دونستم آقا با شنیدن صدای بچه شیعه های ایرانی ذوق می کنن.
کرمانیها کلی مادر و کودک همراهشون بود. باز یاد اشکای مبینا افتادم...
سر که چرخوندم همون مسئول گروه خوزستان رو دیدم که فاصلهش با حضرت آقا بیشتر از من بود. دلم خنک شد! 😅
✍ #زهرا_آراستهنیا
#روایت_دیدار
#دیدار۱۴۰۲
#خوزستان
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c