سرو نروید به باغ
عود رایحه بسیار خوشی دارد، اما کی رایحه خوش عود به مشام میرسد؟ وقتی که پای آتش در میان باشد، درست مثل اسپند که دود مؤثر و پرخواصی دارد، ولی کی این دود پدید میآید؟ وقتی که پای آتش در میان باشد، آدمی هم دقیقاً مثال همین عود را دارد، مثال اسپند را دارد. مصیبتها، رنجها و گرفتاریها نقش همان آتش را ایفا میکنند، مثل رود خروشان که برای پیدا کردن مسیرش، باید میان سنگها و صخرهها جریان یابد. اگر پای بلا و رنج و گرفتاری در میان نباشد، آن استعدادهای نهفته در نهاد بشر بروز و ظهور پیدا نمیکند، مثل بذر پنهان در دل خاک که بدون باران و نور آفتاب شکوفا نمیشود.
به همین خاطر هم هست که خداوند هر کسی را که دوست داشته باشد، او را مبتلا مینماید. هرچه بیشتر دوست داشته باشد، ابتلائات او را بیشتر خواهد نمود، در نتیجه شکوفایی او نیز بیشتر خواهد شد، مثل درخت گردویی که هرچه باد و طوفان بر آن میوزد، ریشههایش عمیقتر میشود.
لذا میبینید که انبیا و اولیا بیشترین رنجها و ابتلائات را تجربه میکردند، درست مثل کوهی که سالها زیر برف و یخ میماند و نهایتاً رودخانهای از چشمههای درونش فوران میکند. همین وجود نازنین رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم را تماشا کن که به قول حافظ:
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آمد غمی از نو به مبارک بادم
هر روز یک غم تازه، یک اندوه تازه، یک بلا و محنت و ابتلایی تازهتر، مثل موجهای پشت سر هم دریا که آرام و بیوقفه به ساحل میخورد.
و در میان همه بلاها و ابتلائات، یکی از جانسوزترین و طاقتفرساترین آنها، ماجرای شعب ابیطالب بود.
وقتی که سران قبایل و سران قریش دیدند عمرو عاص و همراه او دست خالی از حبشه بازگشتند، از طرفی نگرانی آنان و از طرفی خشمشان بیشتر و بیشتر شد. از این رو تصمیمات جدیتر و جدیدتری گرفتند آنان گرد هم آمدند و پیماننامهای را با هم تفاهم و امضا کردند، مثل ابرهای سیاه طوفانی که گرد هم میآیند و رعد و برق زمین را فرا میگیرد.
یکی این بود که هرگونه خرید و فروش با هواداران پیامبر ممنوع است. دوم، ارتباط و معاشرت با هر یک از آنان اکیداً ممنوع. سوم، کسی حق ازدواج با آنان را ندارد. چهارم، در تمامی اتفاقات و نزاعها باید از مخالفان پیامبر جانبداری کرد.
و بعد، امضا کردند و آن را در خانه خدا ـ کعبه ـ آویزان نمودند. همه هم همراه شدند و همراهی کردند، درست مثل گلهای گوسفند که زیر نظر چوپان، در مسیر مشخص حرکت میکنند.
و ای فدای ابوطالب که بزرگ مکه بود، امیر مملکت خود بود، اما دست از این بزرگی و امارت شست:
وقتی امیر مملکت خویش بودمی
اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست
دوستی که حقیقتاً دلارام او بود و به خاطر آرام او به هر آرامشی پشت پا زد، از بس عاشق و بیدل بود.
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص، هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی، کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت
سرو نروید به باغ، کیست که بر بام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود، خواب رفت
ابوطالب بهمحض اطلاع، تمام خویشان و بستگان خود یعنی قبیله بنیهاشم و قبیله بنیمطلب را جمع نمود و گفت: دیگر در میان این جماعت بودن و ماندن لطفی ندارد، مثل ماهی در برکهای که آبش گلآلود شده باشد. بار و بنه را ببندید تا از این قوم و جماعت فاصله بگیریم و در نقطهای دور از این مردم آلوده زندگی کنیم.
قریبِ دوست به هر جای که هست خوشجایی است
روی این زمین، زیر این آسمان، هر کجا محمد (ص) باشد، همانجا خوش است، مثل پرندهای که در هر کجا سایهای امن بیابد، آرام میگیرد.
گفتند: کجا را در سر داری؟
و ابوطالب درهای میان دو کوه که محدودهای پهن و مسطح بود پیشنهاد داد. عرب به دره «شِعب» میگوید و چون این دره به پیشنهاد ابوطالب بود، به آن «شِعب ابیطالب» گفتند.
جز ابولهب، از میان خویشان، همه همراهی کردند. همینطور تعدادی از مسلمانان هم همراه شدند و راهی شدند، درست مثل رودخانهای که شاخههایش با هم به سوی دریا میریزند.
وقتی وارد دره شدند، خدیجه آمد و گفت: از این پس، همه مهمان من.
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد.
و دو سالی، همه بر سفره کریمانه خدیجه مهمان بودند.
انگار که با خود میگفت:
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
جان که ارزشی ندارد با همه ارزشش، تا چه رسد به مال.
و اینکه در آن ایام سخت چگونه به آنان آذوقه میرسید، نوشتهاند که شبانه و مخفیانه، گاهی اوقات از میان آنان کسانی میآمدند و با مردم شهر ارتباط میگرفتند و به دور از چشم دشمنان خرید و فروش میکردند. یا بعضیها مخفیانه آذوقهها را به نوعی به آنان میرساندند، مثل نور ماه که به آرامی از لابهلای ابرها میتابد.
همینطور هر ساله چهار ماه، ماه حرام بود. در نتیجه بساط درگیری و نزاع و کشمکش برچیده میشد و اینان بهراحتی میآمدند و در بازار شهر خرید و فروش میکردند و آذوقه ایام سال را تهیه میدیدند، درست مثل گیاهان که در فصل مناسب رشد میکنند.
البته در همان ایام حرام هم، باز ابوجهل و ابولهب و دیگران دست از رذالت و شرارت و شیطنت خود برنمیداشتند و به بازاریها میگفتند با آنان گران حساب کنید، و خود هم گران میخریدند تا آنان چندان قادر به خرید نباشند و توان خریدشان پایین باشد، مثل کوهی از زباله که مانعی سر راه رودخانه است و جریان را کند میکند.
گذشت و گذشت تا اینکه ثروت خدیجه هم تمام شد و دایره تنگتر شد. آذوقهها کمتر میرسید و آنان هم ناگزیر شدند شبانهروز گاهی با یک خرما سر کنند. از این هم سختتر شد؛ به جایی رسید که در شبانهروز، یک خرما میان دو نفر تقسیم میشد.
اما واحیرتا! هرگز خم به ابرو نیاوردند و هرگز سر خم ننمودند. و مرد و مردانه ایستادند و شنیدن یک آه، و یک آخ را از آنها دریغ کردند، مثل درخت تنومندی که زیر بادهای سهمگین، خم نمیشود.
به قول آن شاعر:
در عهد لیلی این همه مجنون نبودهاند
این فتنه برنخاست که در روزگار اوست
تا اینکه سران قبایل خود به ستوه آمدند. یک روزی هشام بن عمر پیش ظهیر بن ابیامیه رفت که نوه دختری عبدالمطلب بود و گفت:
ظاهر آن است کان دل چو حریر
درخور صدر چون حدید تو نیست
تو اینجا سر سفرههای رنگین نشستهای، و همسایگی تو پشت همین کوه، خویشان و خویشاوندانت شبانهروز با نیمی از خرما به سر میبرند. به خدا اگر اینان خویشان ابوجهل بودند، ابوجهل با آنان این کار را نمیکرد.
ظهیر گفت: من یک نفرم و یک دست هم صدا ندارد. هرگاه کسی با من همراه شد از رؤسای قبایل، من هم همراهی میکنم و عهدنامه را پاره خواهم نمود. هشام گفت: من با تو همراهم. گفت: بگرد، یک نفر سومی هم پیدا کن.
رفت سراغ مطعم که آن هم از رؤسای قبایل بود و به او گفت: تو افتخار خویشاوندی با بنیهاشم و بنیعبدالمطلب داری؛ تو چرا اجازه میدهی اینان جام مرگ را بنوشند؟
مطعم گفت: چه کنم؟ از من کاری ساخته نیست، من تنهایم.
گفت: نیستی؛ من هم هستم، ظهیر هم هست و ما سهنفریم. گفت: باید کسان دیگری هم با ما همراه باشند و همراهی کنند.
هشام بلند شد و رفت سراغ ابیالبختری که یکی از رؤسای قبایل بود، و همینطور ضمعه که رئیس قبیلهای دیگر بود؛ آنها را هم همراه کرد. پنج نفر شدند.
قرار گذاشتند که بامداد فردا ماجرا را خاتمه دهند.
فردا شد و جلسهای برپا شد.
ظهیر برخاست و گفت: امروز قریش باید این لکه ننگین را از دامن خود برای همیشه پاک کند؛ این قرار و این پیمان نامه ظالمانه باید همین امروز پاره شود.
ضمعه بلند شد و گفت: بله، موافقم، باید پاره شود. همینطور یکییکی بلند شدند و حمایت کردند و همراهی نمودند و مردم حاضر هم همراهی و حمایت کردند.
بعد همه یکجا به سمت کعبه روانه شدند تا آن پیماننامه را بیرون بیاورند و پاره کنند. همینکه وارد خانه خدا شدند، دیدند تمام پیماننامه را موریانهها خوردهاند جز یک جمله، و آن جمله آغازین بود که رسم مرسوم عرب بود که آغاز هر نامهای مینوشتند: بِسْمِکَ اللَّهُمّ — به نام تو ای خداوند.
نگو که موریانهها پیش از این پیماننامه را پاره کرده بودند؛ گویا سرنوشت، مانند رودخانهای که راهش را خود باز مییابد، کار را تمام کرده بود.
شاد و خوش و نغمهزنان راهی شعب ابیطالب شدند و بشارت رهایی و آزادی آنان را به ایشان دادند. همه هم خوش و خرم، اسباب و اثاثیه خود را جمع نمودند و راهی خانه و کاشانه خود شدند؛ همچون پرندگانی که پس از طوفان به آشیانه بازمیگردند.
دو ماه و اندی بیشتر نگذشت که باز غمی جانکاه و اندوهی سهمگین چشمان پیامبر را بارانی کرد، و مثل ابر بهار میبارید.
سر کوی یار
درختهایی که میبینید صاف و کشیده بالا رفتهاند، و سایهای دارند و ثمری، و جلوهای و جمالی، روزی درختچه بودند. درختچهها معمولاً به یک عمود، مثل چوب، به عنوان تکیهگاه بسته میشوند تا بر اثر باد و طوفان سرخم نکنند و نشکنند و صاف و درست بالا بروند.
و اگر نبود آن عمودها و چوبها، امروز یا نبودند یا چنین قامت بلند و زیبایی نداشتند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «أنا الشجرة»، من مثال درخت را دارم. و درخت هم بالاخره روزی روزگاری نهال و درختچه بوده است و در نتیجه نیازمند تکیهگاهی اینجا بود که خداوند نازنینی مثل ابوطالب را به عنوان تکیهگاه او قرار داد،
ابوطالبی که از همه چیز به خاطر او گذشت، چون همه چیز را در برابر او بیبها میدید،
چنانکه عاشق، گنج زمین را فدای نگاه یار میکند.
و چه خوش می گفت سعدی:
اگر خون و مال صرف شود در وصال
آنت مقامی بزرگ، اینت بهایی حقیر
ابن ابیالحدید، از شخصیتهای برجستهی اهل سنت و از کسانی است که در نهجالبلاغهی امیرالمؤمنین شرحی بلندآوازه نوشته است، خود در همان شرح نهجالبلاغه، جلد ۱۴، صفحه ۸۴ مینویسد: یکی از علمای شیعه کتابی دربارهی ایمان ابوطالب نوشته بود و آمد پیش من تا دربارهی آن کتاب چیزی بنویسم. من اشعاری در وصف ابوطالب در پشت کتاب او نوشتم. و یکی دو بیت از آن اشعار مضمونش چنین است:
پدری بود و پسری؛ پدری در مکه، پسری در مدینه. پدر ابوطالب، پسر علی بن ابیطالب. آن پدر حمایتها کرد، این پسر حماسهها آفرید. اگر حمایت آن پدر و اگر حماسههای این پسر نبود، هرگز دین و آیین پیامبر کمر راست نمیکرد و قامت نمیکشید.
مثل دو کوه استوار بودند، یکی سایهبان دیگری، یکی ادامهی آن.
آیین پیامبر حقیقتاً مدیون و مرهون حمایتهای ابوطالب و همینطور حماسههای علی بن ابیطالب است.
چه حماسههایی و با چه رشادتهایی و شجاعتهایی!
تو گویی این پدر و پسر چون دو موج پیاپی بودند که دریا را برانگیختند.
این شما و این هم تاریخ.
تنها کسی بود که زره او پشت نداشت. درست مثل پوششهای آشپزها را دیدهاید، پیش دارد اما پشت ندارد و زره امیرالمؤمنین در معرکههای جنگ چنین بود. وقتی میپرسیدند چرا، میگفت: چه حاجت؟ من که به دشمن پشت نمیکنم.
چون شیر کوهستان که هرگز عقب نمینشیند.
مرکب او مرکب معمول بود. وقتی میگفتند این مرکب کارزار نیست، یک جنگجو و سلحشور باید مرکبش تیزرو و چالاک باشد، میگفت: چه حاجت؟ من نه قرار است فرار کنم و نه قرار است که فراریها را تعقیب کنم.
و او مثل صخرهای در میان امواج می ایستاد.
این همه دلیر، و این همه کریم، و همین حماسهها بود که آیین پیامبر توانست قد و قامتی پیدا کند، همانگونه که حمایتهای آن پدر در مکه یعنی ابوطالب، پشتوانهی آن شد.
دین، چون درختی بود که این پدر و پسر یکی آن را کاشت و دیگری سایهاش را گسترد.
و چه وعدههای شیرینی به او دادند برای دست برداشتن از پیامبر، اما میگفت:
ما یوسف خود نمیفروشیم
تو سیم سیاه خود نگهدار
ایمانش مثل کوه قاف بود، نه وسوسهها تکانش میداد نه طوفانها.
و برای تسکین و آرامش پیامبر خطاب به او فرمود:
«والله لن یصلوا إلیک بجمعهم حتی أوسد فی التراب دفیناً»؛
به خدا قسم که دست آنان جملگی به تو نخواهد رسید، مگر من نباشم، مگر به زیر خاک باشم.
و حقیقتاً چنان بود که اگر همهی دنیا شمشیر میکشید، او سپر میشد چون کوه در برابر باد.
این شور که در سر است ما را
وقتی برود که سر نباشد
عشقش مثل آتشی بود که خاموشی نمیدانست.
از هشتسالگی پیامبر تا هشتادسالگی خودش، با دنیا دنیا لطف و دریا دریا ملاطفت در کنار او بود:
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
دلش چون فانوسی در شبهای تار پیامبر میدرخشید.
وامقی بود که دیوانهی عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عزرای دگر
آخرین حمایت جانانهی او هم حضور در شعب ابیطالب بود. وقتی شنید قرار است قریش با پیامبر و یاران او بیمهری کند، گفت:
حیف است که طوطی و زغن همنفسانند
غیرتش چون آتش زیر خاکستر بود، آرام ولی آمادهی فوران.
خانه و کاشانهی خود و ریاست مکه را پشت پا زد و به همراه پیامبر و قبیلهی خود، راهی یک درهی برهوت شدند:
گر مرا هیچ نباشد، نه به دنیا نه به عقبا
چون تو دارم، همه دارم، دگرم هیچ نباید
سه سال تمام، سخت و غریبانه، در کهولت سن، وفادارانه در کنار پیامبر ماند و چشم از او برنمیداشت:
چشمی که جمال تو ندیده است، چه دیده است؟
افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند
چشمش مثل فانوس در دل تاریکی بیدار بود.
چه شبها که بیدار میماند و از پیامبر نگهبانی میکرد:
در سر سودای تو شد روزگار
هر نفسش مثل سپری میان پیامبر و خطر بود.
چه شبهایی که میرفت و امیرالمؤمنین را از خواب خوش و ناز بیدار میکرد و دستش را میگرفت و میآورد و در بستر پیامبر میخوابانید، و پیامبر را هم میبرد در بستر علی، و میگفت: اگر کسانی قصد سوء داشته باشند، بگذار جان فرزندم علی در خطر باشد.
دلش چون چشمهای بود که از خود میگذشت تا دیگری زنده بماند.
زنده کدام است بر هوشیار؟
آنکه بمیرد به سر کوی یار
میگفت: میدانید چرا این کار میکنم؟
«لفداء النّجیب لابن النّجیب»؛ میخواهم پسرم فدایی کسی باشد که هم خود نجیب است و هم پدرش نجیب بود.
نجابت در جانش میجوشید چون شیرینی در عسل.
و سه سالی به همین منوال گذشت.
پس از دشواری، آسانی است ناچار
ولیکن آدمی را صبر باید
صبرش همچون کوهی بود که در برابر سیل نمیلرزید.
بالاخره روزهای آسانی رسید و آنان هم از حصر و محاصره بیرون آمدند، شاد و خوش و خرم و مسرور. اما دو ماه و اندی بیش نگذشت که ابوطالب در بستر افتاد و چشم از جهان فرو بست و برای همیشه آرام و قرار گرفت.
مثل شمعی که تا آخرین لحظه سوخت و بعد، آرام خاموش شد.
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
و چه میبارید چشمان پیامبر در فراق ابو طالب:
مرو ای دوست که ما بیتو نخواهیم نشست
مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید
اشکهایش چون باران بر خاک داغ فراق میچکید.
در کلبه عطار نباشد
غنچهها به ظاهر هیچ عطر و رایحهای ندارند، اما درونشان سرشار از عطر و لبریز از رایحههای خوش و دلانگیز و دلاویز است.
مثال ابوطالب (علیهالسلام) حقیقتاً حکایت غنچهی گل بود؛ بوی خوش ایمان از او استشمام نمیشد، اما در دل، دریا دریا و دنیا دنیا ایمان و باور و اعتقاد داشت؛ مثل رودخانهای آرام که از بیرون خاموش است اما در دل، سیلابی از حیات دارد.
وجود نازنین امام صادق (علیهالسلام) میفرمود: مثلِ ابوطالب، مثلِ اصحابِ کهف بود. اصحاب کهف به ظاهر تظاهر به شرک و کفر میکردند، اما در دل و در باطن اهلِ ایمان و باور و اعتقاد بودند؛ درست مثل ابوطالب.
ابوطالب هم درست مثل آنان، حقیقتاً باورمند، معتقد و مؤمن بود، و این اعتقاد و ایمان، کاملاً از کلام و کلمات او و از لابهلای اشعارش پیدا بود؛ مثل نوری که از لابهلای ابرها خود را نشان میدهد.
از اشعار اوست که میگفت:
و لقد علمت دین محمد من خیر الأدیان البریة دینا؛
من حقیقتاً دریافتم که دین و آیینِ پیامبر، از بهترین و برترین آیینها و کیشهاست.
حقیقت ماجرا هم همین است. ظرافتهایی که در این آیین چشمنوازی میکند، در کدام آیین و کتاب و مکتب سراغ دارید؟
ببینید، بر اساس نقل جامع الصغیر، جلد ۵، صفحه ۱۳۴، به کسی که تازیانهای در دست داشت، فرمود: این چه شکل تازیانهای است که در دست داری؟
گفت: چطور؟
فرمود: لااقل شکلی و حالتی به آن میدادی.
پرسید: برای چه؟
فرمود: خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد.
آیا تماشایی نیست دینی که میگوید تازیانه را تازیانهای که قرار است با آن اسب و استر و الاغ خود را برانی، کاری کن که زیبا و شیک و شکیل باشد؟
آیا این دین تماشایی نیست؟
دینی که اجازه نمیدهد پیروانش بینظم و آشفته در برزن و بازار ظاهر شوند.
ودینی که میگوید حتی تازیانهای که در دست داری و بر مرکبت میکوبی باید آراسته باشد، چگونه میگذارد انسان آراسته نباشد؟ محال است.
این دین، همچون نسیم است که حتی از برگ خشکیده درخت، جلوهای تازه میسازد.
به همین دلیل، شما میبینید پیامبر اسلام (ص) آراستهترین چهرهی روزگار بود؛ و آمیخته از عطر و بوی خوشی که داشت، نقل شده است که دو سومِ خرج روزانهاش را هزینهی عطر میکرد.
آنقدر معطر بود که بر اساس روایتی در بحارالانوار، جلد ۱۶، صفحه ۲۳۸، اگر کسی از راهی که او گذشته بود عبور میکرد، از بوی خوش باقیمانده در فضا میفهمید که او از آنجا گذشته است؛
یا بر اساس روایتی در وسائل الشیعه، جلد ۱، صفحه ۴۴۵، اگر بر سر کودکی دست میکشید، بوی خوش دست او بر روی سر کودک میماند؛ چون نسیمی که از کنار گل بگذرد و بوی آن را با خود ببرد.
این در حالی بود که بدن او بدون استفاده و استعمال هر عطری، معطر بود و بوی گل میداد؛ همانگونه که عطر گل سرخ از خودش میتراود، نه از بیرون.
بر اساس روایتی در بحارالانوار، جلد ۷۶، صفحه ۱۴۷، میفرمود:
اگر کسی میخواهد بوی خوش من را استشمام کند، برود به باغ، برود کنار باغچه، اگر گل سرخی هست، آن را ببوید؛ بوی من همان بوی گل سرخ است.
با این وصف، دو سوم از هزینهی روزانهی او خرج عطر میشد، چون دین و آیین و مکتب او آراستگی را سفارش میکرد؛ همانگونه که باران، زمین را آراسته میکند و باد، چهرهی دشت را تازه.
آیا جا ندارد که ابوطالب بگوید:
و لقد علمت دین محمد من خیر الأدیان البریة دینا؛
هیچ دین و آیینی به پای این آیین و مکتب نمیرسد.
در این آیین و مکتب، ظرافتها و لطافتهایی هست تماشایی، که در هیچ آیین و مکتب دیگری نیست؛ مثل باغی که در هر فصلش، رنگی تازه دارد.
مردم همه دانند که در نامهی سعدی
مشکی است که در کلبهی عطّار نباشد؛
بر اساس روایتی در من لا یحضره الفقیه، جلد ۲، صفحه ۲۹، فرمود:
اگر بر حیوانی سوارید و از دشت و بیابان بیآب و علف میگذرید، سریع عبور کنید،
اما وقتی به صحرایی سبز و سرسبز، به دشتی پر از علفزار و چمنزار و مرغزار رسیدید، بایستید تا حیوان شما چرا کند.
این دین آیا تماشایی نیست؟
دینی که حتی در رفتار با حیوان، مهربان است؛ چون درختی که حتی سایهاش را از رهگذر دریغ نمیکند.
این دین، همچون ابر بهاری است که حتی بر سنگ هم میبارد، شاید در شکاف آن جوانهای بروید.
بر اساس مکارمالاخلاق، جلد ۱، صفحه ۵۵۸، از کوچهای عبور میکرد، بر پشت شتری باری سنگین بود و ایستاده...
و پیامبر، چون نسیم نرم سحر، به آرامی نزدیک شد،
حضرت فرمود: صاحب این شتر کیست؟ هر کس هست، خود را برای بازخواست فردا در محضر خداوند آماده کند.
وقتی باری بر شتر حمل میشود، باید سریع آن را به راه انداخت، باید زود به مقصد رسید تا بار خود را زمین بگذارد.
آیا این دین تماشایی نیست؟
بر اساس روایتی در مسند احمد، جلد ۳، صفحه ۵۰۳، فرمود:
حتی اگر به گوسفندی رحم کنید، خداوند به شما رحم خواهد کرد.
آیا این دین تماشایی نیست؟
دینی که میفرماید هر کس به گوسفندی رحم کند، مورد رحم قرار میگیرد؛
حال، چنین دینی آیا هوای انسان، که اشرفِ کائنات است، را ندارد؟
آیا این دین اجازه میدهد که شما نسبت به انسانها بیرحم باشید و سنگدل؟
دینی که اجازه نمیدهد بارِ شتر را ـ آن هم حیوانی نیرومند و توانمند با تحملی بالا ـ بیش از اندازه بر پشتش بگذارید،
میگوید نباید با بار، او را خسته کنید.
آیا اجازه میدهد که با رفتار خود، با کردار خود، و با نگاههای تحقیرآمیز خود،
کوهی از غم و غصه بر دلِ دوستان و اطرافیانتان بگذارید؟
چه زیبا گفت ابوطالب:
من خیرُ الأدیانِ البریّة دیناً
به خدا قسم این دین آنقدر تماشایی و زیباست که اگر به هر زبانی ترجمه کنید، در عالم در برابر آن سر خم میکنند.
روایتی هست در بحارالأنوار، جلد ۶۴، صفحه ۳۱۰، که اوصاف اهل دین را حضرت بازگو میکند و می فرماید: کسی که به دین و آیین من باشد، چه ویژگیهایی خواهد داشت.
و چقدر زیبا فرمود، ای علی:
برخی از ویژگیهای دینباوران این است:
اندیشهاش بسیار است، همچون رودخانهای که بیصدا اما پیوسته جاری است.
دانشش فراوان، چون درختی پرمیوه در فصل باران.
بردباریاش بزرگ، مثل آسمانی که سنگینیِ ابرها را بر دوش دارد.
کسی را که آزارش داده است، اذیت نمیکند، بلکه میبخشد،
چنانکه نسیم، بر شقایق خشم نمیگیرد.
در سخنان و کارهای بیهوده غوطهور نمیشود،
همچون ماهی که از آب گلآلود دوری میکند.
بدگویی کسی را نمیکند،
مثل چشمهای که لب به تلخی نمیگشاید.
هنگام تردید در حلال یا حرام بودنِ چیزی، بازمیایستد و آن را انجام نمیدهد،
چنانکه پرندهای پیش از پرواز، مسیر آسمان را میسنجد.
بسیار میبخشد، شادیاش در چهره و اندوهش در دل است،
گواراتر از شهد است و ایمانش سختتر از صخره،
رازی را افشا نمیکند، چون دریا که اسرار مروارید را در سینه دارد.
خاموشیاش درازمدت است،
با همسالان مهربان است،
همچون بارانی که بر علف و گل به یکسان میبارد.
امانتدار است، بسیار آگاه است و کملغزش،
رفتارش مؤدبانه است و سخنانش از زیبایی و ژرفایی باعث شگفتی شنوندگان میشود.
در جستوجوی عیب دیگران نیست،
مثل آینهای که فقط روشنی را بازمیتاباند.
با متانت است، سپاسگزار، کمگو، همدم، پاکدامن و بزرگوار است.
نه نفرینگر است، نه سخنچین، نه دشنامگو و نه تنگچشم.
خوشبرخورد است، در جستوجوی والاترین هدفهاست،
چون عقابی که چشم از اوج برنمیدارد.
نیرومند اما نرمخوست؛ نه به دشمن ستم میکند و نه دوستیِ کسی او را به گناه وامیدارد.
کمخرج است، پرخواب نیست، کارش را بهخوبی انجام میدهد.
سخنش را پیش از گفتن میسنجد،
مثل باغبانی که پیش از کاشت، خاک را ورانداز می کند.
نه از دوستش ناحق را میپذیرد و نه سخن درستِ دشمنش را رد میکند.
جز با هدف فراگیری، و نه گردنفرازی، نمیآموزد؛
جز با هدف بهکارگیری، دانشش را فرا نمیگیرد.
کمکینه است و بسیار سپاسگزار.
روزها کار و تلاش میکند،
چنانکه زنبور بیصدا اما پیوسته شهد میسازد.
نباید ـ آیا به قول سعدی ـ گفت:
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
و باز به قول ابوطالب نباید گفت:
من خیرُ الأدیانِ البریّة دیناً؟
آنهم دینی که شوخی و مزاح کردن را عبادت میداند، واحیرتا!
روایت داریم اگر کسی لطیفهای بگوید که در آن گناه و معصیت نباشد و دیگری و دیگران شاد و مسرور شوند و خندهای بر لبانشان بنشیند، تا وقتی آنان خندان و شادند، خداوند گویندهی لطیفه را زیر بارانِ رحمتِ خود قرار خواهد داد.
آیا این دین تماشایی نیست؟
دینی که شوخی را عبادت بداند!
به همین خاطر پیامبر خود «مزّاح» بود؛ یعنی بسیار شوخی میکرد.
بر اساس روایتی که در بحارالانوار، جلد ۱۶، صفحه ۲۶۷ آمده است، عبدالله بن حارث میگوید:
من کسی را شوختر از پیامبر و بشّاشتر از او در عمرم ندیدم.
به همین خاطر خوشمجلس بود.
به قول سعدی:
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
این بشاشت که تو داری همه غمها بزداید
عایشه نیز، بر اساس روایتی که در بحارالانوار، جلد ۱۶، صفحه ۲۹۵ آمده است، میگفت:
حضرت بسیار شوخی میکرد،
و شوخیهایی که شاید شما باورتان نشود.
شاید شما تصورتان این باشد که پیامبر در خانه یا نماز میخواند یا قرآن و پیوسته بر سجاده بود؛
نه، اینگونه نبود.
میگفت و میخندید و شوخی میکرد، شوخیهای ساده و معمول.
بر اساس روایتی که در فتحالباری، جلد ۱۰، صفحه ۱۰۶ آمده است،
عایشه نقل میکند خاطرهای را که:
وقتی پیامبر از بقیع برگشت و وارد خانه شد،
گفتم: «ای وای سرم!» چون سرم درد میکرد.
حضرت فرمود: «به خدا، من باید بگویم ای وای سرم! یعنی سرِ تو درد میکند، انگار سرِ من درد میکند.
تو نگو، بگذار من بگویم.»
و بعد فرمود:
«عایشه! چه میشد اگر پیش از من تو میمردی،
من کفنت میکردم، بر تو نماز میخواندم و تو را در خانه به خاک میسپردم.»
به او گفتم: «بعد هم به خانه برمیگشتی و با زنهای دیگرت جشن میگرفتی، مگر نه؟»
و او شروع به خندیدن کرد!
ببین! اینقدر ساده، اینقدر معمول، اینقدر عادی و بیتکلف،
مثل نسیمی که بیصدا میان گلها میچرخد و خنده بر چهره غنچه ها می نشاند.
به همین خاطر بود که ابوطالب میگفت:
من خیرُ الأدیانِ البریّة دیناً؛
چه دینی!
دینی که هرگز سختگیرانه رفتار نمیکند.