eitaa logo
آرشیو مطالب(سخنرانی)
2.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
61 فایل
💠 اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ 💠 https://eitaa.com/joinchat/2017460411C29baaffe93 تعرفه وتبلیغات👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 @kianatv ─┅═ ༅✤ ⃟ ⃟ ‌✤༅═┅─ #کانال_آرشیو_مطالب_سخنرانی #احادیث_روایات_صوت_متن_سخنرانی @archive_mataleb_sokhanrani
مشاهده در ایتا
دانلود
@iransedaD1737226T12988418(Web)-mc.mp3
زمان: حجم: 9.3M
🔹 دروغ گویی دروغ از گناهان کبیره است و با ایمان سازگار نیست. یعنی کسی که به خدا و روز قیامت اعتقاد دارد، نمی تواند دروغ بگوید.به گناهان و دروغ مکاسب می گویند. مقصود کاری است که بر انجام دهنده آثاری می گذارد. 🎙 استاد_مهدوی ⏱ سخنرانی_کوتاه 📺 صوتی ┄┄┅═✧❁🎙❁✧═┅┄
@iransedaD1737502T16986258(Web)-mc.mp3
زمان: حجم: 4.49M
🔹 اصول مسلمانی اسلام بر سه اصل استوار است: اول توحید،‌ دوم نبوت و سوم معاد می‌باشد. اولین اصل توحید است؛‌ یعنی یقین به اینکه خالق من و تو و تمام هستی یکی باشد؛ 🎙 استاد_دستغیب ⏱ سخنرانی_کوتاه 📺 صوتی
@iransedaD1737347T13963635(Web)-mc.mp3
زمان: حجم: 671.9K
🔹 شما هیچ عذری در راه انسان شدن ندارید هنگامی که امام حسین (ع) در روز عاشورا شهید شدند و راضی به رضای خدا بودند، خداوند به فرشتگانش فرمود: ببینید می شود در زمینی که پر از فساد و گناه است حسینی هم باشد؛ پس انسان هیچ عذری در راه انسان شدن ندارد. 🎙پاستاد_انصاریان ⏱سخنرانی_کوتاه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠✨ استغفار 👈 استغفار پشت سر گناه مثل آبی میماند که برآتش ریخته شود و با اصابت بر آتش خاموش گردد. 🔖✍حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: مثل استغفار و ريختن گناهان بسبب آن چون برگى است بر درختى كه (در فصل پائيز آن درخت) بجنبد و آن برگ بريزد، و كسى كه از گناهى استغفار كند و باز آن را انجام دهد مانند كسى است كه پروردگار خود را مسخره كن. ▫️(كافي/ج ۲/۵۰۴) 🔖✍بهترین ساعت استغفار: (بین الطلوعین) صبحگاهان وقبل ازغروب وسحراست 🔖✍بهترين چيزها براي انسان: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) 👈خداوند خیر هرکسی را بخواهد بعداز مرگش سه چیز را صدقه جاریه برا ی او قرار میدهد ۱- فرزند صالح وابرومندی که برای او استغفار کند ۲- سنت حسنه ای که بیادگار گذاشته است ۳- وصدقه ای که بعداز مرگش نیز جاری و واصل باشد ▫️(بحار/ج۶/ ص۲۹۴)
✨✍حکمت۳۲۷ نهج البلاغه 🔖پیروزیهای دروغین 💠پیروزی با گناه، پیروزی نیست امام علیه السلام فرمود: مَا ظَفِرَ مَنْ ظَفِرَ الْإِثْمُ بِهِ، وَ الْغَالِبُ بِالشَّرِّ مَغْلُوبٌ. کسی که با توسل به گناه پیروز شود پیروز نیست و کسی که با ستم غلبه کند (در واقع) مغلوب است. 🔖بسیارند کسانی که برای رسیدن به پیروزی بر دشمن از اسباب نامشروع استفاده می‌کنند، ظلم و ستم روا می‌دارند و مرتکب انواع گناهان می‌شوند. آن‌ها می‌خواهند به هر قیمت ممکن به هدف خود برسند، امام علیه السلام به آن‌ها هشدار می‌دهد که این نوع پیروزی، پیروزی نیست، بلکه در واقع در چنگال گناه مغلوب شدن است و همچنین کسانی که با استفاده از شر، غلبه می‌کنند ظاهراً غالبند و در واقع مغلوب شیطان و شر و هوای نفس هستند. در حدیثی آمده است که دو نفر خدمت امام صادق علیه السلام رسیدند تا درباره اختلافی که در مورد معامله ای داشتند با آن حضرت صحبت کنند و دستور بخواهند. هنگامی که امام علیه السلام سخنان آن دو را شنید به نصیحت آن دو پرداخت و فرمود: بدانید هرکس که به وسیله ظلم پیروز شود به خیر و خوبی نخواهد رسید و بدانید آنچه را مظلوم از دین ظالم می‌گیرد بیش از آن است که ظالم از مال مظلوم دریافت می‌دارد. سپس فرمود: کسی که به مردم بدی کند اگر دیگران از همین روش استفاده کنند و به او بدی کنند نباید آن را بد بشمرد. بدانید انسان بذری را که کاشته درو می‌کند و هیچ کس از نهال تلخ، ثمره شیرین نمی گیرد و از نهال شیرین میوه تلخ نمی چیند (امام علیه السلام چیزی بر این جمله‌ها نیفزود) ولی آن دو مرد پیش از آن که از جا برخیزند با هم صلح کردند (در پرتو سخنان حکیمانه امام علیه السلام از خواب غفلت بیدار شدند و راه صحیح را انتخاب کردند). ▫️ اصول کافی، ج ۲، ص ۳۳۴، ح ۲۲ ✍در ارشاد القلوب حدیث پرمعنایی از پیامبر «صلیٰ الله عَلِیه و آله و سَلَّم» آمده: ✍پنج [چهار] جمله در تورات آمده که سزاوار است با آب طلا نوشته شود (و پیوسته در برابر انسان باشد): 🔺 اول این که بودن یک قطعه سنگ غصبی در خانه، گروگانِ خرابی آن است 🔺و آن کس که به وسیله ستم غلبه کند در واقع مغلوب است 🔺و کسی که با گناه پیروز شود هرگز به پیروزی نرسد 🔺و کمترین حق خدا بر تو این است که با استفاده ازنعمت هایش به سراغ معصیتش نروی». 👈گفتار امام تأکیدی است بر اینکه 👇 افراد با ایمان برای رسیدن به اهداف خود هرگز از وسایل نامشروع استفاده نمی کنند. 👈در دستورات جنگی اسلام نیز بر این امر تأکید شده که از ابزار غیر انسانی برای پیروزی بر دشمن بهره نگیرید؛بر دشمن شبیخون نزنید، آب آشامیدنی آن‌ها را مسموم نکنید، درختان بارور را به آتش نکشید، افراد غیر نظامی را هدف قرار ندهید و با اسیران جنگی خوش رفتاری نمایید. لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اکْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَالَّذِی تَوَلَّی کِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِیمٌ هر کدام از گناهی که مرتکب شدند سهمی دارند و آن که سهم بزرگتری بر عهده دارد عذاب بزرگتری برای او خواهد بود. ▫️ نور ۱۱و۱۹
💚🖤 📚پارت۳۶ ✍مولایم اجازه داد تا به سمت شریعه فرات برویم و برای اهل کاروان آب بیاریم،بیست مشک بزرگ بردارید و حرکت کنیم. بار دیگر اشک شوق از دیده رباب جاری میشود، چرا که میداند عباس دلاور، این شیر بیشهٔ خاندان حیدر، دست خالی برنمیگردد. آن جمع سوار بر اسب حرکت میکنند و رباب با نگاهش آنها را بدرقه میکند. دقایق به کندی میگذرد...اما میگذرد و بالاخره از دور قامت رعنای قمربنی هاشم،زیر نور مهتاب میدرخشد...عباس و همراهانش با دست پر می آیند و رباب با مشکی پر ازآب به سمت علی اصغر میرود... و انگار که راه نمیرود و پرواز میکند، می خواهد کودکش زودتر لبهایش به خنکای آب برسد... رباب میرود و میگوید: چه خوب است که حسین، برادری چون عباس دارد... نیمه های شب هشتم محرم است، رباب، علی اصغر را سیراب کرده و علی اصغر چون فرشته ای آسمانی در آغوش سکینه خوابیده، امشب رقیه هم نزد رباب آمده،او دل از علی اصغر نمیکند، یک دلش پیش پدرش حسین و یک دلش پیش علی اصغر است، یک پایش در خیمه پدر و یک پایش در خیمه رباب است و همیشه خوابگاهش آغوش گرم پدر است، اما امشب همین جا کنار علی اصغر به خواب رفته. رباب صورت بچه ها را میبوسد، چون خواب به چشمانش نمی‌آید و حس کرده آخرین روزهایی ست که مولایش را در کنارش میبیند، قصد دارد به خیمه حسین برود و با یک نگاه به قامت دلارای همسرش، جانی دگر بگیر و جرعهٔ آبی بر شعلهٔ دلش برساند، اما باید بهانه ای بیابد تا به حضور امام برسد و در دل از خدا میخواهد هم اینک که پا از خیمه بیرون مینهد، قامت زیبای دلبرش را ببیند. ادامه دارد...
💚🖤 📚پارت۳۷ ✍رباب پردهٔ خیمه را بالا میزند تا بیرون برود، هنوز پایش را از خیمه بیرون نگذاشته که صدای رقیه بلند میشود: _بابا! و چون جوابی نمی شنود گریه سر میدهد: _من بابایم را میخواهم. رباب به شتاب برمیگردد، رقیه کوچک را در آغوش میگیرد،رقیه بوی پدر را حس نمیکند و گریه اش شدت میگیرد. رباب بوسه ای از گونهٔ رقیه میگیرد و میگوید: _گریه نکن عزیز دلم هم اکنون تو را به نزد پدرت میبرم و خوشحال است که بهانه ای برای دیدار یار به دستش افتاده. رقیه را بغل میکند و از خیمه بیرون می‌آید. در تاریکی شب چند قدم جلو میرود که ناگهان صدایی توجهش را جلب میکند: آری درست می شنود صدای یک زن است که میگوید: _آری اردوگاه پسر پیامبر همینجاست، آن فوج لشکر آن طرف هم سربازان دشمن هستند. رباب کمی جلوتر میرود و خوب دقت میکند، آری درست می بیند خودش است، این که "ام وهب" است، همان زن نصرانی که چندی پیش در راه کربلا، کاروان حسین در کنار خیمه اش اتراق کرد و امام به رسم ادب نزد آن زن که تنها بود رفت،او میگفت پسرش همراه عروسش در طلب آب به بیابان رفته اند. امام به او فرمودند: _اگر چیزی میخواهد، بگوید. ام وهب که بزرگی را در چهره حسین می‌بیند میگوید، در این بیابان تشنه لبیم و در جستجوی آب...ناگاه از زیر پای مولا، ابی زلال و گورا میجوشد. ام وهب تا چشمهٔ خنک و گوارا را میبیند میگوید: _تو کیستی ای جوانمرد، چقدر شبیه حضرت مسیح هستی؟ امام میفرماید: _من حسین ام، فرزند آخرین پیامبر خدا، به کربلا میروم، وقتی فرزندت رسید سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر آخرالزمان تو را به یاری طلبیده.. ادامه دارد...
💚🖤 📚پارت۳۸ ✍رباب کمی جلوتر می رود، درست است ام وهب با یک زن و مرد جوانی در کنارش به پیش می آید.. رباب با خود می گوید: "این موقع شب، اینها، اینجا چه می کنند" که در این هنگام صدای ملکوتی عشق زمین و آسمان، حجت شیعیان رشتهٔ افکارش را پاره می کند، حسین که در کنارش زینب ایستاده رو به مسافران شب میفرماید: _خوش آمدی ام وهب، همگی خوش آمدید.. ام وهب که به خوبی مسیح دورانش را میشناسد درحالیکه اشک از چشمانش جاری شده دستانش را به آسمان بلند میکند و میگوید: _خدا را شکر به آرزویم رسیدم و به کاروان فرزند پیامبر خدا ملحق شدم و بعد رویش را به پسرش میکند و میگوید: _شیرم حلالت که قبول کردی من هم همسفرت باشم و مرا به کربلا رساندی و سپس رو به امام میکند و میگوید: _وقتی فرزند و همسرش آمدند و آن چشمهٔ آب را دیدند و حکایتش را شنیدند، هر دو ندیده رویتان، شدند عاشق کویتان، این دو شما را ندیده اند اما حسینی شده اند، چگونه است که این فوج سربازان، آفتاب عالم تاب را در مقابل خود دارند و اما در خواب غفلت فرو رفته اند؟! امام لبخندی میزند و میگوید به کاروان مظلوم حسین خوش آمدید، همانا که می دانستم اینک می آیید، پس به استقبالتان آمدم. زینب، ام وهب و همسر وهب را در آغوش میگیرد و خوش آمد میگوید. هنوز قدمی از قدم برنداشته اند که وهب می خواهد همین جا مسلمان شود، پس امام شهادتین را میگوید و هر سه باهم تکرار میکنند: _اشهد ان لااله‌الاالله، اشهد ان محمد رسول‌الله، اشهد ان علی ولی الله..‌ انگار زمین و زمان به همراه این جمع شهادتین میگویند و ملائک آسمان همنوا با زمینیان شده اند.. رباب سراپا چشم شده تا گل از جمال گلستان هستی بچیند، اشک میریزد و حواسش نیست که رقیه نگاهی به او دارد و نگاهی به پدر... ادامه دارد...
💚🖤 📚پارت۳۹ ✍رباب کمی جلوتر میرود، درست است ام‌وهب با یک زن و مرد جوانی در کنارش به پیش می آید.. رباب با خود میگوید: این موقع شب، اینها، اینجا چه می کنند که در این هنگام صدای ملکوتی عشق زمین و آسمان، حجت شیعیان رشتهٔ افکارش را پاره می کند، حسین که در کنارش زینب ایستاده رو به مسافران شب میفرماید: _خوش آمدی ام وهب، همگی خوش آمدید.. ام وهب که به خوبی مسیح دورانش را میشناسد در حالیکه اشک از چشمانش جاری شده دستانش را به آسمان بلند می کند و میگوید: _خدا را شکر به آرزویم رسیدم و به کاروان فرزند پیامبر خدا ملحق شدم و بعد رویش را به پسرش میکند و میگوید: _شیرم حلالت که قبول کردی من هم همسفرت باشم و مرا به کربلا رساندی و سپس رو به امام می کند و میگوید: _وقتی فرزند و همسرش آمدند و آن چشمهٔ آب را دیدند و حکایتش را شنیدند، هر دو ندیده رویتان، شدند عاشق کویتان، این دو شما را ندیده اند اما حسینی شده اند، چگونه است که این فوج سربازان، آفتاب عالم تاب را در مقابل خود دارند و اما در خواب غفلت فرو رفته اند؟! امام لبخندی میزند و میگوید : _به کاروان مظلوم حسین خوش آمدید، همانا که می دانستم اینک می آیید، پس به استقبالتان آمدم. زینب، ام وهب و همسر وهب را در آغوش میگیرد و خوش آمد میگوید. هنوز قدمی از قدم برنداشته اند که وهب میخواهد همین جا مسلمان شود، پس امام شهادتین را میگوید و هر سه باهم تکرار می کنند: _اشهد ان لااله‌الاالله، اشهد ان محمدرسول الله، اشهد ان علی ولی الله..‌ انگار زمین و زمان به همراه این جمع شهادتین میگویند و ملائک آسمان همنوا با زمینیان شده اند.. رباب سراپا چشم شده تا گل از جمال گلستان هستی بچیند، اشک میریزد و حواسش نیست که رقیه نگاهی به او دارد و نگاهی به پدر... شب نهم ماه محرم است، لحظه به لحظه بر سربازان عمر سعد افزوده میشود، زیرا ابن زیاد حکم کرده، هر مردی را در کوفه ببیند او را میکشد و باید پیرو جوان به کربلا بروند و به اردوگاه عمرسعد بپیوندند، نزدیک به سی هزار مردجنگی یک طرف و حسین و اهل بیتش که کمتر از صد نفر مرد جنگی دارند هم یک طرف... حسین حجت خداست و سر منشاء عطوفتش از وجود باریتعالی ست، باز هم به دشمن خودش رحم می کند و می خواهد هدایتش کند و تا شاید عمرسعد دلش در پی حقیقت رفت و از آتش خشم خدا و دوزخ نجات یابد، بنابراین پیکی به جانب عمر سعد میفرستد تا با او گفت گویی داشته باشد.. ادامه دارد....
📙🍃هيچ وقت فراموش نكنيد كه: "دنيا تكرار نمی شود 🔖مراقب فرصت هایت باش
💚🖤 📚پارت۴۰ ✍عمر سعد که فکر میکند، حسین موج سربازان را دیده و تحت فشار قرار گرفته و میخواهد با یزید بیعت کند، این دیدار را میپذیرد و قرار میشود در تاریکی شب و جایی مابین دوسپاه یکدیگر را ببینند. شب از نیمه گذشته که امام همراه عباس و علی اکبر و هیجده تن از یارانش به محل ملاقات میرود و عمرسعد با پسرش حفص و تنی چند از فرماندهان سپاهش در آن مکان حاضر میشود. حال که هر دو گروه به محل ملاقات رسیدند، امام دستور میدهد تا یارانش بمانند و خود همراه عباس و علی اکبر جلو میرود و عمر سعد هم چنین میکند و خودش با پسرش حفص و غلامش پیش می آید. انگار این مذاکره کاملا مخفیانه است، چون عمر سعد نمیخواهد خبرش به ابن زیاد برسد، اما غافل از آن است که جاسوسان هم اینک در کنارش هستند. امام که رئوف ترین فرد روی زمین است ندا میدهد: _«ای عمر سعد! میخواهی با من بجنگی؟ تو میدانی من فرزند پیامبر تو هستم، از این مردم جداشو و به سمت من بیا تا رستگار شوی» عمر سعد متحیر میشود چون انتظار چنین کلامی را از امام ندارد،آخر اوست که امام را با سربازانش محاصره کرده و آب را به روی کودکانش بسته‌... خیلی عجیب است امان نمیخواهد و نمیگوید آب را آزاد کن تا کودکانم تشنه لب نمانند، بلکه میخواهد عمر سعد از بند این دنیای دون آزاد شود و تشنه لب صحرای محشر نباشد. عمرسعد که حقیقت سخن حسین را درک کرده و عمری تسبیح به دست نقش روحانی مسجد را بازی نموده،خود را حیران و بین دوراهی میبیند، پس به امام میگوید: می ترسم به سمت تو بیایم خانه ام را ویران کنند.. امام لبخندی میزند و میفرماید: _من خودم خانه ای زیباتر و بهتر برایت میسازم. عمر سعد با لکنت میگوید: _می...میترسم مزرعه و باغ مرا بگیرند و ابن زیاد زن و بچه ام را به قتل برساند.‌ امام باز هم میفرماید: _من بهترین باغ مدینه را به تو میدهم، آیا اسم مزرعه بُغَیبغه را شنیده ای؟! همان مزرعه ای که معاویه میخواست آن را به یک میلیون دینار طلا از من بخرد اما من آن را نفروختم، بیا به سمت من، من آن باغ را به تو میدهم و سلامت خانواده ات را برایت ضمانت میکنم، به سوی من بیا که خداوند آنها را محافظت میکند. ادامه دارد....