💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۶
✍زینب نمیگوید من هم فرزند از دست داده ام، عباس و علی اکبرم رفته، عزیزانم کشته شده اند،بلکه آرام میگوید:
_صبر کن عزیزم!
بغضی گلویش را میگیرد و میفرماید:
_من هم حسینم را می خواهم...اما الان وقت نوحه و عزاداری نیست، طفلان کوچک حسین در بیابان پخش شده اند، باید همت کنیم و آنها را در زیر خیمه ای نیم سوخته جمع کنیم، مبادا داغی دگر به دلمان اضافه شود، برخیز رباب...اگر علی اصغرت رفته ، سکینه که هست،رقیه که بوی حسین را میدهد، هست اما معلوم نیست الان در کجا زانوی غم بغل کرده و یا از تاریکی و گرگ بیابان میترسد، برخیز به داد کودکان حسین برسیم..
رباب به تأسی از زینب بلند میشود و جای جای بیابان را به دنبال کودکان میگردد، کمی جلوتر، توده ای را در کنار بوته ای خار میبیند، اول گمان میکند که تخته سنگی ست، جلوتر میرود و نگاه می کند،وای خدای من! کودکی از کودکان کربلاست..
خم میشود،سر کودک را که روی زمین افتاده در دامان میگیرد خوب او را نگاه میکند،
وای من! اینکه فاطمه صغری ست.. دختری از دختران حسین، این بیابان مملو از فاطمه و علی ست...
آخر حسین نام فاطمه را بر همه دختران و علی را بر همه پسرانش گذاشته و اینها یادآور غربت علی و فاطمه شده اند..😭
فاطمه را که از رقیه کوچکتر است در آغوش میگیرد و موهایش را نوازش میکند: _عزیزکم...نوگلم...دخترکم...چشم باز کن،
اما کودک حرکتی نمیکند،
رباب سرش را خم میکند و گوشش را روی قلب کودک میگذارد...باورش نمیشود، انگار فاطمه هم به آسمان رفته...
صدای شیون رباب بلند میشود، گویی هم اینک علی اصغرش را کشته اند..
کمی آنطرفتر، زینب، رقیه را یافته، اما دختر حسین، تاب راه رفتن ندارد، نه اینکه به خاطر تازیانه هایی که خورده، بلکه جای جای پایش، خار مغیلان فرو رفته و این خارهای زمخت شکاف های زیادی در پای نازک و کوچک رقیه ایجاد کرده و توان راه رفتن را از او گرفته..😭😭
زنها، کودکان را جمع کرده اند،
جنب و جوشی در خیمه های سوخته در گرفته، انگار لشکر کافر کوفه تازه یادشان افتاده که این کودکان تشنه لبند، بعد از غارت اموال آنها، برایشان آب می آورند.
سربازی، دخترکی را میبیند که دامنش آتش گرفته، همانطور که کاسه سفالین آب در دستش است به سمت دخترک میرود، دختر هراسان میدود و آتش دامنش شعله ور میشود.😭😭
سرباز میدود و دختر هم میدود و با زبان کودکی میگوید:
_تو را به خدا مرا نزن، دیگر توان تازیانه ندارم😭
اشک در چشمان سرباز حلقه میزند و میگوید:
_نترس، نمیزنم، میخواهم آتش دامنت را خاموش کنم.
دخترک با تردید می ایستد، سرباز ظرف آب را به دست دختر میدهد و با چکمه های پایش آتش دامن او را خاموش میکند و بعد با مهربانی که از این لشکر بعید بود میگوید:
_چرا آب را نمی نوشی؟! مگر تشنه نیستی؟!
اما دخترک خیره به نقطه ای کمی دورتر در تاریکی ست، سرباز دوباره بلندتر میگوید:
_چرا آب نمینوشی
ناگهان دختر به سوی میدان جنگ حرکت میکند و میگوید:
_بگذار آب را به پدرم حسین برسانم، وقتی میرفت به جنگ ، لبانش از تشنگی ترک خورده بود، باید او را سیراب کنم...
و سرباز تازه متوجه عمق خباثت خود و لشکریان میشود....
ادامه دارد..
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۷
✍صبح روز یازدهم محرم دمید،
گویی آسمان هم چون زمین کربلا به خون نشسته بود، رباب جلوی خیمه نیم سوخته نشسته بود و خیره به نقطه ای روی زمین بود، نقطه ای که قرار بود برای همیشه در تاریخ این ارض خاکی بدرخشد و نوری باشد در ظلمت دنیای دون، تا هر که راه را گم کرد، با تلالؤ این نور،راه از بیراهه بشناسد و به کمال رسد.
رباب خیره به قتلگاه بود و بی صدا اشک میریخت، لشکر عمر سعد در تاب و تب برگشتن بود، عمر سعد دستور داده بود که کشته های سپاه کوفه را جمع کنند برای غسل و کفن و تدفین، اما پیکرهای مطهر شهدای اهل بیت علیه السلام و یارانش باید در زیر آفتاب داغ کربلا میماند،
رباب اشک میریخت و با خود واگویه میکرد:
_روا نباشد که به دین رسول خدا باشید و کشته های خودتان را با رسم و رسوم اسلام دفن کنید و بدن مطهر نوادهٔ رسول را روی ریگهای داغ بیابان رها کنید.
هق هق رباب داشت تبدیل به ناله های جانسوز میشد که صدای زینب به گوشش رسید:
_رباب! عزیز دلم، اندکی تحمل کن مگر نمیدانی که این لشکر منتظر بهانه است تا با تازیانه و غلاف شمشیر به جان ما بیافتند، کودکان را تازه ساکت کرده ام، به خاطر کودکان هم شده بغضت را فرو خور و صبر کن..😭😭
رباب به احترام زینب که انگار فاطمه است که در زمان و مکانی دیگر قد علم کرده، از جای برخواست، دستی به روی چشم نهاد و بغضش را فرو خورد.
زینب سر رباب را در آغوش گرفت و گفت: _چقدر داغی، بیا در سایهٔ خیمه بنشین، زیر نور آفتاب، داغی بدنت بیشتر میشود و اذیت میشوی..
دیگر دست رباب نبود، باران اشک چشمانش باریدن گرفت و همانطور که قتلگاه را نشان میداد گفت:
_روا نیست که نواده رسول، سایهٔ سرم، حسین عزیزم در زیر نور آفتاب باشد و رباب سایه خیمه ای بر سر داشته باشد... بانوی من! نیت کرده ام از امروز تا زمانی که خدا به من عمر دهد، سایهٔ هیچ چیزی را بر سر نکشم، چرا که سایه سار سرم زیر خورشید داغ کربلا فتاده،😭😭
زینب هم هق هقش در آمد و هر دو در آغوش هم شروع به گریه کردند، رباب در حین گریه دست به جلوی لباسش که از شیر سینه اش خیس شده بود کشید و گفت:
_حرامم باد،جرعهٔ آبی خورده ام و شیرم جاری شده، کجاست علی اصغرم که از آن بنوشد و بی قراری نکند؟!😭
صدای شیون رباب و زینب به گوش سربازان رسید و باران تازیانه باریدن گرفت.
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۸
✍دستان زنان وکودکان را با ریسمانی محکم به هم بستند و زنان اهل بیت بدون چادر و حتی مقنعه با وضعی اسفناک درحالیکه اطرافشان را حرامیان نامحرم گرفته بودند، حرکت کردند.😭😭😭😭
راه عبور کاروان از کنار قتلگاه بود، کنار قتلگاه که رسیدند، زنان و کودکان با دیدن پیکر عزیزانشان به سمت قتلگاه هجوم بردند و هر کس به طرفی میرفت و پیکر عزیزی را در آغوش گرفته بود،
زینب و رباب و رقیه و سکینه و..
به دنبال مولایشان بودند و انگار بوی سیب بهشتی و عطر حسین آنها را به مقصود رساند، آخر پیکر بدون سر امام ،زیر تلی از نیزه شکسته پنهان بود😭😭
اهل حرم دور پیکر مقدس حسین حلقه زدند، زینب خم شد و بوسه ای از رگ بریده برادر گرفت و دستانش را به آسمان بلند کرد و فرمود:
_«خداوندا! این قربانی را از ما بپذیر »
و کودکان هرکدام قسمتی از پیکر پاره پارهٔ پدر را با اشک چشم می شستند، ناگاه به دستور عمر سعد، حرامیان لشکر کوفه به زنان و کودکانی یورش آوردند که تنها گناهشان گریه بر عزیزان بی سرشان بود.
باران مشت و لگد و چوب و تازیانه باریدن گرفت، چنان سنگدلانه بر سر کودکان میزدند که بیم مردن آنها میرفت.😭😭
زینب بچه ها را در آغوش گرفت و از جا بلند کرد و فرمود:
_بلند شوید عزیزانم وقت برای عزاداری بر حسین بسیار است و بی شک خدا و ملائک و بندگان خوب خدا تا قیام قیامت عزادار این ذبح عظیم خواهند بود و همراه ما بر سرو سینه خواهند زد.
همه بلند شدند اما سکینه دست از پدر نمیکشید، عمر سعد که از عصبانیت خون خودش را میخورد فریاد زد:
_با غلاف شمشیر آنقدر این دختر را بزنید تا پیکر حسین را رها سازد
و زیر لب گفت:
_این جماعت را باید با تازیانه و شمشیر از امامشان جدا کرد، همانطور که فاطمه زهرا را با تازیانه و غلاف شمشیر دربین کوچه از علی جداکردند ، اینان فرزندان همان مادرند و از او الگو میگیرند.😭😭
بالاخره با کتک های زیاد سکینه را جدا کردند و سکینه با چشم پر از اشک دید که زینب چون پروانه ای بال سوخته دور شتر برادرش سجاد میگردد، چرا که دست ها و پاهای سجاد بسته بود و نمی توانست خود را به پیکر پدر برساند و آنقدر روی شتر گریه کرده بود که بی هوش شده بود و زینب چون مادرش زهرا نگران وجود ولیّ زمانش بود.
کاروان حرکت کرد و سرهای کشته ها در بین کاروان میگشت و شاهد این ظلم عظیم به آل الله بود....
ادامه دارد....
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۹
✍دوازدهمین روز از محرم است، کاروان اسیران بعد از دو روز راهپیمایی با دستان بسته و در زیر نور داغ خورشید،با چهره هایی آفتاب سوخته و کبود از ضرب تازیانه به کوفه میرسند،
همه جا را آذین بسته اند😱😭
و کوفه سرمست از جام پیروزیست،زنان و کودکان هلهله کنان منتظر رسیدن اسیرانی هستند که به آنها گفته اند اینها کافرند و از اسلام خارج شده اند.😭
کاروان اسرا وارد شهر میشوند کوچک و بزرگ هلهله کنان آنها را هوو می کنند و مردان این شهر با چشمانی هیز به زنانی نگاه میکنند که بدون معجر و چادر به پیش میروند.
زینب پس از بیست سال وارد این شهر هزار رنگ شده، او زمانی را به یاد می آورد که زنان کوفه در مجلس درس این عارفهٔ کامله شرکت میکردند و بعد از کلاس، ایشان را تا منزلشان همراهی می کردند، آنان که جوان هستند زینب را به خاطر نمیآورند اما میانسالان هم بی شک او را نمی شناسند،
آخر آن زینب با معجر و چادر و قدی برافراشته کجا و این زینب بدون چادر و قد خمیده کجا؟!😭😭
کودکان ،آنها را به یکدیگر نشان میدهند و نیشخند میکنند و گاهی سنگی از طرفی پرتاب میشود، در این ما بین، زنی که ایمان بر قلبش سایه افکنده از پشت بام فریاد میزند:
_شما اسیران که زنان و کودکانی بیش نیستید، که هستید و اهل کجایید؟
یعنی مردان ما به جنگ با شما آمده اند و اینک سرمست از پیروزی بر کاروانی از زن و کودک هستند؟!
صدای زنی از بین کاروان بلند میشود و میگوید:
_«ما همه از خاندان رسول الله هستیم، ما دختران پیامبر خداییم»😭
آن زن درحالیکه روی میخراشد میگوید:
_وای من! شما دختران پیامبر خدایید و نامحرمان اینگونه به شما نگاه میکنند
و همانطور که بر سر میزند از بام خانه پایین میآید، هر چه روسری و پارچه و چادر در خانه دارد، می آورد و بین زنان پخش میکند تا خود را با آن بپوشانند.
همه در حق این زن دعا میکنند و انگار با همین تلنگر، مردم غفلت زدهٔ کوفه بیدار میشوند😭
یکی میگوید: اینها حرم پیامبرند
دیگری میگوید: باز ابن زیاد ما را فریفته
برخی زنان تا میفهمند که این کاروان خاندان پیامبرند، در چهرهٔ اسرا خیره میشوند و سرانجام معلم سالهای جوانیشان را میشناسند،
یکی از میان فریاد میزند:
_به خدا قسم که آن بانوی قد خمیده زینب دختر علی ست، همانکه به ما قرآن می آموخت..😭
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۹۰
✍کم کم صدای هلهله جایش را به گریه و شیون میدهد، در این هنگام امام سجاد دستان زنجیر شده اش را نشان میدهد و میفرماید:«آیا شما بر ما گریه می کنید؟!بگویید بدانم،مگر کسی غیر از شما پدر و عزیزان ما راکشت؟!»
کاروان نزدیک قصر ابن زیاد است و موج جمعیت زیاد شده و صدای شیون و فریاد هم به آسمان بلند شده، ناگاه زینب قد علم میکند،انگار فاطمه است که می خواهد خطبه بخواند، دستش را بالا میبرد و با صدایی محکم فریاد میزند: ساکت شوید..
به یکباره سکوت همه جا را فرا میگیرد،جمعیت خفه شده اند و پلک نمی زند و گویی صدای علی است که از حلقوم زینب بیرون می آید...
دختر حیدر، علی وار خطبه می خواند:«خدای بزرگ را ستایش میکنم و بر پیامبرش درود میفرستم.
ای اهل کوفه!ای بی وفایان!
آیا به حال ما گریه می کنید؟! آیا در عزای برادرم حسین اشک میریزید؟!
باید هم گریه کنید و هرگز نخندید که دامن خود را به ننگی ابدی آلوده کردید، خدا کند تا روز قیامت چشمان شما گریان باشد.
چگونه می توانید خون پسر پیامبر را از دستان خود بشویید؟
وای برشما ای مردم کوفه!
آیا می دانید چه کردید؟ آیا میدانید جگر گوشهٔ پیامبر را شهید کردید؟ آیا می دانید اینک ناموس چه کسی را به نظاره نشسته اید؟ بدانید که عذاب بزرگی در انتظار شماست، آن روزی که هیچ یاوری نداشته باشید»
آری که زینب حرفی درست زد چرا که یاریگر آن سرای ابدی مگر جز علی و فاطمه و اولاد او هستند؟! خاک بر سر آنان که حسین را کشتند و خاک برسر تمام کسانی که پشت به حسین می کنند که حسین کشتی نجات است..
زینب سخن می گوید و مردم آرام آرام اشک میریزند، گویا این آرامش قبل از طوفان است.
به ابن زیاد خبر می رسد که چه نشسته ای بر منبر قدرت و در انتظار جشن باشکوهی، قصر و زیباییهایش، پیروزی و جشنش را زینب با سخنانش به باد داده و اگر دیر بجنبی مردمی که وجدان درد گرفته اند،قصر را با تمام زیباییهایش بر سرت خراب می کنند و این جشن را به مجلس مرگت تبدیل می کنند.
ابن زیاد دندانی بهم می ساید و فریاد میزند: یک نفر به من بگوید که چگونه صدای زینب را خاموش کنیم؟! هر چند که می دانم این دختر، ارثیه از مادر دارد و همچون رسول خطبه خوانی می کند
یکی از افراد حاضر می گوید: اگر جایزه ای خوب به من دهید، من می دانم که چگونه او را خاموش سازیم.
ابن زیاد مستاصل شده،کیسه ای زر در دامنش می اندازد و میگوید: بگیر! اگر نقشه ات گرفت کیسه ای دیگر پیش من داری، حال بگو چه کنیم.
آن خبیث گلویی صاف می کند،انگار می خواهد رازی بزرگ برملا کند، رازی که همه از آن آگاهند و میگوید: یا امیر! بین زینب و برادرش حسین الفتی بسیار قوی برقرار است به طوریکه شنیده ام برای ازدواجش هم یک شرط داشته و آن این بوده که هر کجا حسین باشد، من هم باشم، یعنی جان زینب به حسینش بند است و چند روز است این خواهر، برادرش ندیده، تمام سرهای شهدا در کاروان میگشته اما سر حسین را همان شب خولی به کوفه آورده و اینک اینجاست، پس فرمان دهید سر حسین را بر نیزه کنند و پیش چشم زینب بگیرند، خواهید دید که از سخن گفتن می افتد.
ابن زیاد لبخندی موذیانه ای می زند و دستور می دهد که چنین کنند.
زینب هنوز خطبه می خواند و مردم ناله و شیون می کنند، ناگهان میبینند صدای حیدر کرار قطع میشود و زینب به نقطه ای خیره است، رد نگاه را میگیرند و به سری خونین و آغشته به خاکستر تنور میرسند.
زینب گریه سر میدهد و اینبار به جای خطبه خواندن، با حسین واگویه می کند:«ای هلال من! چه زود غروب کرده ای و به خون نشسته ای،ای برادرمن!هرگز باور نمی کردم که چنین روزی برایمان پیش بیاید، ای پاره جگرم!تو که با من مهربان بودی، چه شد آن مهربانیت؟ دیگر برایم سخن نمی گویی؟! اگر نمی خواهی با من سخن بگویی با فاطمه ات با رقیه ات سخن بگوکه نزدیک است از داغ تو، جان بدهند..
زینب می گوید و مردم اشک میریزند، دیگر توان سخن گفتن از زینب گرفته شده و حالا نوبت سجاد است...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚قسمت ۹۱
✍امام با رنگی زرد از بیماری و روی کبود از تازیانه، رو به مردم میکند و از انها میخواهد آرام باشند و گریه نکنند، اکنون علی دیگری میخواهد علی وار سخن بگوید و اینگونه میفرماید:
_«خدای بزرگ را ستایش میکنم و بر پیامبرش درود میفرستم... ای مردم کوفه! هر کس مرا میشناسد که میشناسد و آنکه نمیشناسد بداند من علی پسر حسین هستم....من فرزند آن کسی هستم که کنار نهر فرات با لب تشنه شهید شد، من فرزند آن کسی هستم که خانواده اش اسیر شد...ای مردم کوفه! آیا شما نبودید که به پدرم نامه نوشتید و از او خواستید تا به شهر شما بیاید؟ آیا شما نبودید که برای یاری او پیمان بستید اما وقتی او به سوی شما آمد، پیمان شکستید و به جای یاری، به جنگ با او رفتید و او را شهید کردید؟ وای بر شما! که مرگ و نابودی را برای خود خریدید.... در روز قیامت چه جوابی خواهید داشت، آن هنگام که پیامبر به شما بگوید: شما از امت من نیستید چرا که فرزند مرا کشتید»
بار دیگر صدای گریه مردم اوج گرفت، آنها به راستی سخن این جوان بیمار اعتقاد داشتند چرا که خود نامه دعوت نوشتند و خود به جنگ حسین رفتند.
این خطبه خوانی ها غیرت کوفیان را به جوش آورده و این کوفیان هزار رنگ شعار سر میدهند، از همان شعارهایی که برای فرستاده حسین، مسلم بن عقیل سر دادند، همه خواهان کمک به علی بن حسین هستند.
از هر طرف صدا برمیخیزد:
_امر بفرمایید هم اینک این قصر را نابود سازیم
ناگهان صدای امام در فضا میپیچد:
_«آیا میخواهید همان گونه که با پدرم رفتار کردید با من رفتار کنید؟مطمئن باشید که فریب سخنان و شعارهای شما را نمیخورم، به خدا قسم که هنوز آتش داغ پدر در جانم شعله ور است»
مردم با شنیدن این سخنان خجالت زده و سرافکنده اند، به راستی که او حقیقت را میگوید چرا که پدران اینان عهد با علی را شکستند و او را تنها گذاشتند و بعد اینان مسلم را به بالای دارالاماره فرستاند و شهیدش کردند و اینک هم که سر حسین را بالای نی زدهاند، پس به کدامین امید، علی بن حسین به آنها اعتماد کند؟!
یکی با صدای لرزان از جا بلند میشود و میگوید:
_ای عزیز، ای امام ما! اکنون شما چه خواستهای از ما دارید که روی چشم نهیم و با تمام قلب و جان آن را انجام دهیم؟
امام بغض گلویش را فرو میدهد و میفرماید:
_«ای مردم کوفه!خواستهٔ من از شما این است نه دیگر نه از ما طرفداری کنید و نه با ما بجنگید»
و با این کلام عمق طینت کوفیان را بر ملا میسازد.
مردی گریان از میان جمع بلند می شود و میگوید: ای مردم! براستی که شما امتحانتان را در میدان عمل پس داده اید و قومی بی وفاتر از شما در تمام دنیا پیدا نخواهد شد، بروید به خانه هایتان و خاک بر سرهایتان کنید که خاندان پیامبر را تا قیام قیامت عزادار کردید، بدانید که اسارت برای اولاد حسبن بسی گواراتر از دل بستن به مردم هزار رنگ کوفه است.
با این سخن امام مردم آرام آرام متفرق میشوند و اسیران را به سمت قصر کوفه میبرند
مجلس ابن زیاد را آذین بسته اند تا اسیران وارد شوند و مردم سرشناس و متمولین کوفه هم به این مجلس دعوت شده اند.
ادامه دارد...
🔖#ماه_آفتاب_سوخته
📚قسمت۹۲
✍کاروان را وارد قصر کردند، زینب چشمانش نه زمین،بلکه آسمان را میدید، گویی به دنبال خورشیدی بود که به خون نشسته، اما هر چه جستجو کرد خبری از سر بریده برادر نبود.
سجاد را از کاروان جدا میکنند، بندی درون دل زینب پاره میشود، هراسان به زنان میگوید،بپرسید چرا حجت خدا را از ما جدا کردند؟ سربازی صدایش را بالا می آورد: گفته اند اول زنان را وارد کنید و بعد مردان را و این کاروان جز این مرد بیمار مردی ندارد،
خیال زینب کمی راحت میشود، پس خطری جان امامش را تهدید نمی کند، زینب دوست ندارد که خود را در مجلس ابن زیاد خوار کند، پس به زنان سفارش میکند که به دیده حقارت به ابن زیاد بنگرند،زنان همچون نگین انگشتری دور زینب را می گیرند و زینب،قد خمیده اش را صاف میگیرد و با عظمت و شکوهی که به مخیلهٔ ابن مرجانه نمی رسد وارد مجلس می شوند، ابن مرجانه بر تختش نشسته و عصایی در دست دارد و پیش رویش تشتی ست که سر عشق رباب و تمام هستی زینب در آن به چشم می خورد.
زینب می نشیند و زنان دور او حلقه میزنند.
ابن زیاد برای اینکه روحیهٔ اسرا را درهم شکند و دلشان را بسوزاند با عصای دستش بر دندان مولایمان میزند و قهقه ای سرمیدهد و میگوید: به خدا قسم کسی را به زیبایی حسین ندیدم.
ناگهان مردی از بین جمع بلند می شود، او کسی جز انس بن مالک نیست،انس همانطور که گریه می کند میگوید: چرا زیبا نباشد؟! حسین شبیه ترین مردم به پیامبر که زیباترین مردم بود می باشد، ای ابن مرجانه! آیا میدانی عصایت را بر کجا میزنی؟!من دقیقا به چشم خود دیدم که پیامبر بر همین جا، بر لب و دندان حسین بوسه میزد، من آنروز نمیدانستم که چرا پیامبر لب و دندان حسین را می بوسد، اما بی شک پیامبر چون امروزی را میدید که تو چوب بر لب و دندان میوهٔ دلش میزنی»
ابن مرجانه، عربده کشان انس را بیرون میکند و چشم میچرخاند تا ببیند وضع اسیران چگونه است، ناگهان متوجه زنی میشود که با جلال و جبروت نشسته و بقیه دورش حلقه زده اند، ابن زیاد عصبانی می شود و فریاد میکشد: آن زن کیست که اینگونه با شکوه نشسته و مرا به چشم حقارت می نگرد؟!
کسی جوابش را نمیدهد...ابن زیاد خشمناک تر از قبل رو به زینب می کند و بار دیگر می گوید:گفتم تو کیستی؟!
زینب هیچ جوابی به او نمی دهد، رباب نمی خواهد عظمت زینب حتی اندکی شکسته شود پس آرام میگوید: این بانوی مکرمه زینب است، دختر زهرا،پارهٔ جگر رسول الله، همان که برادرش حسین را تو کشتی..
ابن زیاد با تمسخر لبخند میزند و رو به زینب می گوید: ای دختر علی!دیدی خدا چگونه شما را رسوا کرد و دروغ شما را برای همه فاش کرد.
اکنون زینب به صدا در می آید، همه جا ساکت است و زینب با صلابتی که مختص مردان است چنین می فرماید:«مگر قرآن نخوانده ای؟! آیهٔ تطهیر را خوانده ای؟ آیه ۳۳ احزاب، انجا که می فرماید: خداوند می خواهد تا خطا و گناه و اشتباه را از شما خاندان دور کرده و شما را از هر پلیدی پاک نماید.
ما نیز همان خاندانیم که خدا ما را از هر گونه رجس و پلیدی پاک کرده، ما خاندانی هستیم که به حکم قرآن هرگز دروغ نمی گوییم»
ابن زیاد فراموش کرده که این خاندان با قرآن بزرگ شده اند و هر کدام در نوع خود قرآنی ست ناطق و زینب چه زیبا با آیه قران جوابش را داد و ابن زیاد نمی تواند آیه قران را رد کند و وقتی طبق قران خاندان پیامبر دروغگو نیستند، یعنی ابن زیاد دروغگوست.
همهٔ اهل مجلس به فکر فرو رفتند، انگار سخن زینب تلنگریست بر این غافلان دنیا، یکی از بین دعوتیان صدا میزند: تو گفتی حسین از دین خارج شده، حال به حکم قران ثابت شده که حسین هرگز گناهی نکرده و گناهکار ما هستیم.
ابن زیاد که رکبی سخت از زینب خورده و باور نمی کند، زنی که داغ برادر و فرزند و عزیزان دیده و سر عزیزش را در برابر میبیند، اینچنین سخن بگوید، پس حیله ای دیگر به کار می گیرد، او می خواهد هر طور شده زینب را بشکند، اگر در میدان سخن بتواند زینب را مغلوب کند ، بی شک تمام شک های بدی که حاضران به او بردند به فنا می رود، پس باید زینب را بگریاند تا خاموش شود.
ابن مرجانه رو به زینب می کند و میگوید: دیدی که چگونه برادرت کشته شد، دیدی چگونه پسرت و همه عزیزانت کشته شدند
همه منتظرند تا زینب روی بخراشد و گریه و شیون راه بیاندازد، اما او گردن برمی افرازد و با صدایی که لرزه به اندام همهٔ کافران می اندازد، می فرماید:«ما رأیت الا جمیلا، من جز زیبایی چیزی ندیدم»
انگار زبان ابن زیاد قفل شده، اصلا انتظار چنین جوابی نداشت، جوابی کوتاه اما زیبا و ماندگار...جوابی که دنیا را متحیر کرده و تا قیام قیامت ورد زبان هر شیعه ایست..
ادامه دارد../۵۴
💚🖤داستان#ماه_آفتاب_سوخته»
📚#قسمت۹۳
✍ابن زیاد با سخنان زینب ،مردی در هیبت یک زن، درهم شکسته، باید کاری کرد که ابن زیاد باز عرض اندام کند، پس سجاد را با غل و زنجیر وارد مجلس میکنند.
ابن زیاد با تعجب می گوید: چگونه شده که از نسل حسین این جوان باقی مانده؟! حال بگو ببینم نامش چیست؟
یکی از سربازان میگوید، او در کربلا به شدت بیمار بود و اینک هم بیمار است و احتمالا به زودی میمیرد، نامش هم علی بن حسین است
ابن زیاد قهقه ای میزند و رو به امام میگوید: مگر خدا علی پسر حسین را در کربلا نکشت؟!
امام می فرماید: من برادری داشتم به نام علی که خدا او را نکشت و مردم او را کشتند..
ابن زیاد از این جواب باز درهم میشکند و زیر لب می گوید: نسلی که از علی نسب دارد در هنگام بیماری هم زبانشان چون تیغ برنده است و دستور میدهد همان لحظه امام را بکشند.
ابن زیاد می خواهد از نسل حسین هیچ باقی نماند، شمشیر بالا میرود و ناگهان فاطمه ای دیگر برای دفاع از ولایت قد علم می کند، زینب هراسان خود را به سجاد می رساند، او را در آغوش میگیرد و میفرماید: اگر می خواهی پسر برادرم را بکشی، باید اول مرا بکشی، آیا خون هایی که از ما ریخته ای برایت کافی نیست؟!
صدای گریه و شیون از همه جای قصر به گوش میرسد و سجاد رو به عمه میگوید: عمه جان اجازه بده خودم جواب او را بدهم و سپس رو به ابن زیاد می کند و می فرماید:آیا مرا از مرگ میترسانی؟مگر نمی دانی که شهادت برای ما افتخار است؟
ابن زیاد نگاهی به زینب می اندازد که محکم پاره جگر برادر را در آغوش گرفته و می فهمد که با کشتن زینب و سجاد،آتش خشم مردم را شعله ور می سازد...پس زیر لب می گوید: او را نمی کشم، بیشک با این بیماری که دارد چند روز دیگر خدا او را می کشد، اما غافل از آن است که علی بن حسین ذخیرهٔ خدا در روی زمین است و باید زنده بماند تا کشتی ولایت و شیعه بدون سکاندار نماند و این دنیا مدار آرامشی داشته باشد
ابن زیاد دستور میدهد تا اسیران را در کنار مسجد کوفه زندانی کنند و پیکی به سمت یزید میفرستد که کسب تکلیف نماید.
چند روز است که کاروان اسیرند، همه در پناه دیوار و سقفی که از برگ های نخل خرما ساخته شده می باشند، اما رباب ،هر سایه ای را بر سرش حرام کرده و روزها در زیر نور خورشید می سوزد و چهره چون ماهش آفتاب سوخته شده..
جارچیان ابن زیاد فریاد میزنند و مردم را آگاه می کنند که ابن زیاد در مسجد سخنرانی دارد، سربازانی که در جنگ با حسین بوده اند، با خوشحالی خود را به مسجد میرسانند،چرا که گمان میکنند روز، روز گرفتن سیم و زر و پاداش است.
این زیاد بر منبر می نشیند و چنین می گوید: سپاس خدایی را که حقیقت را آشکار کرد و یزید را بر دشمنانش پیروز ساخت و حسین دروغگو را نابود کرد
ناگهان پیرمردی نابینا از جای بر میخیزد و میگوید: تو و پدرت دروغگو هستید! آیا فرزند پیامبر خدا را میکشی و بر منبر خانه خدا می نشینی و شکر خدا میکنی؟!
بار دیگر این زیاد توسط ابن عفیف که روزگاری در لشکر علی سربازی می کرده و چشمانش را فدای اسلام کرده، در هم شکسته میشود و سخنرانی ابن مرجانه هنوز شروع نشده پایان می یابد
ابن زیاد دستور کشتن ابن عفیف را میدهد و مردم غافل که با تلنگر این پیرمرد نابینا بیدار شده اند او را دوره می کنند تا منزلش میرسانند اما مأمورین هم خود را به خانه میرسانند و ابن عفیف و دخترش را به شهادت میرسانند
ادامه دارد...
💚🖤داستان#ماه_آفتاب_سوخته»
📚#قسمت۹۴
✍کاروان اسرا نزدیک شام رسیده، چه روزها که در زیر نور آفتاب با دستان بسته و تازیانه بالای سر، آنها راه پیوده اند، از شهری به شهر دیگر آنها را برده اند و در هر شهر جشن پیروزی گرفته اند، به مردم گفته اند اینان کافر هستند و طبق دستور یزید با آنان چون اسرای کافران برخورد کرده اند تا به شام خراب شده رسیده اند، چه کودکانی که در بین راه از ضرب تازیانه مرده اند و چه اطفالی که از سختی راه، جانی در بدن ندارند.
چهره های همه در عین زیبایی آفتاب سوخته است و غمی بر آن نشسته، سرهای شهدا مونس همیشگی زنان و دختران اهل بیت بوده اند و چه وقت ها که زینب سر حسین را دیده و از هوش رفته و رباب خورشید زندگی اش را به خون نشسته در جلوی چشم داشته و کودکان با دیدن سر پدر گریه سرداده اند و نتیجه اش شده تازیانه خوردن و بدنی کبود..
سربازان شمر، خوشحالند، چرا که به شام رسیدند و از یزید انتظار دارند که به پاس این پیروزی به پایشان زر و سیم بریزند اما نمی دانند که آنها خسرالدنیا و الاخره شده اند.
نزدیک شهر است، ام کلثوم که از نگاه نامحرمان بر حریم پیامبر جگرش خون شده خود را به شمر می رساند و میفرماید: ای شمر! در طول این سفر، سختی های زیادی به پایمان ریختی و دل ما را خون نمودید، من هیچ خواسته ای از تو نداشتم اما بیا و به خاطر خدا تنها خواستهٔ مرا قبول کن
شمر می گوید: چه عجب! بالاخره دختر علی هم از ما تقاضایی دارد، بگوچه می خواهی؟!
ام کلثوم بغض گلویش را فرو می دهد و می فرماید:ای شمر!از تو می خواهم ما را از دروازه ای وارد شهر کنی که خلوت باشد، ما دوست نداریم نامحرمان ما را در این حالت ببینند.
شمر قهقه ای میزند و به سربازان جلو دار کاروان می گوید: پیش به سوی دروازه ساعات..
و همه میدانند که دروازه اصلی و شلوغ ترین دروازه شام، دروازه ساعات است، خاک بر سر این نامرد شیطان صفت و بمیرم برای حرم اهل بیت که عمری پرده نشین بوده اند و اینک در دید نامحرمان😭
همه مردم جلوی دروازه ساعات صف کشیده اند و دروازه را آذین بسته اند، بوی عود و کندر در فضا پیچیده و از هر طرف صدای شادی و هلهله به آسمان بلند است، گویی بزرگترین جشن شام در حال شروع شدن است
کاروان اسرا را وارد میکنند، مسافرانی که اهل شام نیستند هم به تماشا نشسته اند..
یکی از مسافران سهل بن سعد، که از یاران پیامبر بوده و از بیت المقدس می آید، با تعجب به مردم نگاه می کند و میگوید: این جشن برای چیست و این اسیران کیستند؟
مردی فریاد میزند: اینان کافرانی هستند که بر یزید خلیفه مسلمین شوریده اند ویزید همه آنها را کشته و تعدادی هم اسیر کرده اند.
سربازی جلوی کاروان با نیزه ای که سر یکی از شهدا را در دست دارد فریاد میزند:ای اهل شام، اینان اسیران خانواده لعنت شده اند، اینان خانواده فسق و فجورند.
سهل بن سعد می بیند که این اسیران تعدادی زن و کودکند، خود غریب است در این شهر و دلش به حال غریبانهٔ این اسیران غریب می سوزد، پس می خواهد محبتی در حق آنان کند.
می خواهد جلو برود ناگهان سری میبیند که او را میخکوب میکند، زیرلب میگوید: خدای من! آیا محمد زنده شده و به دست اینان کشته شده؟! چقدر این سر شبیه رسول الله است.
پس نزدیک تر می رود و رو به دخترکی دست بسته می گوید:دخترم شما کیستید؟
دختر خیره به سر روبه روست، اشک چشمانش جاری شده با هق هق می گوید: من سکینه، دختر حسین بن علی ام، همانکه سرش پیش رویمان در تلالؤ است.
سعد بن سهل با دو دست بر سر میزند و میگوید: خاک بر سرم! این سر نواده رسول الله است؟ و رو به سکینه می گوید: ای سکینه! من از یاران جدت رسول خدا هستم، شاید بتوانم کمکی کنم، ایا خواسته ای از من دارید؟!
سکینه سرش را پایین می اندازد و میگوید: کاش به نیزه داران بگویید سرها را مقداری جلوتر ببرند تا نگاه نامحرمان به سرهای شهدا باشد و اینقدر به ما و زنان اهل بیت نگاه نکنند.
سعد بن سهل پیش می رود و هر آنچه که سکه برای تجارت آورده به سردسته نیزداران می دهد تا سرها را از کاروان فاصله دهند به این ترتیب سرها کمی جلوتر میروند، اما یزید دستور داده تا کاروان را در شهر شام ساعتها بگردانند، عده ای به زنان چشم دوخته اند، ناگهان مردی از ان میان بلند میگوید: برای خرید این کنیزان چقدر باید پول بدهیم؟!
ادامه دارد...
🔖داستان#ماه_آفتاب_سوخته»
📚#قسمت۹۶
✍قصر را آذین بسته اند، سر امام داخل طشتی از طلا پیش روی یزید است، متمولان و سرشناسان شهر همه به این میهمانی دعوت شده اند،نوازندگان می نوازند و رقاصان می رقصند و یزید همانطور که جامی از شراب به دست دارد، در حال بازی شطرنج است.
یزید شاعر است و اینک آنقدر نوشیده و سرخوش است که طبع شعرش گل کرده، چوب بر لب و دندان مبارک حسین میزند و اینچنین شعر می خواند: بنی هاشم با حکومت بازی کردند، نه خبری از آسمان امده و نه قرانی نازل شده، که همه را من از یادها برده ام، کاش پدرانم که در جنگ بدر کشته شدند زنده بودند و امروز را میدیدند، کاش بودند و میگفتند: ای یزید دست مریزاد که انتقام خون پدران خود را گرفتی و از اسلام جز نامی باقی نگذاردی.
دعوتیان این شعر را میشنوند و حال میدانند که دشمنان یزید چه کسانی بودند، آری این جنگ عقده گشایی بود، عقده هایی که از بدر و حنین در دلشان جمع شده بود،هر چه را توانستد در پشت ان درب نیمسوخته وا کردند و آنچه از ان عقده ها ماند در کربلا خالی کردند.
یزید جرعه ای دیگر از شراب می نوشد و باز چوب بر دندان امام میزند که ناگهان صدای ابو برزه که ازیاران پیامبر است او را از حالت مدهوشی میپراند:ای یزید! وای بر تو چوب بر لب و دندان حسین میزنی؟!من با چشم خود دیدم که پیامبر بر این لب و دندان بوسه ها میزد..
یزید عصبانی میشود، هیچ کس نباید عیش او را بر هم زند، دستور میدهد که او را از مجلس بیرون کنند و در همین هنگام کاروان اسرا را وارد مجلس میکنند، هنوز غل و زنجیر بر گردن امام است و رد آن چونان تسمه ای سیاه و دردناک شده.
اسیران را در مقابل مجلس نگه میدارند تا همه حضار آنها را ببیند، یکی از ثروتمندان مجلس چشمش به دختر امام حسین می افتد و مدهوش زیبایی او میگردد و هراسان از جا بلند میشود و همانطور که اشاره می کند،میگوید:ای یزید! من آن دختر را برای کنیزی می خواهم! بهایش هم هر چه باشد میپردازم.
فاطمه دختر امام حسین در حالی که میلرزد عمه اش را صدا میزند و میگوید: عمه جان! آیا یتیمی مرا بس نیست که امروز کنیز این نامرد شوم؟!
زینب که الان امید تمام کاروان است، امید حجت خداست،رو به مرد شامی می کند و میفرماید:وای برتو! مگر نمی دانی این دختر رسول خداست؟!
مرد شامی با تعجب به یزید نگاه می کند و میگوید: آیا دختران رسول خدا را به اسیری آورده ای؟! وای بر تو، خدا لعنت کند تو را ای یزید که حرم رسول الله را به اسارت گرفته ای،به خدا قسم که من گمان می کردم که اینان اسیران رومی هستند.
یزید دستور اعدام مرد شامی را میدهد، چرا که به او توهین کرده و باعث بیداری مردم میشد.
امام سجاد رو به یزید می فرماید: ای یزید! اگر رسول خدا ما را در این حالت ببیند با تو چه خواهد گفت؟!
یزید که انتظار همچین جسارتی از این جوان اسیر نداشت می گوید: پدر تو آرزوی حکومت داشت و حق مرا که خلیفه مسلمین هستم مراعات نکرد و به جنگ من امد و اما خدا او را کشت و خدا را شکر می کنم که او را ذلیل و خوار و نابود کرد.
امام جواب میدهد: ای یزید قبل از اینکه تو به دنیا بیایی، پدران من یا پیامبر بودند یا امیر! مگر نشنیده ای که جد من، علی مرتضی در جنگ بدر و احد پرچمدار اسلام بود اما پدر و جد تو پرچمدار کفر بودند!
یزید از سخن امام آشفته میشود و فریاد می زند: گردنش را بزنید!
زینب به سرعت از جا بلند میشود، آری این پناه غریبان است، این فاطمه دوران است باید به پاخیزد تا ولایت بماند، زینب قد علم می کند با نگاه حقارت به یزید مینگرد و میفرماید:از کسی که مادربزرگش جگر حمزه سیدالشهدا را جویده است، بیش از نمی توان انتظار داشت
انگار مهر سکوت برلبها زده اند، مجلس ساکت ساکت است و همگان به شیرزنی چشم دوخته اند که یادآور حیدر کرار است، پس صدای زینب..نه انگار صدای فاطمه و علی در مجلس می پیچد: «آیا اکنون که ما اسیر تو هستیم خیال میکنی خدا تو را عزیز کرده و ما را خوار نموده؟تو آرزو میکنی که پدرانت میبودند تا ببیند چگونه حسین را خون خدا را کشته ای.
تو چگونه مسلمانی هستی که خاندان پیامبرت را کشتی و حرمت ناموس او را شکستی و دختران او را به اسیری آوردی؟ بدان که روزگار مرا مجبور کرد تا با پستی چون تو، سخن بگویم وگرنه من تو را ناچیزتر از آن میدانم تا با تو همکلام شوم.
ای یزید! هر کار می توانی بکن، تمام تلاشت را به کار گیر، اما بدان که هرگز نمی توانی یاد ما را از دلها بیرون ببری، تو هرگز نمی توانی به جلال و بزرگی ما برسی.
شهیدان ما نمرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدای خویش روزی می خورند
بدان که نام ما تا ابد همیشه زنده خواهد بود»
فاطمه ثانی، خطبه خواند و غوغا به پا کرد، حال تمام مجلس میدانند با چه کسی طرف هستد، یزید درهم شکسته و خوار و خفیف شده،
ادامه دارد..
🔖داستان#ماه_آفتاب_سوخته»
📚#قسمت۹۸
✍قصر را آذین بسته اند، سر امام داخل طشتی از طلا پیش روی یزید است، متمولان و سرشناسان شهر همه به این میهمانی دعوت شده اند،نوازندگان می نوازند و رقاصان می رقصند و یزید همانطور که جامی از شراب به دست دارد، در حال بازی شطرنج است.
یزید شاعر است و اینک آنقدر نوشیده و سرخوش است که طبع شعرش گل کرده، چوب بر لب و دندان مبارک حسین میزند و اینچنین شعر می خواند: بنی هاشم با حکومت بازی کردند، نه خبری از آسمان امده و نه قرانی نازل شده، که همه را من از یادها برده ام، کاش پدرانم که در جنگ بدر کشته شدند زنده بودند و امروز را میدیدند، کاش بودند و میگفتند: ای یزید دست مریزاد که انتقام خون پدران خود را گرفتی و از اسلام جز نامی باقی نگذاردی.
دعوتیان این شعر را میشنوند و حال میدانند که دشمنان یزید چه کسانی بودند، آری این جنگ عقده گشایی بود، عقده هایی که از بدر و حنین در دلشان جمع شده بود،هر چه را توانستد در پشت ان درب نیمسوخته وا کردند و آنچه از ان عقده ها ماند در کربلا خالی کردند.
یزید جرعه ای دیگر از شراب می نوشد و باز چوب بر دندان امام میزند که ناگهان صدای ابو برزه که ازیاران پیامبر است او را از حالت مدهوشی میپراند:ای یزید! وای بر تو چوب بر لب و دندان حسین میزنی؟!من با چشم خود دیدم که پیامبر بر این لب و دندان بوسه ها میزد..
یزید عصبانی میشود، هیچ کس نباید عیش او را بر هم زند، دستور میدهد که او را از مجلس بیرون کنند و در همین هنگام کاروان اسرا را وارد مجلس میکنند، هنوز غل و زنجیر بر گردن امام است و رد آن چونان تسمه ای سیاه و دردناک شده.
اسیران را در مقابل مجلس نگه میدارند تا همه حضار آنها را ببیند، یکی از ثروتمندان مجلس چشمش به دختر امام حسین می افتد و مدهوش زیبایی او میگردد و هراسان از جا بلند میشود و همانطور که اشاره می کند،میگوید:ای یزید! من آن دختر را برای کنیزی می خواهم! بهایش هم هر چه باشد میپردازم.
فاطمه دختر امام حسین در حالی که میلرزد عمه اش را صدا میزند و میگوید: عمه جان! آیا یتیمی مرا بس نیست که امروز کنیز این نامرد شوم؟!
زینب که الان امید تمام کاروان است، امید حجت خداست،رو به مرد شامی می کند و میفرماید:وای برتو! مگر نمی دانی این دختر رسول خداست؟!
مرد شامی با تعجب به یزید نگاه می کند و میگوید: آیا دختران رسول خدا را به اسیری آورده ای؟! وای بر تو، خدا لعنت کند تو را ای یزید که حرم رسول الله را به اسارت گرفته ای،به خدا قسم که من گمان می کردم که اینان اسیران رومی هستند.
یزید دستور اعدام مرد شامی را میدهد، چرا که به او توهین کرده و باعث بیداری مردم میشد.
امام سجاد رو به یزید می فرماید: ای یزید! اگر رسول خدا ما را در این حالت ببیند با تو چه خواهد گفت؟!
یزید که انتظار همچین جسارتی از این جوان اسیر نداشت می گوید: پدر تو آرزوی حکومت داشت و حق مرا که خلیفه مسلمین هستم مراعات نکرد و به جنگ من امد و اما خدا او را کشت و خدا را شکر می کنم که او را ذلیل و خوار و نابود کرد.
امام جواب میدهد: ای یزید قبل از اینکه تو به دنیا بیایی، پدران من یا پیامبر بودند یا امیر! مگر نشنیده ای که جد من، علی مرتضی در جنگ بدر و احد پرچمدار اسلام بود اما پدر و جد تو پرچمدار کفر بودند!
یزید از سخن امام آشفته میشود و فریاد می زند: گردنش را بزنید!
زینب به سرعت از جا بلند میشود، آری این پناه غریبان است، این فاطمه دوران است باید به پاخیزد تا ولایت بماند، زینب قد علم می کند با نگاه حقارت به یزید مینگرد و میفرماید:از کسی که مادربزرگش جگر حمزه سیدالشهدا را جویده است، بیش از نمی توان انتظار داشت
انگار مهر سکوت برلبها زده اند، مجلس ساکت ساکت است و همگان به شیرزنی چشم دوخته اند که یادآور حیدر کرار است، پس صدای زینب..نه انگار صدای فاطمه و علی در مجلس می پیچد: «آیا اکنون که ما اسیر تو هستیم خیال میکنی خدا تو را عزیز کرده و ما را خوار نموده؟تو آرزو میکنی که پدرانت میبودند تا ببیند چگونه حسین را خون خدا را کشته ای.
تو چگونه مسلمانی هستی که خاندان پیامبرت را کشتی و حرمت ناموس او را شکستی و دختران او را به اسیری آوردی؟ بدان که روزگار مرا مجبور کرد تا با پستی چون تو، سخن بگویم وگرنه من تو را ناچیزتر از آن میدانم تا با تو همکلام شوم.
ای یزید! هر کار می توانی بکن، تمام تلاشت را به کار گیر، اما بدان که هرگز نمی توانی یاد ما را از دلها بیرون ببری، تو هرگز نمی توانی به جلال و بزرگی ما برسی.
شهیدان ما نمرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدای خویش روزی می خورند
بدان که نام ما تا ابد همیشه زنده خواهد بود»
فاطمه ثانی، خطبه خواند و غوغا به پا کرد، حال تمام مجلس میدانند با چه کسی طرف هستد، یزید درهم شکسته و خوار و خفیف شده،
🔖داستان#ماه_آفتاب_سوخته»
📚#قسمت۱۰۶
✍سه روز است که کاروان عزادار آل الله در کربلا بیتوته کرده اند، سه روزی که همراه زمینیان، عرشیان خداوند هم بر کشته های کربلا اشک ریختند، نعمان دیگر صلاح نمیدید که بیش از این کاروان در کربلا بماند، از طرفی گریه های حرم رسول الله دل چون سنگ او را میلرزاند و از یک طرف هم فرمان یزید بود که بدون فوت وقت، کاروان به مدینه برسند.
پس دوباره دستور حرکت داد و کاروانی ماتم زده رو به سوی مدینه رهسپار شد.
شبها و روزها در راه بودند و در هر منزل که اطراق می کردند، خاطرات حسین و عزیزانشان پیش چشمشان می آمد و زخم آنان را تازه تر از قبل می کرد.
بالاخره کاروان به نزدیک مدینه رسید، امام سراغ بشیر را می گیرد چرا که پدرش شاعر بود و او هم دستی در شعر داشت.
بشیر شتابان خود را به محضر امام میرساند و امام میفرماید: ای بشیر! شنیده ام که پدرت شاعر بود و تو هم طبع شعری داری، به مدینه برو و اهل مدینه و بنی هاشم را از آمدن ما باخبر گردان.
بشیر دستی به روی چشم می گذارد و به سوی مدینه میتازد و امام دستور میدهد تا همانجا خیمه ها را برپا کنند.
صدای حزن انگیز بشیر در فضا میپیچد و همگان از آمدن کاروان حسینی به مدینه باخبر می شوند، آنها شنیده اند که حسین را کشته اند، اما نمی دانند چگونه او را کشته اند..😭😭
مردم بر سرزنان پیش می آیند، لیلا همانطور که روی می خراشد، جلو میرود و میگوید: باید علی اکبرم را ببینم و از او سؤال کنم، چرا با وجود او حسینش را کشتند و آن طرف تر ام البنین که انگار خون از چشمانش سرازیر شده حسین حسین گویان به پیش میرود و میگوید: چگونه عباس و پسرانم باشند و حسین را بکشند؟!
رباب گهوارهٔ خالی را در آغوش گرفته تا به خواهرانش نشان دهد و بگوید که نذرش ادا شده و بالاخره خدا به او پسری داد و پسرش در لشکر امام زمانش سربازی کرد و سر از تنش جدا شد.
عبدالله بن جعفر همسر زینب پرسان پرسان سراغ خیمهٔ همسرش را میگیرد،خیمه زینب را به او نشان میدهند، عبدالله به سمت خیمه می رود، زنی موی سپید و قد خمیده را میبیند، عقب عقب بیرون می آیدو زیرلب میگوید :استغفروالله، خیمه را اشتباهی آمدم، آیا زینب من کجاست؟!
و تازه اهل مدینه گوشه ای از غم عظیم کربلا را می فهمند.
جمعیت زیادی گرد خیمه ها جمع شده اند و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشوند، صدای حسین حسین غوغا به پا کرده، امام از خیمه بیرون می آید دستان پینه بسته اش را بالا می برد و جمعیت ناگهان ساکت می شوند و با تعجب به او مینگرند و زیر لب می گویند: این پیرمرد کیست؟! چقدر شباهت به علی اوسط، سجاد بن حسین دارد، اما سجاد جوانی بود با موهای سیاه و قد و قامتی برافراشته، این مرد درست است که شباهت زیادی به او دارد اما موی سپید است و به عصا تکیه داده که ناگاه صدای امام در فضا می پیچد و همه متوجه می شوند که این مرد موی سپید همان جوان رشید است، امام چنین میفرماید: «ای مردم!پدرم، امام حسین را شهید کردند، خاندان او را به اسارت گرفته و سر او را به نیزه کردند و در شهرهای مختلف گرداندند.
کدام دل می تواند در عزای او شادی کند، هفت آسمان در عزای او گریستند.
همه فرشتگان خداوند و همه ذرات دنیا براو گریه کردند، مارا به گونه ای به اسارت بردند که گویی ما فرزندان قوم کافریم!
شما به یاد دارید که پیامبر چقدر سفارش ما را به امت خود می نمود و از آنها می خواست به ما محبت کنند، به خداقسم، اگر پیامبر به جای آن سفارش ها، از امت خود می خواست که با فرزندان او بجنگند، امت او بیش از این نمی توانستند در حق ما ظلم کنند.
این چه مصیبت بزرگ و جانسوزی بود که امتی مسلمان بر خاندان پیامبرشان روا داشتند؟! ما این مصیبت ها را به پیشگاه خدا عرضه می کنیم که او روزی انتقام ما را خواهد گرفت»
امام، سخن می گفت و مردم گریه می کردند و با هر سخن ایشان ناله شان بلندتر میشد،یکی خاک بر سر میریخت و یکی روی میخراشید و یکی از هوش میرفت و براستی که آنان نمی دانند که آل رسول چه کشیدند، چون شنیدن کی بود مانند دیدن..
اما تمام عالم هستی تا قیام قیامت عزادار این ذبح عظیم خواهد ماند.😭
ادامه دارد..