پدرم خورشید، مادرم ماه
هزار نکته ز باران و برف میگوید
شکوفهای که به فصل بهار در چمن است
هم از تحمل گرما و قرنها سختی است
اگر گهر به بدخش و عقیق در یمن است
اگر میبینید درخت سیب و درخت گیلاس در فصل بهار غرق شکوفهاند، این شکوفهها را به آسانی به کف نیاوردهاند؛ روزها و شبان و هفتهها و ماهها زیر باران و برفهای سنگین بودهاند.
همینطور اگر میبینید که در بدخشان از میان سنگهای زمخت و خشنِ نتراشیده و نخراشیده، گوهر یا در یمن عقیق به دست میآید، اینها حاصل سالها، بلکه قرنها تحمل گرما و حرارت سوزان آفتاب بوده است.
حکایت دین و آیین وجود نازنین پیامبر اسلام ص هم دقیقاً یک چنین حکایتی است.
اگر میبینی درخت اسلام به شکوفه نشست و بار و بری پیدا کرد، بخاطر آن سالها رنج و مرارتی بود که پیامبر اسلام به جان خرید. او خود فرمود: «هیچ پیامبری به اندازه من زحمت و آزار ندید، نچشید، نکشید.» وقت و بیوقت به خانه او سنگ میزدند؛ گاه و بیگاه خود او را در کوچه و برزن و بازار سنگباران مینمودند. از خانه بیرون میزد و میدید که تلی از زباله و کثافات کنار درب خانهاش ریختهاند. در صحن مسجدالحرام در سجده بود که تلی از فضولات و کثافات گوسفند را روی سر و صورت او خالی کردند.
فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) که دختر خردسالی بود، حاضر و شاهد بود. و با دستان نحیف و کوچک خود آرامآرام و با یک دنیا محبت و نوازش دخترانه، سر و صورت پدر را پاک میکرد. مثل نسیمی که آرام غبار از برگ گل میزداید.
گاهی دستار به گردنش میانداختند و کشانکشان از مسجدالحرام بیرون میکشیدند.
ابوجهل گفت: «فردا در حالی که او در سجده باشد، پارهسنگی برمیدارم و بر سر او خواهم کوبید.»
فردا شد.
همه منتظر.
پیامبر در سجده بود.
ابوجهل پارهسنگی برداشت و شتابان رفت، اما همین که نزدیک شد، لرزان، ترسان و هراسان بازگشت. گفتند: «چه شد؟» گفت: «چیزی دیدم که تا به امروز ندیده بودم؛ منصرف شدم.»
عمر، خلیفه دوم، بنا بر نقل سیره ابن هشام، جلد اول، صفحه ۳۶۵، با دنیایی از خشم و عصبانیت شمشیر به دست میرفت. بین راه به رفیق شفیق خود، نعیم بن عبدالله رسید. از او پرسید: «کجا؟» گفت: «برادرزاده ابوطالب شهر را آشوب کرده است، به خدایان ما اهانت میکند و به عقل و خرد ما میخندد. میروم تا کارش را تمام کنم.» یعنی کمر به قتل پیامبر بسته بود؛ کی؟ همان کسی که بعدها خلیفه مسلمانان شد.
نعیم گفت: «تو اگر عرضه و هنری داشتی، خواهرت و دامادت را ضبط و ربط مینمودی.» گفت: «خواهرم را چرا؟ دامادم را چرا؟» گفت: «آنان و امثال آنان به آیین او روی آوردهاند.» از اینرو جان گرفت و گفت: «خواهر من؟ داماد من؟» و با خشم تمام راهی خانه خواهر خود شد.
پشت درب که رسید، صدایی شنید. نگو معلم قرآن آنان، قرآن تعلیم میداد. در زد، وارد شد و مستقیم به سمت داماد خود رفت و شمشیر کشید، خواهرش خود را حائل کرد و سپر شد. شمشیر به فرق خواهر خورد. غرق خون شد. اشک میریخت و میگفت: «بله، ما مسلمانیم. ما به خدا و رسول خدا ایمان و باور داریم. هرچه از دستت میآید، هیچ کوتاهی مکن.»
عمر وقتی که خواهرش را اینگونه دید، به خود لرزید. گفت: «مگر حرف حساب او چیست که شما اینگونه به پای او ایستادهاید؟» گفت: «صحیفهای هست؛ روی آن کلماتی نازل شده از سوی خداست که به او رسیده.» گفت: «بیاورید، من هم بشنوم.» گفتند: «به آن اهانت نمیکنی؟ پاره نمیکنی؟» گفت: «نه.» گفتند: «قسم بخور.» قسم خورد. آن صحیفه را آوردند و شروع کرد به خواندن:
طه ما أنزلنا إلیک القرآن لتشقی إلا تذکرةً لمن یخشی. تنزیلاً ممن خلق الأرض والسماوات العلی. الرحمن علی العرش استوی. له ما فی السماوات وما فی الأرض وما بینما وما تحت الثری.
ببین چه آیاتی و چه امیدبخش و آرامبخش! مثل بارانی که بر کویر خشک ببارد و جان تازه ببخشد.
یک وقتی قصهای میخواندم که: دختر بچهای سرش به دامان مادر بود و در کشتی به خواب خوش رفته بود. دریا طوفانی شد و کشتی متلاطم. دختر بچه هراسان از خواب پرید و از مادر پرسید: «چه شده است؟» گفت: «دریا طوفانی است، دخترم.» پرسید: «ناخدا کیست؟» گفت: «پدرت.» همین که گفت «پدرت»، راحت سر به بالین گذاشت و خوابید؛ چون با خود گفت: «تا به امروز از ناخدایی پدرم بسیار شنیدهام؛ پدرم ناخدای بیهمتایی است، شنیده ام که بارها و بارها چه کشتی ها را که از دل طوفانها عبور داده و به ساحل نجات رسانیده است. از طرفی هم، از پدرم به من مهربانتر کیست؟ الان هم تمام فکر و خیال او همین است که مرا نجات بخشد.» به همین خاطر، راحت و آسوده سر به دامان مادر نهاد و به خواب خوش رفت.
حال، این آیات هم همین را میگوید: «الرحمن علی العرش»؛ کسی که بر تخت نشسته است، کسی است که سلطان عالم و آدم است، و سراپا رحمت است، و سراپا بخشش و بخشندگی است. پس چه جای ناراحتی، چه جای ملال و دلواپسی و دلمشغولی؟ کسی بر تخت نشسته است که خالق همه چیز و همه کس بوده و هست، و مالک همه چیز و همه کس بوده و هست؛ یعنی مالک من و شما هم هست.
و اگر انسان این را بداند، چقدر آرام میشود! بفهمد که «من هم ملک خدایم». آن وقت میفهمد و خوب هم میفهمد که هر مالکی رشد ملک خود را میخواهد. اگر چیزی به آن داد، رشد او را در آن دادن دیده است؛ و اگر گرفت، رشد او را در آن گرفتن یافته است.
باغبانها را ندیدهای؟ گاهی چیزی به درخت میدهند، و گاهی می ستانند، گاهی آب میدهند، کود میدهند؛ گاهی هم دست به قیچی میشوند و شاخهها را میزنند و هرس میکنند.
و چه وقتی که میدهند، و چه وقتی که می ستانند، در تمام این حالات و احوال، رشد درخت و باغ خود را میخواهند.
و خداوند باغبان عالم و آدم است و در همه احوالات، رشد آدمی را میخواهد. چرا که مالک است: له ما فی السماوات و ما فی الأرض و ما بینما و ما تحت الثری.
و چقدر این آیه میتواند آدمی را آرام کند! حتی عمر را آرام کرد. شمشیر خود را غلاف نمود و رفت و خود را به خانه رساند، جایی که پیامبر در میان جمعی از اصحاب خود ـ مثل علی که از نوجوانی سایهبهسایه او بود ـ نشسته بود.
در زد. از لابهلای در نگاه کردند، دیدند عمر است؛ البته شمشیری هم به همراه دارد. گفتند: «چه کنیم؟ در را باز کنیم یا نه؟» حمزه ع، عموی پیامبر ص، فرمود: «باز کنید. اگر قصد سوئی داشت، ما هم قصد سو خواهیم کرد؛ و اگر کاری نداشت، ما هم کاری نخواهیم داشت.»
وارد شد. رو به پیامبر کرد و گفت: «من حرفهای شما را شنیدم. دوست دارم من هم در صف و زمره مسلمانان باشم.» و همانجا اسلام آورد. البته پس از آنکه کمر به قتل او بسته بود و پس از آنکه عمری در برابر بتها خم و راست شده بود.
و این کجا و وجود نازنین امیرالمؤمنین کجا؟ که از روزی که چشم باز نمود، پیامبر را دید و از پیامبر شنید و اولین کسی بود که به آیین او و به مکتب او و کتاب او لبیک گفت.
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است
همان حقیقتی که وجود نازنین سیدالشهدا ع به زیبایی تمام، در یک نظم بسیار زیبا، به آن اشاره کرد و فرمود:
خیرة الله من الخلق أبی
ثم أمی فانا ابن الخیرین
پدرم بهترین مخلوقات خداوند است و پس از او مادرم
فضة قد خلصت من ذهب
فانا ابن الفضّة ابن الذهبین
و همانطور که نقره درخشان و پاک است و گاهی همراه طلا در معادن یافت میشود، وجود من (امام حسین) نیز نتیجهی پیوند دو گوهر ناب (پدر و مادر معصومم) است که طلای بی همتای عالم و آدم اند.
من له جد کجدی فی الوری
أو کشیخی فأنا ابن العلمین
جد چه کسی مانند جد من است و پدر چه کسی مانند پدر من است؟ من فرزند دو نشانهام؛ نشانههای بزرگ خداوند.
عبداً الله غلاماً یافعاً
و قریش یعبدون الوثنین
و در حالی که قریش دو بت لات و عُزّی را با هم میپرستیدند، پدرم تنها خدا را از نوجوانی بنده بود و میپرستید
یعبدون اللات و العزّی معاً
و أبی قد کان صلی القبلتین
قریش همه بتها را میپرستیدند، اما پدرم علی برابر دو قبله نماز میخواند؛ یکی کعبه و دیگری بیتالمقدس.
فأبی شمس و أمی قمر
فأنا الکوکب ابن القمرین
پدرم خورشید و مادرم ماه است؛ و من ستارهای هستم، فرزند دو ماه تابان؛ من فرزند ماه و خورشیدم.
غلام دولت آنم
آن وقتها وقتی که یک خار ریز و ظریف و ضعیفی به پای کسی میخلید و فرو میرفت، آن را با یک خاری ضخیمتر بیرون میکشیدند، یعنی خار را با خار درمان مینمودند.
حال، تعلقات دقیقاً شبیه همین خارهاست که البته بر روح و جان آدمی خلیده میشود و درمان آن هم از جنس خود آن است. چطور خار را با خار درمان میکردند، ما هم باید تعلق را با تعلق درمان کنیم.
هر کس میخواهد از تعلقات خود خلاصی و رهایی یابد، باید برود سراغ تعلقات برتر و بالاتر و فراتر.
وقتی تعلقات فراتر و بالاتر پا به میان میگذارند، تعلقات فروتر و پایینتر رنگ میبازند.
ندیدید یک پدر یا مادر از همه دار و ندار خود به راحتی میگذرند؟ چرا؟ چون فرزند بیماری دارند و آن بیمار را میخواهند علاج و معالجه کنند.
چرا به راحتی از ثروت و دارایی و مکنت خود دل میکنند و هیچ تعلقی ندارند؟ چون یک تعلق بالاتری در میان است و آن هم تعلق به آن فرزند است که تمام تعلقات آنها در شعاع آن گم میشود. مثل آفتاب که وقتی میتابد، نور شمع در برابرش محو میشود.
سعدی هم همین را میگفت:
غلام دولت آنم که پایبند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
یعنی گاهی وقتها آدمی به یک جانبی متعلق میشود و به یک جانبی تعلق خاطر پیدا میکند و از هزاران تعلق خاطر دیگر به راحتی و به سهولت دست میکشد. و این یعنی درمان تعلق، تعلق است. حافظ هم میگفت:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
مگر تعلق خاطر به ماه رخساری
که خاطر همه غمها به مهر او شاد است
سرّ اینکه پیامبر اسلام ص در مقابل عذاب و آزار قریش به راحتی صبوری کرده و شکیبایی مینمود و تحمل میورزید، همین بود؛ چرا که از تعلقات خود رهیده و رها شده بود و هیچ تعلقی به امنیت و آرامش و آسایش و منزلت و اعتبار نداشت. چرا که یک تعلق خاطر دیگری در میان بود که به قول حافظ میگفت:
رشتهای بر گردنم افکنده دوست
میکشد هرجا که خاطرخواه اوست
تمام تعلقات او به حق بود و بس، و این تعلق فراتر او را از همه این تعلقات فروتر خلاصی و رهایی بخشیده بود. یاران او هم همینطور، هواداران کوی او هم همینطور. به همین خاطر آنها هم زیر شکنجههای وحشیانه سخت صبوری میکردند، مثل کوههایی که در برابر بادهای تند ایستادهاند.
خوب، بعد از آزار و اذیت پیامبر رفتند به سراغ یاران او. و به خاطر اینکه جنگهای قبیلهای رخ ندهد، چون هر کدام از قبیلهای بودند، سران قبایل نشستند و به این نتیجه رسیدند که هر قبیلهای مسئولیت تنبیه همقبیلهای خود را باید به عهده بگیرد یعنی از هر قبیله، هر کسی روی به اسلام آورد و مسلمانی پیشه کرد، افراد همان قبیله باید او را تعقیب و تنبیه کنند، و تعقیبها و تنبیهها شروع شد.
اربابی بود، غلامی داشت به نام بلال که از سرزمین حبشه به حالت اسارت به جزیرهالعرب آمده بود، بلال بردهی اربابی سنگدل به نام امیة بن خلف بود. این بلال از جمله کسانی بود که به آیین مسلمانی درآمد، اسلام آورد. ارباب او را آورد و در برابر چشمان مردم برهنه کرد و روی زمین داغ و سوزان و ریگزار بیابان مکه گذاشت و تختهسنگی بر سینه او قرار داد و با تیغه تیز یک خنجر ران او را شکافت، بعد هم یک میله آتشین میان آن شکاف قرار داد و میگفت: «تا دست از اسلام برنداری و نسبت به اسلام و آیین مسلمانی اعلام کفر و بیایمانی نکنی، دست از تو برنمیدارم.» و او فقط یک کلمه میگفت: «احد، احد» یعنی خدای یکتا، خدای یکتا.
ورقة بن نوفل که از دانایان و برجستگان عرب بود، از آنجا عبور میکرد و این صحنه دلخراش و جانکاه را دید و به آن ارباب سنگدل گفت: «اگر بلال در همین حال جان بسپارد، قبر او را زیارتگاه خواهم نمود.» و ارباب از آزار بلال خسته شد، تختهسنگ را برداشت، او را بلند کرد و یک زره آهنین به تن او نمود و ریسمانی به گردنش افکند و سر ریسمان را به دست بچهها سپرد و گفت: «کوچه به کوچه و محل به محل او را کشانکشان ببرید.» و او هم میرفت و میگفت: «احد، احد».
یعنی:
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
سراغ یکی دیگر از یاران باوفای پیامبر رفتند به نام خباب، او را دستبغل بسته آوردند و زیر آفتاب سوزان نشاندند و آهنی در کوره گذاشتند و گدازان و سوزان و آتشین بیرون کشیدند و روی سر او نهادند. موهای سر او سوخت، پوست سرش سوخت، به جمجمه رسید، اما هرگز دست از باور و ایمان و انتخاب خود نکشید، مثل شمعی که میسوزد اما نورش را قطع نمیکند.
سراغ عمار و پدر او یاسر و مادر او سمیه، اولین خانواده مسلمان، رفتند. آنها را هر صبح میآوردند و تا غروب آفتاب زیر آفتاب سوزان مینشاندند. گاهی هم با نیش خنجر و آتش آنها را آزار و شکنجه میدادند. آنها اما مثل کوه استوار ایستادگی میکردند. سمیه به ابوجهل پرخاشی کرد و ابوجهل با نیزهای که به دست داشت در سینه او فرو کرد و سمیه اولین شهیده راه اسلام شد.
بعد هم سراغ یاسر رفتند و او را هم کشتند. یعنی برابر عمار، پدر و مادرش کشته شدند و آنگاه سراغ او رفتند و سخت شکنجه نمودند. اما عمار برید و کم آورد و کمی به دلخواه آنها حرف زد و با آنها همراهی کرد اینجا بود که دست از او برداشتند و رفتند.
مسلمانها آمدند و او را ملامت نمودند و سرزنش کردند که: « کاش مقاومت کرده بودی، کاش مثل پدرت، مثل مادرت لب به این حرفها نمیگشودی.» عمار گریه کرد، و گریان و پشیمان و پریشان راهی خانه پیامبر شد. و ماجرا را با پیامبر اسلام در میان نهاد. حضرت فرمود: «مگر دلت با ما نبود؟» گفت: «بسیار، دلم لبریز و سرشار از ایمان به شماست.»
از پیش تو راه رفتنم نیست
چون ماهی افتاده در شصت
گفت: دل و جانم اسیر شماست.
و حضرت فرمود: «نگران نباش، دلمشغول نباش.» و همان وقت آیهای نازل شد، فرازی از آیه هم در شأن همین جناب عمار بود: «إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ» یعنی کسی که به اجبار سخنی بر زبان داشته باشد و دل و جان و ذهن و ضمیر او مطمئن و آرام به ایمان باشد، از خشم خداوند در امان است.
و همینجا بود که پیامبر به عمار فرمود: «از این پس هم باز اگر چنین ماجرایی پیش آمد و بیم جان در میان بود، هیچ مانعی ندارد که بر خلاف آنچه در دل داری بر زبان برانی.» و این همان چیزی است که در شریعت ما با وصف تقیه از آن یاد میشود. و همینجا بود که اساساً تقیه مشروعیت پیدا نمود.
آنگاه حضرت به اصحاب خود رو کرد و فرمود: «از این پس همین آش و همین کاسه است، اینان دست از شما برنمیدارند و کسانی که قادر به تحمل نیستند، هیچ مانعی ندارد اگر از این شهر هجرت و مهاجرت کنند.» و آنگاه نقطهای هم برای مهاجرت آنان پیشنهاد نمود، نقطهای بسیار امن و آرام، مثل باغی دور از طوفان، مثل چشمهای در دل کویر.
مصلحت خود نخواست
یک درخت وقتی که ریشههای آن در دل خاک دوانیده میشود، دیگر به این راحتیها نمیشود آن را از خاک بیرون کشید؛ به همین خاطر اطراف آن را خالی میکنند. وقتی که خالی شد، دیگر به راحتی میتوان آن را از ریشه بیرون کشید.
پیامبر ص درختی بود که در خاک حجاز ریشه دوانیده بود؛ به همین خاطر هرچه تلاش کردند و کوشش، و هر چه زحمت و آزار دادند که دست از یاد حق بردارد، او برنداشت و معتقد بود که به قول سعدی:
جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایع است
جز سر عشق هرچه بگویی بطالت است
همچون نخلی که در بیابانهای سوزان میروید و زیر تندباد، هرگز خم نمیشود.
و چون درختی که در دل خاک کوهستان ریشه دوانده، و نمیتوان با دست باد آن را از جا بر کند.
به همین خاطر رفتند سراغ اطرافیان، هواداران، هواخواهان، اصحاب و یاران او و شروع کردند به شکنجههای طاقتسوز و طاقتفرسا که پارهای هم پیشتر اشاره شد. اما در اینجا هم نتوانستند کاری پیش برند؛ زیرا دلهای آنان به آن وجود نازنین گره خورده بود، به قول سعدی:
بسیار دیدهایم درختان میوهدار
زین به ندیدهایم که در بوستان توست
بسیار در دل آمد از اندیشهها و رفت
نقشی که آن نمیرود از دل نشان توست»
همچون رودخانهای که از دل کوه جاری میشود و هیچ مانعی نمیتواند مسیرش را سد کند.
از آنجایی که پیامبر دید یاران او هرگز دست بردار نیستند و از طرف دیگر قریش هم از شکنجه آنان دست برنمیدارد، اصحاب و یاران خود را صدا کرد و فرمود: «اگر تحمل شرایط برایتان دشوار و سنگین است، هیچ مانعی ندارد که هجرت و مهاجرت کنید.»
مانند پرندهای که بالهایش را برای پرواز بر فراز طوفان آماده میکند.
و برای مهاجرت آنان، دیار حبشه را پیشنهاد داد؛ و چه پیشنهاد سنجیده و حکیمانهای! چون حبشه دیاری بود که ۴۵ سال قبل سپاه ابرهه در همان جا شکل گرفته بود و آمده بودند تا خانه خدا را تخریب کنند. به همین خاطر قریش سخت از آنان بیزار بودند و روابطی هم با آنان نداشتند؛ نه روابط اقتصادی و نه سیاسی. در نتیجه اگر مسلمانان به آنجا پناه میبردند، دست سران قریش کوتاه بود.
همچون سایهای که در زیر آفتاب سوزان، پناهگاه جان میشود.
دوم اینکه دیار حبشه سرزمین حاکم بسیار دادگری به نام اصحمه داشت. و نجاشی، لقبی بود که به پادشاهان حبشه داده میشد. اساساً هر سرزمین پادشاهی داشت و پادشاه هر سرزمینی هم لقبی ؛ مثلاً لقب پادشاه ایران کسری بود، یا لقب پادشاه روم قیصر و لقب پادشاه مصر فرعون، و همینطور لقب پادشاه حبشه نجاشی. در آن زمان نجاشی و پادشاه حبشه شخصی بود به نام اصحمه. او اهل کتاب و مسیحی بود، و به آیین عیسی مسیح پایبند و بسیار عادل بود؛ نه بیداد میکرد و نه اجازه بیداد میداد.
به همین خاطر پیامبر اسلام بر اساس سیره ابن هشام (جلد ۱، صفحه ۳۲۱) به اصحاب خود فرمود:
«لَوْ خَرَجْتُمْ إِلَى الْحَبَشَةِ فَإِنَّ بِهَا مَلِكًا لَا يُظْلَمُ عِنْدَهُ أَحَدٌ، وَ هِيَ أَرْضُ صِدْقٍ.
»؛
اگر به حبشه مهاجرت کنید، در آنجا سرزمینی است که به کسی ستم روا نمیشود؛ و دیار صدق و صفاست.
مانند چشمهای زلال که هر که از آن بنوشد، جان تازه مییابد.
به همین خاطر، اولین گروه که تعداد آنان ۱۰ تا ۱۵ نفر بود، به خاطر پایبندی به آیینی که داشتند، ترک دیار کردند و حاضر شدند از خانه و کاشانه و خویشان و بستگان خود، با همه تعلقها و دلبستگیهایی که داشتند، بروند؛ اما از دین و آیین خود نبرند، و رفتند، در حالی که پیامبر خدا و آیین او و کتاب و مکتب او در جان شیرین آنان منزل داشت:
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزل است
این گروه محدود و اندک، شبانه و مخفیانه از دل صحرا و بیابانها عبور کردند و خود را به بندرگاه جده رساندند و از همان جا سوار کشتی شدند و به سمت حبشه راهی شدند.
مانند قایقی که آرام در دل موجهای پرتلاطم دریا به سوی ساحل میرود.
پسران قریش خبردار شدند و گروهی با شتاب خود را به بندرگاه جده رساندند تا آنان را با ضرب و زور برگردانند؛ اما تیرشان به سنگ خورد، چون آنان سوار کشتی بودند و کشتی در دل دریا بود.
چندی بعد، گروه دیگری با تعداد بیشتری به همراه جعفر بن ابیطالب، برادر نازنین امیرالمؤمنین، راهی حبشه شدند و اینها هم دین و باور خود را با خود بردند.
چون دستهای پرنده که همنوا در آسمان پرواز میکنند و هیچ طوفانی مسیرشان را سد نمیکند.
هر که دلت دوست جست مصلحت خود نخواست
درست چون گل سرخی که در صحرا میروید و عطری آزاد در باد پراکنده میکند.
و به دنبال این مهاجرتها، سران قریش احساس خوف و خطر کردند و سریع در دار الندوه، یعنی مجلس شورای آن روزگار، کنار هم نشستند و به شور و مشورت پرداختند. گفتند: پای مسلمانان به دیار حبشه باز شده است. اگر آنان به آنجا رفتند و دیر یا زود حاکمان دیار با آنان همراه شدند، مردم هم مجذوب دین و آیین آنان خواهند شد. هیچ بعید نیست که سپاه و ستادی به راه بیندازند و راهی حجاز و مکه شوند. یعنی همان کاری که ۴۵ سال قبل میخواستند انجام دهند، دوباره تکرار میشود؛ با این تفاوت که آن بار آمدند تا خانه خدا را خراب کنند، و این بار میآیند تا ما را خانه خراب کنند.
بالاخره به این نتیجه رسیدند که از میان خود دو نفر انتخاب کنند: یکی زیرکترین و یکی زیباترین. هدایا آماده شد و افراد مشخص شدند: زیرکترین عمروبن عاص بود، آن مکار و دغلباز عرب، و زیباترین عمارة بن ولید. هر دو به همراه همراهان و با بسیاری هدایای نفیس، مکه را به قصد حبشه ترک گفتند.