♦اى مردم! من فرزند مكه و منايم.
من فرزند زمزم و صفايم.
من فرزند كسى هستم كه حجر الاسود را با رداى خود حمل و در جاى خود نصب فرمود.
من فرزند بهترين طواف و سعى كنندگانم.
من فرزند بهترين حج گزاران و تلبیه گويان هستم.
من فرزند پيامبرى هستم كه در يك شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصی سير كرد.
من فرزند آنم كه جبرئیل او را به سدرة المنتهى برد و به مقام قرب الهی و نزديكترين جايگاه مقام بارى تعالى رسيد.
من فرزند آنم كه با ملائكه آسمان نماز گزارد.
من فرزند آن پيامبرم كه پروردگار به او وحى کرد.
من فرزند محمد مصطفى(ص) و على مرتضايم(ع) من فرزند كسى هستم كه بينى گردنكشان را به خاک ماليد تا به كلمه توحيد اقرار كردند.
من پسر آن كسى هستم كه برابر پيامبر با دو شمشير و با دو نيزه مىرزميد و دو بار هجرت و دو بار بيعت كرد، و در بدر و حنين با كافران جنگيد، و به اندازه چشم بر هم زدنى به خدا كفر نورزيد.
من فرزند صالح مؤمنان و وارث انبيا و از بين برنده مشركان و امير مسلمانان و فروغ جهادگران و زينت عبادت كنندگان و افتخار گريه كنندگانم.
من فرزند بردبارترين بردباران و افضل نمازگزاران از اهل بیت پيامبر(ص) هستم.
من پسر آنم كه جبرئيل او را تأييد و ميكائيل او را يارى كرد.
من فرزند آنم كه از حریم مسلمانان حمايت فرمود و با مارقين و ناكثين و قاسطين جنگيد و با دشمنانش مبارزه كرد.
من فرزند بهترين قريشم.
من پسر اولين كسى هستم از مؤمنين كه دعوت خدا و پيامبر اکرم(ص) را پذيرفت.
من پسر اول سبقت گيرندهاى در ايمان و شكننده كمر متجاوزان و از ميان برنده مشركانم.
من فرزند آنم كه به مثابه تيرى از تيرهاى خدا براى منافقان و زبان حكمت عباد خداوند و يارى كننده دين خدا و ولى امر او، و بوستان حكمت خدا و حامل علم الهى بود.
او جوانمرد، سخاوتمند، نيكوچهره، جامع خيرها، سيد، بزرگوار، ابطحى، راضى به خواست خدا، پيشگام در مشكلات، شكيبا، دائما روزهدار، پاكيزه از هر آلودگى و بسيار نماز میخواند.
او رشته نسل دشمنان خود را از هم گسيخت و شيرازه گروههای كفر را از هم پاشيد.
او داراى قلبى ثابت و قوى و ارادهاى محكم و استوار و عزمى راسخ بود وهمانند شيرى شجاع كه وقتى نيزهها در جنگ به هم در مى آميخت آنها را همانند آسيا خرد و نرم و بسان باد آنها را پراكنده مى ساخت.
او شير حجاز و آقا و بزرگ عراق است كه مكى و مدنى و خيفى و عقبى و بدرى و احدى و شجرى و مهاجرى است، كه در همه اين صحنهها حضور داشت.
او سيد عرب است و شير ميدان نبرد و پدر دو فرزند بود.
آرى او، همان او كه اين صفات و ويژگيهاى ارزنده مختص اوست جدم على بن ابى طالب(ع) است.
آنگاه فرمود :
من فرزند فاطمه زهرا(س) بانوى بانوان جهانم. من فرزند حسين(ع) شهيد كربلايم، من فرزند على مرتضى(ع) و فرزند محمد مصطفى(ص) و پسر فاطمه زهرايم(س)، و فرزند خديجه كبرايم(س)، من فرزند سدرة المنتهى و شجره طوبايم، من فرزند آنم كه در خون آغشته شد، و پسر آنم كه پريان در ماتم او گريستند، و من فرزند آنم كه پرندگان در ماتم او شيون كردند و آنقدر به اين حماسه مفاخره آميز ادامه داد كه شيون مردم به گريه بلند شد!
در این هنگام؛ یزید نگران شد و براى آنكه مبادا انقلابى صورت پذيرد؛
📋《فَأَمَرَ الْمُؤَذِّنَ فَقَطَعَ عَلَيْهِ الْكَلَامَ.
فَلَمَّا قَالَ الْمُؤَذِّنُ : اللَّهُ أَكْبَرُ! اللَّهُ أَكْبَرُ!
قَالَ عَلِيٌّ(ع) لَا شَيْءَ أَكْبَرُ مِنَ اللَّهِ.
فَلَمَّا قَالَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ!
قَالَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ(ع) شَهِدَ بِهَا شَعْرِي وَ بَشَرِي وَ لَحْمِي وَ دَمِي!
فَلَمَّا قَالَ الْمُؤَذِّنُ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ(ص)!
الْتَفَتَ مِنْ فَوْقِ الْمِنْبَرِ إِلَى یَزِیدَ فَقَالَ مُحَمَّدٌ(ص) هَذَا جَدِّی أَمْ جَدُّکَ یَا یَزِیدُ؟!
فَإِنْ زَعَمْتَ أَنَّهُ جَدُّکَ فَقَدْ کَذَبْتَ وَ کَفَرْتَ وَ إِنْ زَعَمْتَ أَنَّهُ جَدِّی فَلِمَ قَتَلْتَ عِتْرَتَهُ》
♦️به مؤذن دستور داد تا اذان گويد تا بلكه امام سجاد(ع) را به اين نيرنگ ساكت كند!
مؤذن برخاست و اذان را آغاز كرد.
همين كه گفت : الله اكبر!
امام سجاد(ع) فرمود :
چيزى بزرگتر از خداوند وجود ندارد.
وقتی گفت : اشهد ان لا اله الا الله!
امام(ع) فرمود : موى و پوست و گوشت و خونم به يكتایى خدا گواهى مىدهد.
و هنگامى كه گفت : اشهد ان محمدا رسول الله(ص)!
امام(ع) به جانب يزيد روى كرد و فرمود :
اين محمد(ص) كه نامش برده شد، آيا جد من است و يا جد تو؟!
اگر ادعا كنى كه جد توست پس دروغ گفتى و كافر شدى، و اگر جد من است چرا خاندان او را كشتى و آنان را از دم شمشير گذراندى؟!
📋《وَ فَرَغَ الْمُؤَذِّنُ مِنَ الْأَذَانِ وَ الْإِقَامَةِ وَ تَقَدَّمَ یَزِیدُ فَصَلَّى صَلَاةَ الظُّهْرِ》
♦️سپس مؤذن بقيه اذان را گفت و يزيد پيش آمد و نماز ظهر را خواند.(۱)
📚منبع :
۱)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۱۳۹
✅هنگامى که امام سجاد(ع) آن خطبه رسا را در مسجد شام ایراد فرمود، مردم حاضر در مسجد را سخت تحت تأثیر قرار داد و انگیزه بیدارى را در آنان برانگیخت و به آنان جرأت و جسارت بخشید.
یکى از علماى بزرگ یهود که در مجلس یزید حضور داشت، از یزید پرسید:
📋《مَنْ هَذَا الْغُلَامُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟》
♦️این نوجوان کیست ای امیرالمومنین؟!!
یزید گفت : او على بن حسین(ع) است.
رومی سؤال کرد : حسین کیست؟
یزید گفت : فرزند على بن ابى طالب(ع) است.
باز رومی پرسید : مادر او کیست؟
یزید گفت : دختر محمد(ص)!
آن عالم یهودی گفت :
📋《يَا سُبْحَانَ اللَّهِ! فَهَذَا ابْنُ بِنْتِ نَبِيِّكُمْ قَتَلْتُمُوهُ فِي هَذِهِ السُّرْعَةِ؟ بِئْسَمَا خَلَفْتُمُوهُ فِي ذُرِّيَّتِهِ وَ اللَّهِ لَوْ تَرَكَ فِينَا مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ سِبْطاً مِنْ صُلْبِهِ لَظَنَنَّا أَنَّا كُنَّا نَعْبُدُهُ مِنْ دُونِ رَبِّنَا وَ أَنْتُمْ إِنَّمَا فَارَقَكُمْ نَبِيُّكُمْ بِالْأَمْسِ فَوَثَبْتُمْ عَلَى ابْنِهِ فَقَتَلْتُمُوهُ سَوْءَةً لَكُمْ مِنْ أُمَّةٍ؟》
♦️سبحان الله! این فرزند دختر پیامبر شماست که او را کشته اید؟!
شما چه جانشین بدى براى فرزندان رسول خدا(ص) بودید؟!
به خدا سوگند که اگر پیامبر ما موسى بن عمران(ع) در میان ما فرزندى مى گذاشت، ما گمان مى کردیم که او را تا سر حد پرستش باید احترام کنیم، و شما دیروز پیامبرتان از دنیا رفت و امروز بر فرزند او شوریده و او را از دم شمشیر خود گذراندید؟! واى بر شما امت!
یزید باشنیدن سخنان عالم یهودی خشمگین شد و فرمان داد تا گردن او را بزنند.
آن عالم بزرگ یهودى به پاى خاست و گفت :
📋《إِنْ شِئْتُمْ فَاضْرِبُونِي وَ إِنْ شِئْتُمْ فَاقْتُلُونِي أَوْ فَذَرُونِي فَإِنِّي أَجِدُ فِي التَّوْرَاةِ أَنَّ مَنْ قَتَلَ ذُرِّيَّةَ نَبِيٍّ لَا يَزَالُ مَلْعُوناً أَبَداً مَا بَقِيَ فَإِذَا مَاتَ يُصْلِيهِ اللَّهُ نَارَ جَهَنَّمَ》
♦️اگر مى خواهید مرا بکشید، باکى ندارم!
من در تورات یافته ام که هر کس فرزند پیامبری را بکشد، او همیشه ملعون خواهد بود و جایگاه او در آتش جهنم است.(۱)
📚منبع :
۱)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۱۳۹
🌺 آداب معاشرت 🌺
امام صادق علیه السلام:
چون مومن از قبر بیرون می آید شخصی او را همراهی می کند. پس وقتی به جاهای ترسناک می رسند، به او می گوید این از تو نیست و زمانی که به جاهای خوب می رسند، می گوید این مال توست تا آنکه مومن وارد بهشت می شود و از آن شخص می پرسد تو کیستی که مرا همراهی کردی؟
می گوید:من آن شادی ای هستم که در دل برادر مومن خود داخل کردی، خدا مرا خلق کرد تا مونس تو باشم.
📚 حلیه المتقین/فصل پنجم/ح6
#آداب_معاشرت
#کلام_بزرگان
✍مرحوم مجلسی(رضوان الله تعالی علیه) یك لطیفهای دارد که میفرماید: نكتهای كه شیطان گفت از جلو میآیم، از پشت سر میآیم، از طرف راست میآیم، از طرف چپ میآیم و جهات بالا و پایین را نگفت، معلوم میشود این دو طرف باز است، برای اینكه بالا و پایین راه خداست، یا دست دراز میكنیم به آسمان و میگوییم خدا، یا به خاك میافتیم میگوییم خدا؛ وقتی راه باز است چرا این راه را انتخاب نكنیم؟!
📚 آیت الله العظمی جوادی آملی، جلسه درس اخلاق
✨🔖داستانی آموزنده وعالی از سیره سید الشهداء علیه السلام
✍بخشش به میزان معرفت
🌹✍فردی اعرابی نزد امام حسین (علیه السلام) آمد و گفت: یابن رسول الله! من ضامن یک دیه کامل شدهام و از پرداخت آن عاجزم، با خود گفتم: باید از کریم ترین مردم سؤال نمایم، و کریم تر از اهل بیتِغ رسول خدا (علیهم السلام) ندیده ام.
امام حسین (علیه السلام) فرمود:
ای برادر عرب! من از تو سه موضوع را جویا میشوم، اگر یکی از آنها را جواب بگویی یک سوم دیه ای را که گفتی به تو عطا مینمایم. اگر جواب دو موضوع را بگویی دو قسمت آن دیه را به تو میدهم. اگر جواب تمام سوالات را بگویی من کلیه آن دیه را به تو میپردازم.
اعرابی گفت: یابن رسول الله! آیا مثل تو شخصیتی که از خاندان علم و شرف میباشی از مثل من شخصی که عوام هستم پرسش مینمایی؟!
امام (علیه السلام) فرمود:
آری از جدم پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم میفرمود: باید به هر کسی به قدر معرفتش عطا کرد.
اعرابی گفت: از آنچه که در نظر داری پرسش نما! اگر توانستم که جواب میگویم و گرنه از شما یاد میگیرم و لا قوة الا بالله!
امام حسین (علیه السلام) فرمود: کدام اعمال افضل است؟
- ایمان به خدا.
- راه نجات از هلاکت چیست؟
- اعتماد به خدا.
- چه صفتی باعث زینت مرد میشود؟
- علم و دانشی که با حلم باشد.
- اگر این صفت را نداشته باشد؟
- ثروتی که با جوانمردی توأم باشد.
- اگر این هم نباشد؟
- فقر و تنگدستی که با صبر همراه باشد.
- اگر این را نیز نداشته باشد؟
- صاعقه ای از آسمان نازل شود و او را بسوزاند، زیرا که وی اهلیت این بلا را خواهد داشت.
امام حسین (علیه السلام) لبخند زدند و یک کیسه پولی که حاوی هزار اشرفی بود به وی عطا فرمود و انگشتر خویش را که نگین آن دویست درهم قیمت داشت نیز به او بخشید و فرمود:
ای اعرابی! این اشرفیها را در عوض دیه بپرداز و این انگشتر را به مصرف مخارجات خود برسان!
اعرابی پس از اینکه این بخشش را گرفت گفت: خدا بهتر میداند که رسالتش را در چه خاندانی قرار دهد!!
✨بحارالانوار ۴۴/۱۹۶؛ العوالم الامام الحسین (علیه السلام) ۵۹
https://eitaa.com/archive_mataleb_sokhanrani
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۴۱
✍عمر سعد که خوب میداند، حسین حرف نادرست و دروغ نمیزند، او معصوم است و نواده رسول الله، همان که سید جوانان اهل بهشت است و یکی از اهل کساست پس حرفهایش همه عین حقیقت است،
اما اگر به آن مزرعه و عطایای حسین دلخوش کند، بی شک حکومت ری را از دست میدهد و حکومت ری کجا و مزرعه بغیبغه کجا؟!
عمر سعد جوابی نمیدهد و این یعنی، حرف حسین را نپذیرفته..
امام فرصتی دیگر به او میدهد و میفرماید:
_ای عمر سعد، اگر نمیخواهی به من ملحق شوی پس راه را باز بگذار و اجازه بده راه مدینه را در پیش گیرم و به سوی حرم جدم بازگردم
باز هم عمر سعد سکوت می کند و امام برای آخرین بار به او گوشزد میکند:
_«ای عمرسعد!بدان با ریختن خون من، هرگز به آرزوی خود که حکومت ری هست نمیرسی»
و بازهم عمر سعد سکوت میکند...
و این است که خداوند انسان را مختار آفرید تا راه سعادت و یا شقاوت خویش، خود برگزیند...
عمر سعد به اردوگاهش باز میگردد، او نه میخواهد حکومت ری را از دست دهد و نه میخواهد آتش خشم خدا را با جنگ کردن با حسین به جان خرد،
هم حب دنیا چشمش را کور کرده و هم از آتش عقبی میترسد، پس راهی انتخاب میکند که به نظرش بهترین است و نامه ای کوتاه به ابن زیاد مینویسد:
_شکر خدا که آتش فتنه حسین خاموش شده، حسین به من پیشنهاد داده که اجازه دهم به سمت مدینه برگردد، خیر و صلاح امت اسلامی هم در قبول این پیشنهاد است..
قاصد عمر سعد به سمت کوفه حرکت می کند و نیمه های روز نهم محرم به اردوگاه ابن زیاد در کوفه میرسد.
ابن زیاد نامه را میخواند و مردد است چه جواب دهد که ناگهان صدایی به گوشش میرسد:
_ای ابن زیاد مبادا این پیشنهاد را قبول کنی که اگر حسین از کمند تو گریخت، گریخته است و با رساندن خود به مدینه و شیعیانش، کار برای تو و یزید سخت خواهد شد.
ابن زیاد رو به آن شخص می کند و میگوید:
_تو کیستی که چنین حکیمانه سخن میگویی؟!
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۴۲
✍آن شخص آبله رو که انسان از دیدن چهرهاش هراسی در دلش میافتد جلو می آید و تعظیم میکند و میگوید:
_بنده چاکر درگاهتان، شمربنذیالجوشن هستم و کاش چنین کسی از مادر زاده نمیشد، کاش زمین خاکی چنین حرامی را در خود پرورش نمیداد...
شمر سرش را نزدیک گوش ابن زیاد میبرد و میگوید:
_جاسوسان من خبر آوردند که شب گذشته عمر سعد با حسین دیدار داشته، شما که باید نفوذ کلام هاشمیان را بدانید، آنها مانند فاطمه سخن میگویند و چون علی رجز میخوانند و کمتر کسی ست که تحت تاثیر حرفهایشان قرار نگیرد...
و با این حرف شمر، تازه حساب کار دست ابن زیاد می آید و خنده مرموزانه ای میکند و میگوید:
_پس برای همین است عمر سعد اینقدر تعلل میکند و جنگ را عقب میاندازد، او میخواهد هم مورد غضب خدا قرار نگیرد و هم عروس حکومت ری را بدون جنگ به حجله اش ببرد و سپس با صدای خشمگین میگوید:
_بی درنگ به سمت کربلا برو، نامه مرا به عمر سعد برسان و اگر دیدی او از جنگ با حسین شانه خالی میکند، همان لحظه گردنش را بزن و خود فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز کن..
شمر لبخند پیروزمندانه ای میزند و با آخرین نفراتی که در کوفه مانده اند حرکت میکند، او در دل ذوق زده است چرا که عمر سعد را میکشد و حکومت ری را از آن خود می کند،
اما خبر ندارد که جاسوسان عمر سعد این خبر را همچون باد ،قبل از رسیدن شمر و سپاهش به کربلا به گوش عمرسعد رسانده اند...
حال عمرسعد و شمر باید بر سر دنیایی پوچ و دروغین گلاویز شوند..
خبر به عمر سعد میرسد، عمر سعد در همان روز نهم محرم، لباس رزم به تن میکند و ناقوس جنگ را به صدا درمیآورد تا وقتی که شمر به کربلا رسید،دلیلی برای کنار زدن او از فرماندهی نداشته باشد.
کودکان کربلا با شنیدن ناقوس جنگ، هراسان به این طرف و آن طرف میروند. یکی دامن عباس را گرفته و دیگری در کنار علی اکبر است و اما زینب و رباب و اهل حرم، خیمه حسین را چونان نگین انگشتری در برگرفته اند...
رقیه که اوضاع را چنین می بیند، با سرعت خود را به خیمه پدر میرساند و خود را در آغوش او جای میدهد، انگار میخواهد تا ابد در آغوش امن پدر بماند....
عصر روز تاسوعاست، رباب همانند پروانه دور خیمه حسین میگردد،او میخواهد از لحظه لحظه وجود دلبر عالم هستی استفاده کند، هر چند این استفاده نگاهی از راه دور باشد.
ناگاه میبیند که مولایش حسین جلوی خیمه آمد و نشست و سر بر زانو گذاشت، رباب لبخندی میزند و در دل می گوید:
ادامه دارد....
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۴۳
✍گویا مولایم متوجه دل بی قرار من شده و درست جلوی خیمه نشسته و سر به زانو گذاشته تا منِ بینوا سیر او را ببینم اما نمیداند که خواب اندکی امام را دررباییده..
صدای همهمهٔ سپاهیان بار دیگر بلند میشود و اینبار این صدا با نشان دادن برق شمشیرها همراه میشود.
زینب که از هیاهو خاطره خوشی ندارد و ذهنش او را به روزگاری میکشد که هیاهویی در کوچه های مدینه بلند شد و مادرش زهرا را پشت در دید که شعله های آتش، درچوبی خانه را در برگرفته بود و از میخ در خون میچکید و زینب زیر لب میگفت:
کاش خون سینهٔ مادر نباشد!
زینب هراسان بیرون میآید و ناخوداگاه به سمت خیمهٔ برادر روان میشود و انجاست که میبیند در این هیاهوی دشمن، حسین چون طفلی تازه متولد شده ، سر به زانو گذاشته و خواب است.
زینب کنار حسین قرار میگیرد، رباب که چشمش به زینب می افتد او هم به طرف خیمه می آید.
زینب خم میشود و آرام بوسه ای از سر برادر میگیرد، ناگاه حسین مظلوم سر از زانو برمی دارد و زیر لب میگوید:
_انا لله و انا الیه راجعون، گمان فصل بوسیدن رگ گردن رسیده..
زینب که ترس دارد حسینش را از او بگیرند بوسه ای از دست حسین میستاند و میگوید:
_زینب به قربانت شود! چه میفرمایید برادر؟!
حسین خیره به چهره زینب، این خواهری که بوی مادر میدهد و صلابت پدر را به یاد همگان می اندازد مینماید و میفرماید:
_لحظه ای خواب بر من غلبه کرد، جدم پیامبر را در خواب دیدم که فرمود: «ای حسین! تو به زودی میهمان ما خواهی بود»
زینب نگاهی به حسین مظلومش میکند و نگاهی به سپاهیان پیش رو که عربده کشان عرض اندام میکنند، و بر سر زنان شروع به گریه میکند و رباب که شاهد این صحنه است میفهمد که زینب چیزی شنیده که فهمیده باید دل از حسین بکند...
رباب طاقت از کف میدهد و نزدیک این خواهر و برادر میشود، روی میخراشد و شیون کنان قربان صدقهٔ حسین میرود.
امام رو به انان میکند و میفرماید:
_آرام باشید..
ادامه دارد....
✍🍃فردی هنگام راه رفتن،
پایش به سکه ای خورد.
تاریک بود، فکر کرد طلاست!✨
کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند.
دید ۲ ریالی است!!
بعد دید کاغذی که آتش زده،
هزار تومانی بوده!!
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست،
که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک
آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم!
اعمال خوبمون رو با یک حرف(تهمت، غیبت، دروغ، ریا و ...)آتش نزنیم.
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۴۴
✍سپاه دشمن به سمت حسین می آید و حسین به سمت عباسش میرود...گویا می خواهد به همگان بگوید، من تنها و مظلومم و سپاهم عباس است و به عباسش پناه میبرد..
حسین مظلوم رو به برادری که همیشه او را مولا خطاب میکند و ادب خجلت زده از ادب عباس است مینماید و میگوید:
_جانم به فدایت...
امام به عباس میگوید:
_جانم به فدایت...به قربان غریبی فرزندان علی که همیشه غریبند..
عباس! این شیر بیشهٔ حیدر ،که جامهٔ رزم به تن کرده، سر خم میکند و میگوید:
_امر بفرمایید مولایم...
امام می فرماید:
_جانم به فدایت، برو ببین چه خبر شده؟
هنوز سخن در دهان حسین است که عباس با بیست مرد جنگی به پیش میرود، عباس نگو...حیدر کرار بگو با چهره ای مصمم و قامتی رشید به پیش میرود..
لرزه براندام لشکر سی هزار نفری ابن زیاد می افتد، کسی جرات نمیکند برای رویارویی جلو بیاید و عباس حکم از حسین دارد که شروع کننده جنگ نباشد و فقط خبر بگیرد
صدای شیر ژیان ام البنین در صحرا میپیچید:
_شما را چه شده؟! هدف از اینهمه آشوب و هیاهو چیست؟!
صدایی لرزان جواب او را میدهد:
_دستور از ابن زیاد است که اگر حسین با یزید بیعت نکرد، با او بجنگیم.
عباس، چون باد برمیگردد و پیغام را به مولایش میرساند. امام نگاهی به کاروان می اندازد و میفرماید:
_عباسم! به سمت سپاه برو واز آنها بخواه تا یک شب دیگر به ما فرصت دهند، ما میخواهیم یک شب بیشتر با خدای خود راز و نیاز کنیم
فقط خدا میداند که حسین چقدر عاشق خواندن نماز است...
پیغام به عمر سعد میرسد و او مردد است که چه کند، ناگاه عمرو بن حجاج فرمانده نیروهای محافظ فرات فریاد میزند:
_عجب مردمی هستید! به خدا قسم اگر کفار از شما اینچنین درخواستی میکردند، می پذیرفتید اکنون که پسر پیامبر چنین خواسته ای دارد چرا قبول نمیکنید؟!
عمر سعد نگاهی به سپاهیانش میکند و متوجه میشود آنان با دیدن عباس بن علی که خاطرهٔ رشادت های پدرش را زنده کرده و بیست تن یاران او که همه چون حبیب و زهیر جنگاورانی قدر قدرت هستند روحیه شان را باخته اند، پس با زیرکی دستور عقب نشینی میدهد و حمله را میگذارد برای صبح عاشورا...
ادامه دارد....
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۴۵
✍غروب تاسوعاست، امام در خیمه خویش نشسته است، رباب علیاصغر را در آغوش دارد و جلوی خیمه است و چشم به خیمه امام دارد که ناگهان صدایی در دشت میپیچید:
_خواهر زادگانم، عباس کجایی؟ عبدالله و عثمان ای فرزندان امالبنین ای کسانی که از مادر به بنی کلاب میرسید کجایید؟!
همهٔ سرها به سوی خیمه عباس میگردد، اما رباب خیمه حسینش را مینگرد چون خوب میداند که عباس لحظهای از حسین جدا نمیشود و هم اینک هم در اطراف خیمه میگشت.
رباب زیر لب زمزمه میکند:
شمر، این ملعون نقشه ها دارد، او رجزخوانی عباس را دیده و خوب فهمیده که هر قدمی عباس به سمت سپاهیان عمرسعد بردارد، دل سپاهیان از هراس به لرزش میافتد، آخر عباس فرزند علیست، او شیرمردیست که رسم شمشیر زنی را در محضر مادر که یکی از شمشیر زنان قَدَر بنی کلاب بود آموخته و جنگاوری را زیر دست پدرش علی تعلیم دیده،
پس اگر عباس با حسین باشد،یعنی حسین یک لشکری قدر قدرت دارد، اگر عباس با این کاروان باشد، دل کودکان و بزرگان و پیران به او قرص است، پس باید به نحوی او را از حسین جدا کند.
بار دیگر صدای شمر بلند میشود:
_کجایی عباس؟!
عباس خود را پشت خیمه مولایش پنهان کرده، گویی خوش ندارد بی اذن حسین با کسی همصحبت شود، حسین که خوب اخلاق این دریای ادب را میداند، ندا میدهد:
_عباسم! درست است که شمر آدم فاسقی ست، اما صدایت میکند، برو ببین از تو چه میخواهد.
ادامه دارد...