سلسله موی دوست
سعدیا، گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب
چنگ یک سازی است که نوازنده آن را در دامن و آغوش خود میگیرد و شروع به نواختن میکند.
رباب هم از آلات موسیقی است که با ناخن یا با مضراب یا با زخمه نواخته میشود.
حال سعدی خطاب به خود میگوید که اگر میخواهی مثل چنگ در آغوش یار و محبوب خود قرار بگیری، یک راه بیشتر ندارد؛ باید مثل رباب زخمها، ضربها، صدمهها و آسیبها را متحمل باشی.
و وجود نازنین رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم عاشق این بود که مثل چنگ باشد و در دامان یار و محبوب خود، یعنی خداوند، قرار گیرد. به همین خاطر ربابوار آن ضربهها و زخمهها و صدمههای قبیله قریش ـ که متأسفانه همقبیلههای خودش هم بودند و این دیگر دردناکتر بود ـ را تحمل میکرد.
یک وقت شما سرانگشتتان به خاطر لبه یک تیغ تیز میبُرد، یک وقت هم به خاطر یک لبه کاغذ، سوز آن لبه کاغذ خیلی بیشتر است؛ چرا؟ چون از کاغذ توقع و انتظار نداشتی.
و یک وقت تیغ میبُرد، تیغ کارش بریدن است، نبرد جای سؤال است. اما کاغذ سراپا لطافت است، کسی توقع برش و بریدن ندارد.
حال قریش برای پیامبر حکایت کاغذ داشت نه تیغ. طبیعتاً وقتی که زخمهها و ضربهها از آنها میدید، برایش خیلی سوزناکتر و دردناکتر بود، مثل زخمی که نسیم خنک بهاری بر آن بوزد و سوزش آن بیشتر شود.
حالا ممکن است بپرسی که چرا قبیله قریش با پیامبر اینگونه رفتار کردند؟ اینها که باید به خود میبالیدند و فخر و مباهات میکردند که یک کسی از میان خود آنان سر زده است، و پیامبری از میان خودشان برآمده و برانگیخته شده است؛ چرا این همه حساسیت و مقابله و درگیری؟
خوب، آنها دلایل روشن خود را داشتند. ببینید، قبیله قریش تولیت خانه خدا را داشت، چون از نسل ابراهیم خلیل بودند و او هم بانی و بنیانگذار کعبه بود و بنای کعبه را او بالا برده بود و دست به دست چرخیده بود تا به اینان رسیده بود. البته رونق کعبه یا خانه خدا بیشتر به خاطر بتها بود، یعنی بیشتر بتخانه بود تا خانه. طبیعتاً تولیت بتها هم با همین قبیله بود و این برای آنها یک جایگاه و یک منصب و یک مسند و یک موقعیت محسوب میشد. و آنها ریاست و قداست خانه و بتخانه را به هیچ قیمتی حاضر نبودند از دست بدهند. حالا کسی پیدا شده بود که میخواست بساط بت و بتپرستی را براندازد. با این حساب، بتخانهای نمیماند، در نتیجه آن مقام و منصب از دست خواهد رفت. به همین خاطر سخت مقابله میکردند، مثل طوفانی که بر درختان کهنسال بتازد و همه را ریشهکن سازد.
دوم اینکه، نظام حاکم بر سرزمین عربستان نظام قبیلهای بود و هر قبیلهای برای خود یک دارالندوه داشت؛ یعنی مجلس شورا که افراد قبیله در آنجا جمع میشدند و با یکدیگر شور و مشورت مینمودند و حرف اول و آخر در این دارالندوهها و مجالس شورا را پیرترین و مسنترین فرد قبیله میزد؛ یعنی امر او مطاع بود، هرچه میگفت همه باید بی چون و چرا تمکین میکردند و میپذیرفتند و «چشم» میگفتند. حالا کسی پیدا شده بود که میگفت: «مَنْ یُطِعِ اللهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فَازَ فَوْزاً عَظیماً»؛ هر کسی خدا و پیامبرش را اطاعت کند به فوز و فیض حق دست پیدا میکند.
کسی پیدا شده بود که میگفت: «أطِیعُوا اللهَ وَ الرَّسُولَ لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ»؛ مردم! خدا را اطاعت کنید و پیامبر خدا را، شاید مورد رحم و رحمت و مرحمت قرار بگیرید. این یعنی چه؟ یعنی پیرترینها مطاع باشند، معنا ندارد! پس دارالندوهها تعطیل، مثل چراغی که در برابر خورشید بینور میشود.
سوم اینکه، مردم عربستان مردمانی بسیار سفّاک و خونریز و خونآشام بودند و لذت میبردند از ریختن خون. گاهی یک قبیله به خاطر اینکه شترش وارد زمین و محدوده قبیله دیگری شده بود، ۴۰ سال تمام میان آنها کشت و کشتار صورت میگرفت، به راحتی میکشتند، کشتن برای آنان آب خوردن بود و لذت میبردند، مانند گرگهایی که از دریدن طعمه خوشحال میشوند.
یک وقت یکی از همینان آمد و به پیامبر گفت: این بهشتی که به ما وعده میکنید، آیا در آن جنگ و خونریزی هم هست؟ دشنه و شمشیر هم هست؟
فرمود: نه.
گفت: پس «لا خیر فیها»، این بهشت خیری و خبری در آن نیست و به درد خودت میخورد! و نگو بهشت، این جهنم است. این چه بهشتی است که در آن خون و خونریزی وجود ندارد؟
حالا یک چنین مردمی زیر بار یک چنین آیینی میروند که نه تنها انسان برای او حرمت دارد، حتی پرندگان هوا هم حریم و حرمت دارند؟
شاید شنیده باشید که امیرالمؤمنین ع که در دامان چنین مکتبی تربیت شده است، وقتی که در دل صحرا عبور میکرد و دید کسی سفرهای پهن کرده و دارد غذای خود را میخورد، فرمود: چه میکنی؟ گفت: غذا میخورم. فرمود: اینجا؟ گفت: پس کجا؟ مگر اشکال دارد؟ فرمود: بله، بلند شو، برو زیر خیمهای، جایی خود را پنهان کن.
مگر نمیبینی که پرندگان هوا در آسمان پرواز میکنند؟ و چشمشان به سفره تو میافتد و به غذای تو. چطور دلت میآید؟
اینان مردمانی بودند که در تاریخ بوده است: «یَدفِنُ ابنَتَهُ وَ هِیَ حَیَّةٌ کَراهَةَ ان تَأکُلُ مِن طَعامِهِ»؛ دختران خود را زندهبهگور میکردند. وقتی میپرسیدی چرا؟ میگفت: اگر باشد از غذای من میخورد!
حالا یک آیین و یک کتاب و مکتبی آمده بود که میخواست بگوید: به اسیر کن مدارا.
این خیلی حرف است. شما سوره انسان را ببینید: «وَ یُطعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسکیناً و یَتیماً و أسیراً». این در شأن امیرالمؤمنین است و همسر او و فرزندان او.
ببینید، یک وقت آدمی غذای خود را به یک مسکین میدهد. این چندان هنر نیست، بسیار این کار را میکنند. و یک وقت به یتیم میدهد. این هم چندان هنر نیست، بسیار این کار را میکنند. ولی یک وقت انسان غذای خود و زن و بچه معصوم خود را میدهد به یک اسیر. اسیر میدانید یعنی چه و به چه کسانی گفته میشد؟ مشرکان مکه که به جنگ پیامبر آمدند، آنان در مدینه اسیر شدند. حال یکی آمده است به در خانه امیرالمؤمنین، آن هم وقت افطار، آن هم افطار سومین شب! شب اول مسکین آمده بود، شب دوم یتیم و شب سوم اسیری آمده است. یعنی مشرکی که در جنگ به اسارت درآمده است، کافر نجس. و او چه کار میکند؟ از دهان خود و زن و فرزند خود، آن هم از سر عشق نه از سر اجبار، تقدیم آن اسیر میکنند، مثل شمعی که خودش میسوزد تا دیگری روشن شود.
حال کسی که دخترش را زندهزنده به گور میکرد تا مبادا از غذایش بخورد، میآید برابر یک چنین آیین و مکتبی سر خم میکند؟ یا مثل صخرهای که در برابر سیلاب قد علم می کند، می ایستد؟
مردمانی بودند که هرچه میدیدند و از گلو فرو میرفت، فرو میبردند. و وقتی از آنها میپرسیدی: «ما تاکلون؟» شما چه میخورید؟ میگفتند: «ناکُلُ ما دَبَّ»؛ ما هر چه که بر زمین بجنبد میخوریم، مثل خاکی که هر بذر و خار را میپذیرد.
در تاریخ آمده است: کسی خم شد و موشی که داشت میرفت گرفت و به دهان گذاشت و شروع به خوردن کرد. یکی گفت: لااقل شکمش را باز کن، پاک کن و آشغالهای شکمش را بیرون بریز. گفت: «هُوَ وَاللهِ لا یأکُلُ إلا فاخراتِ طعامِنا»؛ فکر کردی مگر در شکم او چیست؟ همین حبوبات و غلات ماست که خورده است! آشغال یعنی چه؟
مردمی که هستههای خرما را آرد میکردند و با مو قاطی میکردند و میپختند و میخوردند.
مردمی که چرک را با خون شتر قاطی میکردند و خشک میکردند و به عنوان خشکبار مصرف مینمودند.
مردمی که از نوشیدنیهاشان خون شتر بود، و خون شتر را سر میکشیدند، مثل بیابانی که باران ندیده و هر رطوبتی را میمکد.
حالا یک کسی آمده است که میگوید: «کُلوا مِنَ الطَّیِّبات»، جز غذاهای پاک و پاکیزه مصرف نکنید. و میگوید: بیایید و مثل زنبورهای عسل باشید که سراغ گلها میروند و از شهد گلها استفاده میکنند و تغذیه میکنند، به همین خاطر خانههایشان پر از عسل است. شما هم بروید سراغ غذاهای پاک و پاکیزه تا محصولات شما ـ که فکر و اندیشه و سخن است ـ آنها هم مثل عسل شیرین باشد؛ و تا خانهها و کاشانههای شیرینی داشته باشید. مثل جویباری که از کوههای پاک میجوشد و آب زلال به دشت میآورد.
و می گوید: تا لقمههایتان پاک نباشد، کردار و رفتارتان هم پاک نخواهد شد: «کُلوا مِنَ الطَّیِّباتِ وَاعمَلوا صالِحاً». اول بروید سراغ لقمههای پاک و پاکیزه، و آنگاه میتوانید کارهای خوب و شایسته انجام دهید. مثل نهالی که اگر خاکش پاک باشد میوهاش میوه خواهد شد.
اینها رازها و دلایلی بود که قریش و قبایل عرب را در برابر پیامبر اسلام وادار به مقابله میکرد و برای مقابله با او از هیچ زخم و زخمهای و از هیچ ضرب و ضربهای دریغ نداشتند. مثل دریای شور و تلخی که امواجش بیامان بر صخره بکوبد.
ولی او میگفت:
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
مایه پرهیزگار قوت صبر است و عقل
عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هرچه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام
کز قِبل ما قبول و از طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند، مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هرچه برآید نکوست
گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست
پدرم خورشید، مادرم ماه
هزار نکته ز باران و برف میگوید
شکوفهای که به فصل بهار در چمن است
هم از تحمل گرما و قرنها سختی است
اگر گهر به بدخش و عقیق در یمن است
اگر میبینید درخت سیب و درخت گیلاس در فصل بهار غرق شکوفهاند، این شکوفهها را به آسانی به کف نیاوردهاند؛ روزها و شبان و هفتهها و ماهها زیر باران و برفهای سنگین بودهاند.
همینطور اگر میبینید که در بدخشان از میان سنگهای زمخت و خشنِ نتراشیده و نخراشیده، گوهر یا در یمن عقیق به دست میآید، اینها حاصل سالها، بلکه قرنها تحمل گرما و حرارت سوزان آفتاب بوده است.
حکایت دین و آیین وجود نازنین پیامبر اسلام ص هم دقیقاً یک چنین حکایتی است.
اگر میبینی درخت اسلام به شکوفه نشست و بار و بری پیدا کرد، بخاطر آن سالها رنج و مرارتی بود که پیامبر اسلام به جان خرید. او خود فرمود: «هیچ پیامبری به اندازه من زحمت و آزار ندید، نچشید، نکشید.» وقت و بیوقت به خانه او سنگ میزدند؛ گاه و بیگاه خود او را در کوچه و برزن و بازار سنگباران مینمودند. از خانه بیرون میزد و میدید که تلی از زباله و کثافات کنار درب خانهاش ریختهاند. در صحن مسجدالحرام در سجده بود که تلی از فضولات و کثافات گوسفند را روی سر و صورت او خالی کردند.
فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) که دختر خردسالی بود، حاضر و شاهد بود. و با دستان نحیف و کوچک خود آرامآرام و با یک دنیا محبت و نوازش دخترانه، سر و صورت پدر را پاک میکرد. مثل نسیمی که آرام غبار از برگ گل میزداید.
گاهی دستار به گردنش میانداختند و کشانکشان از مسجدالحرام بیرون میکشیدند.
ابوجهل گفت: «فردا در حالی که او در سجده باشد، پارهسنگی برمیدارم و بر سر او خواهم کوبید.»
فردا شد.
همه منتظر.
پیامبر در سجده بود.
ابوجهل پارهسنگی برداشت و شتابان رفت، اما همین که نزدیک شد، لرزان، ترسان و هراسان بازگشت. گفتند: «چه شد؟» گفت: «چیزی دیدم که تا به امروز ندیده بودم؛ منصرف شدم.»
عمر، خلیفه دوم، بنا بر نقل سیره ابن هشام، جلد اول، صفحه ۳۶۵، با دنیایی از خشم و عصبانیت شمشیر به دست میرفت. بین راه به رفیق شفیق خود، نعیم بن عبدالله رسید. از او پرسید: «کجا؟» گفت: «برادرزاده ابوطالب شهر را آشوب کرده است، به خدایان ما اهانت میکند و به عقل و خرد ما میخندد. میروم تا کارش را تمام کنم.» یعنی کمر به قتل پیامبر بسته بود؛ کی؟ همان کسی که بعدها خلیفه مسلمانان شد.
نعیم گفت: «تو اگر عرضه و هنری داشتی، خواهرت و دامادت را ضبط و ربط مینمودی.» گفت: «خواهرم را چرا؟ دامادم را چرا؟» گفت: «آنان و امثال آنان به آیین او روی آوردهاند.» از اینرو جان گرفت و گفت: «خواهر من؟ داماد من؟» و با خشم تمام راهی خانه خواهر خود شد.
پشت درب که رسید، صدایی شنید. نگو معلم قرآن آنان، قرآن تعلیم میداد. در زد، وارد شد و مستقیم به سمت داماد خود رفت و شمشیر کشید، خواهرش خود را حائل کرد و سپر شد. شمشیر به فرق خواهر خورد. غرق خون شد. اشک میریخت و میگفت: «بله، ما مسلمانیم. ما به خدا و رسول خدا ایمان و باور داریم. هرچه از دستت میآید، هیچ کوتاهی مکن.»
عمر وقتی که خواهرش را اینگونه دید، به خود لرزید. گفت: «مگر حرف حساب او چیست که شما اینگونه به پای او ایستادهاید؟» گفت: «صحیفهای هست؛ روی آن کلماتی نازل شده از سوی خداست که به او رسیده.» گفت: «بیاورید، من هم بشنوم.» گفتند: «به آن اهانت نمیکنی؟ پاره نمیکنی؟» گفت: «نه.» گفتند: «قسم بخور.» قسم خورد. آن صحیفه را آوردند و شروع کرد به خواندن:
طه ما أنزلنا إلیک القرآن لتشقی إلا تذکرةً لمن یخشی. تنزیلاً ممن خلق الأرض والسماوات العلی. الرحمن علی العرش استوی. له ما فی السماوات وما فی الأرض وما بینما وما تحت الثری.
ببین چه آیاتی و چه امیدبخش و آرامبخش! مثل بارانی که بر کویر خشک ببارد و جان تازه ببخشد.
یک وقتی قصهای میخواندم که: دختر بچهای سرش به دامان مادر بود و در کشتی به خواب خوش رفته بود. دریا طوفانی شد و کشتی متلاطم. دختر بچه هراسان از خواب پرید و از مادر پرسید: «چه شده است؟» گفت: «دریا طوفانی است، دخترم.» پرسید: «ناخدا کیست؟» گفت: «پدرت.» همین که گفت «پدرت»، راحت سر به بالین گذاشت و خوابید؛ چون با خود گفت: «تا به امروز از ناخدایی پدرم بسیار شنیدهام؛ پدرم ناخدای بیهمتایی است، شنیده ام که بارها و بارها چه کشتی ها را که از دل طوفانها عبور داده و به ساحل نجات رسانیده است. از طرفی هم، از پدرم به من مهربانتر کیست؟ الان هم تمام فکر و خیال او همین است که مرا نجات بخشد.» به همین خاطر، راحت و آسوده سر به دامان مادر نهاد و به خواب خوش رفت.
حال، این آیات هم همین را میگوید: «الرحمن علی العرش»؛ کسی که بر تخت نشسته است، کسی است که سلطان عالم و آدم است، و سراپا رحمت است، و سراپا بخشش و بخشندگی است. پس چه جای ناراحتی، چه جای ملال و دلواپسی و دلمشغولی؟ کسی بر تخت نشسته است که خالق همه چیز و همه کس بوده و هست، و مالک همه چیز و همه کس بوده و هست؛ یعنی مالک من و شما هم هست.
و اگر انسان این را بداند، چقدر آرام میشود! بفهمد که «من هم ملک خدایم». آن وقت میفهمد و خوب هم میفهمد که هر مالکی رشد ملک خود را میخواهد. اگر چیزی به آن داد، رشد او را در آن دادن دیده است؛ و اگر گرفت، رشد او را در آن گرفتن یافته است.
باغبانها را ندیدهای؟ گاهی چیزی به درخت میدهند، و گاهی می ستانند، گاهی آب میدهند، کود میدهند؛ گاهی هم دست به قیچی میشوند و شاخهها را میزنند و هرس میکنند.
و چه وقتی که میدهند، و چه وقتی که می ستانند، در تمام این حالات و احوال، رشد درخت و باغ خود را میخواهند.
و خداوند باغبان عالم و آدم است و در همه احوالات، رشد آدمی را میخواهد. چرا که مالک است: له ما فی السماوات و ما فی الأرض و ما بینما و ما تحت الثری.
و چقدر این آیه میتواند آدمی را آرام کند! حتی عمر را آرام کرد. شمشیر خود را غلاف نمود و رفت و خود را به خانه رساند، جایی که پیامبر در میان جمعی از اصحاب خود ـ مثل علی که از نوجوانی سایهبهسایه او بود ـ نشسته بود.
در زد. از لابهلای در نگاه کردند، دیدند عمر است؛ البته شمشیری هم به همراه دارد. گفتند: «چه کنیم؟ در را باز کنیم یا نه؟» حمزه ع، عموی پیامبر ص، فرمود: «باز کنید. اگر قصد سوئی داشت، ما هم قصد سو خواهیم کرد؛ و اگر کاری نداشت، ما هم کاری نخواهیم داشت.»
وارد شد. رو به پیامبر کرد و گفت: «من حرفهای شما را شنیدم. دوست دارم من هم در صف و زمره مسلمانان باشم.» و همانجا اسلام آورد. البته پس از آنکه کمر به قتل او بسته بود و پس از آنکه عمری در برابر بتها خم و راست شده بود.
و این کجا و وجود نازنین امیرالمؤمنین کجا؟ که از روزی که چشم باز نمود، پیامبر را دید و از پیامبر شنید و اولین کسی بود که به آیین او و به مکتب او و کتاب او لبیک گفت.
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است
همان حقیقتی که وجود نازنین سیدالشهدا ع به زیبایی تمام، در یک نظم بسیار زیبا، به آن اشاره کرد و فرمود:
خیرة الله من الخلق أبی
ثم أمی فانا ابن الخیرین
پدرم بهترین مخلوقات خداوند است و پس از او مادرم
فضة قد خلصت من ذهب
فانا ابن الفضّة ابن الذهبین
و همانطور که نقره درخشان و پاک است و گاهی همراه طلا در معادن یافت میشود، وجود من (امام حسین) نیز نتیجهی پیوند دو گوهر ناب (پدر و مادر معصومم) است که طلای بی همتای عالم و آدم اند.
من له جد کجدی فی الوری
أو کشیخی فأنا ابن العلمین
جد چه کسی مانند جد من است و پدر چه کسی مانند پدر من است؟ من فرزند دو نشانهام؛ نشانههای بزرگ خداوند.
عبداً الله غلاماً یافعاً
و قریش یعبدون الوثنین
و در حالی که قریش دو بت لات و عُزّی را با هم میپرستیدند، پدرم تنها خدا را از نوجوانی بنده بود و میپرستید
یعبدون اللات و العزّی معاً
و أبی قد کان صلی القبلتین
قریش همه بتها را میپرستیدند، اما پدرم علی برابر دو قبله نماز میخواند؛ یکی کعبه و دیگری بیتالمقدس.
فأبی شمس و أمی قمر
فأنا الکوکب ابن القمرین
پدرم خورشید و مادرم ماه است؛ و من ستارهای هستم، فرزند دو ماه تابان؛ من فرزند ماه و خورشیدم.
غلام دولت آنم
آن وقتها وقتی که یک خار ریز و ظریف و ضعیفی به پای کسی میخلید و فرو میرفت، آن را با یک خاری ضخیمتر بیرون میکشیدند، یعنی خار را با خار درمان مینمودند.
حال، تعلقات دقیقاً شبیه همین خارهاست که البته بر روح و جان آدمی خلیده میشود و درمان آن هم از جنس خود آن است. چطور خار را با خار درمان میکردند، ما هم باید تعلق را با تعلق درمان کنیم.
هر کس میخواهد از تعلقات خود خلاصی و رهایی یابد، باید برود سراغ تعلقات برتر و بالاتر و فراتر.
وقتی تعلقات فراتر و بالاتر پا به میان میگذارند، تعلقات فروتر و پایینتر رنگ میبازند.
ندیدید یک پدر یا مادر از همه دار و ندار خود به راحتی میگذرند؟ چرا؟ چون فرزند بیماری دارند و آن بیمار را میخواهند علاج و معالجه کنند.
چرا به راحتی از ثروت و دارایی و مکنت خود دل میکنند و هیچ تعلقی ندارند؟ چون یک تعلق بالاتری در میان است و آن هم تعلق به آن فرزند است که تمام تعلقات آنها در شعاع آن گم میشود. مثل آفتاب که وقتی میتابد، نور شمع در برابرش محو میشود.
سعدی هم همین را میگفت:
غلام دولت آنم که پایبند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
یعنی گاهی وقتها آدمی به یک جانبی متعلق میشود و به یک جانبی تعلق خاطر پیدا میکند و از هزاران تعلق خاطر دیگر به راحتی و به سهولت دست میکشد. و این یعنی درمان تعلق، تعلق است. حافظ هم میگفت:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
مگر تعلق خاطر به ماه رخساری
که خاطر همه غمها به مهر او شاد است
سرّ اینکه پیامبر اسلام ص در مقابل عذاب و آزار قریش به راحتی صبوری کرده و شکیبایی مینمود و تحمل میورزید، همین بود؛ چرا که از تعلقات خود رهیده و رها شده بود و هیچ تعلقی به امنیت و آرامش و آسایش و منزلت و اعتبار نداشت. چرا که یک تعلق خاطر دیگری در میان بود که به قول حافظ میگفت:
رشتهای بر گردنم افکنده دوست
میکشد هرجا که خاطرخواه اوست
تمام تعلقات او به حق بود و بس، و این تعلق فراتر او را از همه این تعلقات فروتر خلاصی و رهایی بخشیده بود. یاران او هم همینطور، هواداران کوی او هم همینطور. به همین خاطر آنها هم زیر شکنجههای وحشیانه سخت صبوری میکردند، مثل کوههایی که در برابر بادهای تند ایستادهاند.
خوب، بعد از آزار و اذیت پیامبر رفتند به سراغ یاران او. و به خاطر اینکه جنگهای قبیلهای رخ ندهد، چون هر کدام از قبیلهای بودند، سران قبایل نشستند و به این نتیجه رسیدند که هر قبیلهای مسئولیت تنبیه همقبیلهای خود را باید به عهده بگیرد یعنی از هر قبیله، هر کسی روی به اسلام آورد و مسلمانی پیشه کرد، افراد همان قبیله باید او را تعقیب و تنبیه کنند، و تعقیبها و تنبیهها شروع شد.
اربابی بود، غلامی داشت به نام بلال که از سرزمین حبشه به حالت اسارت به جزیرهالعرب آمده بود، بلال بردهی اربابی سنگدل به نام امیة بن خلف بود. این بلال از جمله کسانی بود که به آیین مسلمانی درآمد، اسلام آورد. ارباب او را آورد و در برابر چشمان مردم برهنه کرد و روی زمین داغ و سوزان و ریگزار بیابان مکه گذاشت و تختهسنگی بر سینه او قرار داد و با تیغه تیز یک خنجر ران او را شکافت، بعد هم یک میله آتشین میان آن شکاف قرار داد و میگفت: «تا دست از اسلام برنداری و نسبت به اسلام و آیین مسلمانی اعلام کفر و بیایمانی نکنی، دست از تو برنمیدارم.» و او فقط یک کلمه میگفت: «احد، احد» یعنی خدای یکتا، خدای یکتا.
ورقة بن نوفل که از دانایان و برجستگان عرب بود، از آنجا عبور میکرد و این صحنه دلخراش و جانکاه را دید و به آن ارباب سنگدل گفت: «اگر بلال در همین حال جان بسپارد، قبر او را زیارتگاه خواهم نمود.» و ارباب از آزار بلال خسته شد، تختهسنگ را برداشت، او را بلند کرد و یک زره آهنین به تن او نمود و ریسمانی به گردنش افکند و سر ریسمان را به دست بچهها سپرد و گفت: «کوچه به کوچه و محل به محل او را کشانکشان ببرید.» و او هم میرفت و میگفت: «احد، احد».
یعنی:
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
سراغ یکی دیگر از یاران باوفای پیامبر رفتند به نام خباب، او را دستبغل بسته آوردند و زیر آفتاب سوزان نشاندند و آهنی در کوره گذاشتند و گدازان و سوزان و آتشین بیرون کشیدند و روی سر او نهادند. موهای سر او سوخت، پوست سرش سوخت، به جمجمه رسید، اما هرگز دست از باور و ایمان و انتخاب خود نکشید، مثل شمعی که میسوزد اما نورش را قطع نمیکند.
سراغ عمار و پدر او یاسر و مادر او سمیه، اولین خانواده مسلمان، رفتند. آنها را هر صبح میآوردند و تا غروب آفتاب زیر آفتاب سوزان مینشاندند. گاهی هم با نیش خنجر و آتش آنها را آزار و شکنجه میدادند. آنها اما مثل کوه استوار ایستادگی میکردند. سمیه به ابوجهل پرخاشی کرد و ابوجهل با نیزهای که به دست داشت در سینه او فرو کرد و سمیه اولین شهیده راه اسلام شد.
بعد هم سراغ یاسر رفتند و او را هم کشتند. یعنی برابر عمار، پدر و مادرش کشته شدند و آنگاه سراغ او رفتند و سخت شکنجه نمودند. اما عمار برید و کم آورد و کمی به دلخواه آنها حرف زد و با آنها همراهی کرد اینجا بود که دست از او برداشتند و رفتند.
مسلمانها آمدند و او را ملامت نمودند و سرزنش کردند که: « کاش مقاومت کرده بودی، کاش مثل پدرت، مثل مادرت لب به این حرفها نمیگشودی.» عمار گریه کرد، و گریان و پشیمان و پریشان راهی خانه پیامبر شد. و ماجرا را با پیامبر اسلام در میان نهاد. حضرت فرمود: «مگر دلت با ما نبود؟» گفت: «بسیار، دلم لبریز و سرشار از ایمان به شماست.»
از پیش تو راه رفتنم نیست
چون ماهی افتاده در شصت
گفت: دل و جانم اسیر شماست.
و حضرت فرمود: «نگران نباش، دلمشغول نباش.» و همان وقت آیهای نازل شد، فرازی از آیه هم در شأن همین جناب عمار بود: «إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ» یعنی کسی که به اجبار سخنی بر زبان داشته باشد و دل و جان و ذهن و ضمیر او مطمئن و آرام به ایمان باشد، از خشم خداوند در امان است.
و همینجا بود که پیامبر به عمار فرمود: «از این پس هم باز اگر چنین ماجرایی پیش آمد و بیم جان در میان بود، هیچ مانعی ندارد که بر خلاف آنچه در دل داری بر زبان برانی.» و این همان چیزی است که در شریعت ما با وصف تقیه از آن یاد میشود. و همینجا بود که اساساً تقیه مشروعیت پیدا نمود.
آنگاه حضرت به اصحاب خود رو کرد و فرمود: «از این پس همین آش و همین کاسه است، اینان دست از شما برنمیدارند و کسانی که قادر به تحمل نیستند، هیچ مانعی ندارد اگر از این شهر هجرت و مهاجرت کنند.» و آنگاه نقطهای هم برای مهاجرت آنان پیشنهاد نمود، نقطهای بسیار امن و آرام، مثل باغی دور از طوفان، مثل چشمهای در دل کویر.