eitaa logo
آرشیو مطالب(سخنرانی)
2.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
61 فایل
💠 اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ 💠 https://eitaa.com/joinchat/2017460411C29baaffe93 تعرفه وتبلیغات👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 @kianatv ─┅═ ༅✤ ⃟ ⃟ ‌✤༅═┅─ #کانال_آرشیو_مطالب_سخنرانی #احادیث_روایات_صوت_متن_سخنرانی @archive_mataleb_sokhanrani
مشاهده در ایتا
دانلود
مرحوم مجلسی(رضوان الله تعالی علیه) یك لطیفه‌ای دارد که می‌فرماید: نكته‌ای كه شیطان گفت از جلو می‌آیم، از پشت سر می‌آیم، از طرف راست می‌آیم، از طرف چپ می‌آیم و جهات بالا و پایین را نگفت، معلوم می‌شود این دو طرف باز است، برای اینكه بالا و پایین راه خداست، یا دست دراز می‌كنیم به آسمان و می‌گوییم خدا، یا به خاك می‌افتیم می‌گوییم خدا؛ وقتی راه باز است چرا این راه را انتخاب نكنیم؟! 📚 آیت الله العظمی جوادی آملی، جلسه درس اخلاق
✨🔖داستانی آموزنده وعالی از سیره سید الشهداء علیه السلام ✍بخشش به میزان معرفت 🌹✍فردی اعرابی نزد امام حسین (علیه السلام) آمد و گفت: یابن رسول الله! من ضامن یک دیه کامل شده‌ام و از پرداخت آن عاجزم، با خود گفتم: باید از کریم ترین مردم سؤال نمایم، و کریم تر از اهل بیتِغ رسول خدا (علیهم السلام) ندیده ام. امام حسین (علیه السلام) فرمود: ای برادر عرب! من از تو سه موضوع را جویا می‌شوم، اگر یکی از آن‌ها را جواب بگویی یک سوم دیه ای را که گفتی به تو عطا می‌نمایم. اگر جواب دو موضوع را بگویی دو قسمت آن دیه را به تو می‌دهم. اگر جواب تمام سوالات را بگویی من کلیه آن دیه را به تو می‌پردازم. اعرابی گفت: یابن رسول الله! آیا مثل تو شخصیتی که از خاندان علم و شرف می‌باشی از مثل من شخصی که عوام هستم پرسش می‌نمایی؟! امام (علیه السلام) فرمود: آری از جدم پیغمبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم می‌فرمود: باید به هر کسی به قدر معرفتش عطا کرد. اعرابی گفت: از آنچه که در نظر داری پرسش نما! اگر توانستم که جواب می‌گویم و گرنه از شما یاد می‌گیرم و لا قوة الا بالله! امام حسین (علیه السلام) فرمود: کدام اعمال افضل است؟ - ایمان به خدا. - راه نجات از هلاکت چیست؟ - اعتماد به خدا. - چه صفتی باعث زینت مرد می‌شود؟ - علم و دانشی که با حلم باشد. - اگر این صفت را نداشته باشد؟ - ثروتی که با جوانمردی توأم باشد. - اگر این هم نباشد؟ - فقر و تنگدستی که با صبر همراه باشد. - اگر این را نیز نداشته باشد؟ - صاعقه ای از آسمان نازل شود و او را بسوزاند، زیرا که وی اهلیت این بلا را خواهد داشت. امام حسین (علیه السلام) لبخند زدند و یک کیسه پولی که حاوی هزار اشرفی بود به وی عطا فرمود و انگشتر خویش را که نگین آن دویست درهم قیمت داشت نیز به او بخشید و فرمود: ای اعرابی! این اشرفی‌ها را در عوض دیه بپرداز و این انگشتر را به مصرف مخارجات خود برسان! اعرابی پس از اینکه این بخشش را گرفت گفت: خدا بهتر می‌داند که رسالتش را در چه خاندانی قرار دهد!! ✨بحارالانوار ۴۴/۱۹۶؛ العوالم الامام الحسین (علیه السلام) ۵۹ https://eitaa.com/archive_mataleb_sokhanrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🖤 📚پارت۴۱ ✍عمر سعد که خوب میداند، حسین حرف نادرست و دروغ نمیزند، او معصوم است و نواده رسول الله، همان که سید جوانان اهل بهشت است و یکی از اهل کساست پس حرفهایش همه عین حقیقت است، اما اگر به آن مزرعه و عطایای حسین دلخوش کند، بی شک حکومت ری را از دست میدهد و حکومت ری کجا و مزرعه بغیبغه کجا؟! عمر سعد جوابی نمیدهد و این یعنی، حرف حسین را نپذیرفته..‌ امام فرصتی دیگر به او میدهد و میفرماید: _ای عمر سعد، اگر نمیخواهی به من ملحق شوی پس راه را باز بگذار و اجازه بده راه مدینه را در پیش گیرم و به سوی حرم جدم بازگردم باز هم عمر سعد سکوت می کند و امام برای آخرین بار به او گوشزد میکند: _«ای عمرسعد!بدان با ریختن خون من، هرگز به آرزوی خود که حکومت ری هست نمیرسی» و بازهم عمر سعد سکوت میکند... و این است که خداوند انسان را مختار آفرید تا راه سعادت و یا شقاوت خویش، خود برگزیند‌... عمر سعد به اردوگاهش باز میگردد، او نه میخواهد حکومت ری را از دست دهد و نه میخواهد آتش خشم خدا را با جنگ کردن با حسین به جان خرد، هم حب دنیا چشمش را کور کرده و هم از آتش عقبی میترسد، پس راهی انتخاب میکند که به نظرش بهترین است و نامه ای کوتاه به ابن زیاد مینویسد: _شکر خدا که آتش فتنه حسین خاموش شده، حسین به من پیشنهاد داده که اجازه دهم به سمت مدینه برگردد، خیر و صلاح امت اسلامی هم در قبول این پیشنهاد است.. قاصد عمر سعد به سمت کوفه حرکت می کند و نیمه های روز نهم محرم به اردوگاه ابن زیاد در کوفه میرسد. ابن زیاد نامه را میخواند و مردد است چه جواب دهد که ناگهان صدایی به گوشش میرسد: _ای ابن زیاد مبادا این پیشنهاد را قبول کنی که اگر حسین از کمند تو گریخت، گریخته است و با رساندن خود به مدینه و شیعیانش، کار برای تو و یزید سخت خواهد شد. ابن زیاد رو به آن شخص می کند و میگوید: _تو کیستی که چنین حکیمانه سخن میگویی؟! ادامه دارد...
💚🖤 📚پارت۴۲ ✍آن شخص آبله رو که انسان از دیدن چهره‌اش هراسی در دلش میافتد جلو می آید و تعظیم میکند و میگوید: _بنده چاکر درگاهتان، شمربن‌ذی‌الجوشن هستم و کاش چنین کسی از مادر زاده نمیشد، کاش زمین خاکی چنین حرامی را در خود پرورش نمیداد... شمر سرش را نزدیک گوش ابن زیاد میبرد و میگوید: _جاسوسان من خبر آوردند که شب گذشته عمر سعد با حسین دیدار داشته، شما که باید نفوذ کلام هاشمیان را بدانید، آنها مانند فاطمه سخن میگویند و چون علی رجز میخوانند و کمتر کسی ست که تحت تاثیر حرفهایشان قرار نگیرد... و با این حرف شمر، تازه حساب کار دست ابن زیاد می آید و خنده مرموزانه ای میکند و میگوید: _پس برای همین است عمر سعد اینقدر تعلل میکند و جنگ را عقب می‌اندازد، او میخواهد هم مورد غضب خدا قرار نگیرد و هم عروس حکومت ری را بدون جنگ به حجله اش ببرد و سپس با صدای خشمگین میگوید: _بی درنگ به سمت کربلا برو، نامه مرا به عمر سعد برسان و اگر دیدی او از جنگ با حسین شانه خالی میکند، همان لحظه گردنش را بزن و خود فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز کن.. شمر لبخند پیروزمندانه ای میزند و با آخرین نفراتی که در کوفه مانده اند حرکت میکند، او در دل ذوق زده است چرا که عمر سعد را میکشد و حکومت ری را از آن خود می کند، اما خبر ندارد که جاسوسان عمر سعد این خبر را همچون باد ،قبل از رسیدن شمر و سپاهش به کربلا به گوش عمرسعد رسانده اند... حال عمرسعد و شمر باید بر سر دنیایی پوچ و دروغین گلاویز شوند..‌ خبر به عمر سعد میرسد، عمر سعد در همان روز نهم محرم، لباس رزم به تن میکند و ناقوس جنگ را به صدا درمی‌آورد تا وقتی که شمر به کربلا رسید،دلیلی برای کنار زدن او از فرماندهی نداشته باشد. کودکان کربلا با شنیدن ناقوس جنگ، هراسان به این طرف و آن طرف میروند. یکی دامن عباس را گرفته و دیگری در کنار علی اکبر است و اما زینب و رباب و اهل حرم، خیمه حسین را چونان نگین انگشتری در برگرفته اند... رقیه که اوضاع را چنین می بیند، با سرعت خود را به خیمه پدر میرساند و خود را در آغوش او جای میدهد، انگار میخواهد تا ابد در آغوش امن پدر بماند.... عصر روز تاسوعاست، رباب همانند پروانه دور خیمه حسین میگردد،او میخواهد از لحظه لحظه وجود دلبر عالم هستی استفاده کند، هر چند این استفاده نگاهی از راه دور باشد. ناگاه میبیند که مولایش حسین جلوی خیمه آمد و نشست و سر بر زانو گذاشت، رباب لبخندی میزند و در دل می گوید: ادامه دارد....
💚🖤 📚پارت۴۳ ✍گویا مولایم متوجه دل بی قرار من شده و درست جلوی خیمه نشسته و سر به زانو گذاشته تا منِ بینوا سیر او را ببینم اما نمیداند که خواب اندکی امام را دررباییده.. صدای همهمهٔ سپاهیان بار دیگر بلند میشود و اینبار این صدا با نشان دادن برق شمشیرها همراه میشود. زینب که از هیاهو خاطره خوشی ندارد و ذهنش او را به روزگاری میکشد که هیاهویی در کوچه های مدینه بلند شد و مادرش زهرا را پشت در دید که شعله های آتش، درچوبی خانه را در برگرفته بود و از میخ در خون میچکید و زینب زیر لب میگفت: کاش خون سینهٔ مادر نباشد! زینب هراسان بیرون می‌آید و ناخوداگاه به سمت خیمهٔ برادر روان میشود و انجاست که میبیند در این هیاهوی دشمن، حسین چون طفلی تازه متولد شده ، سر به زانو گذاشته و خواب است. زینب کنار حسین قرار میگیرد، رباب که چشمش به زینب می افتد او هم به طرف خیمه می آید. زینب خم میشود و آرام بوسه ای از سر برادر میگیرد، ناگاه حسین مظلوم سر از زانو برمی دارد و زیر لب میگوید: _انا لله و انا الیه راجعون، گمان فصل بوسیدن رگ گردن رسیده.. زینب که ترس دارد حسینش را از او بگیرند بوسه ای از دست حسین میستاند و میگوید: _زینب به قربانت شود! چه میفرمایید برادر؟! حسین خیره به چهره زینب، این خواهری که بوی مادر میدهد و صلابت پدر را به یاد همگان می اندازد می‌نماید و میفرماید: _لحظه ای خواب بر من غلبه کرد، جدم پیامبر را در خواب دیدم که فرمود: «ای حسین! تو به زودی میهمان ما خواهی بود» زینب نگاهی به حسین مظلومش میکند و نگاهی به سپاهیان پیش رو که عربده کشان عرض اندام میکنند، و بر سر زنان شروع به گریه میکند و رباب که شاهد این صحنه است میفهمد که زینب چیزی شنیده که فهمیده باید دل از حسین بکند... رباب طاقت از کف میدهد و نزدیک این خواهر و برادر میشود، روی میخراشد و شیون کنان قربان صدقهٔ حسین میرود. امام رو به انان میکند و میفرماید: _آرام باشید.. ادامه دارد....
✍🍃فردی هنگام راه رفتن، پایش به سکه ای خورد. تاریک بود، فکر کرد طلاست!✨ کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند. دید ۲ ریالی است!! بعد دید کاغذی که آتش زده،         هزار تومانی بوده!! گفت: چی را برای چی آتش زدم! و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست، که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم! اعمال خوبمون رو با یک حرف(تهمت، غیبت، دروغ، ریا و ...)آتش نزنیم.
💚🖤 📚پارت۴۴ ✍سپاه دشمن به سمت حسین می آید و حسین به سمت عباسش میرود...گویا می خواهد به همگان بگوید، من تنها و مظلومم و سپاهم عباس است و به عباسش پناه میبرد.. حسین مظلوم رو به برادری که همیشه او را مولا خطاب میکند و ادب خجلت زده از ادب عباس است مینماید و میگوید: _جانم به فدایت... امام به عباس میگوید: _جانم به فدایت...به قربان غریبی فرزندان علی که همیشه غریبند.. عباس! این شیر بیشهٔ حیدر ،که جامهٔ رزم به تن کرده، سر خم میکند و میگوید: _امر بفرمایید مولایم... امام می فرماید: _جانم به فدایت، برو ببین چه خبر شده؟ هنوز سخن در دهان حسین است که عباس با بیست مرد جنگی به پیش میرود، عباس نگو...حیدر کرار بگو با چهره ای مصمم و قامتی رشید به پیش میرود.. لرزه براندام لشکر سی هزار نفری ابن زیاد می افتد، کسی جرات نمیکند برای رویارویی جلو بیاید و عباس حکم از حسین دارد که شروع کننده جنگ نباشد و فقط خبر بگیرد صدای شیر ژیان ام البنین در صحرا میپیچید: _شما را چه شده؟! هدف از اینهمه آشوب و هیاهو چیست؟! صدایی لرزان جواب او را میدهد: _دستور از ابن زیاد است که اگر حسین با یزید بیعت نکرد، با او بجنگیم. عباس، چون باد برمیگردد و پیغام را به مولایش میرساند. امام نگاهی به کاروان می اندازد و میفرماید: _عباسم! به سمت سپاه برو واز آنها بخواه تا یک شب دیگر به ما فرصت دهند، ما میخواهیم یک شب بیشتر با خدای خود راز و نیاز کنیم فقط خدا میداند که حسین چقدر عاشق خواندن نماز است... پیغام به عمر سعد میرسد و او مردد است که چه کند، ناگاه عمرو بن حجاج فرمانده نیروهای محافظ فرات فریاد میزند: _عجب مردمی هستید! به خدا قسم اگر کفار از شما اینچنین درخواستی میکردند، می پذیرفتید اکنون که پسر پیامبر چنین خواسته ای دارد چرا قبول نمیکنید؟! عمر سعد نگاهی به سپاهیانش میکند و متوجه میشود آنان با دیدن عباس بن علی که خاطرهٔ رشادت های پدرش را زنده کرده و بیست تن یاران او که همه چون حبیب و زهیر جنگاورانی قدر قدرت هستند روحیه شان را باخته اند، پس با زیرکی دستور عقب نشینی میدهد و حمله را میگذارد برای صبح عاشورا... ادامه دارد....
💚🖤 📚پارت۴۵ ✍غروب تاسوعاست، امام در خیمه خویش نشسته است، رباب علی‌اصغر را در آغوش دارد و جلوی خیمه است و چشم به خیمه امام دارد که ناگهان صدایی در دشت می‌پیچید: _خواهر زادگانم، عباس کجایی؟ عبدالله و عثمان ای فرزندان ام‌البنین ای کسانی که از مادر به بنی کلاب میرسید کجایید؟! همهٔ سرها به سوی خیمه عباس میگردد، اما رباب خیمه حسینش را مینگرد چون خوب میداند که عباس لحظه‌ای از حسین جدا نمیشود و هم اینک هم در اطراف خیمه میگشت. رباب زیر لب زمزمه میکند: شمر، این ملعون نقشه ها دارد، او رجزخوانی عباس را دیده و خوب فهمیده که هر قدمی عباس به سمت سپاهیان عمرسعد بردارد، دل سپاهیان از هراس به لرزش می‌افتد، آخر عباس فرزند علی‌ست، او شیرمردیست که رسم شمشیر زنی را در محضر مادر که یکی از شمشیر زنان قَدَر بنی کلاب بود آموخته و جنگاوری را زیر دست پدرش علی تعلیم دیده، پس اگر عباس با حسین باشد،یعنی حسین یک لشکری قدر قدرت دارد، اگر عباس با این کاروان باشد، دل کودکان و بزرگان و پیران به او قرص است، پس باید به نحوی او را از حسین جدا کند. بار دیگر صدای شمر بلند میشود: _کجایی عباس؟! عباس خود را پشت خیمه مولایش پنهان کرده، گویی خوش ندارد بی اذن حسین با کسی هم‌صحبت شود، حسین که خوب اخلاق این دریای ادب را میداند، ندا میدهد: _عباسم! درست است که شمر آدم فاسقی ست، اما صدایت میکند، برو ببین از تو چه میخواهد. ادامه دارد...
💚🖤 📚پارت۴۶ ✍امام امر میکند و عباس دست بر چشم مینهد، پس میگوید: _چه میخواهی شمر؟ شمر قهقه‌ای مستانه میزند و میگوید: _ای عباس! مادر تو از قبیله من است و پس تو خواهرزاده ام محسوب میشوی، ببین که دور و بر حسین کسی نیست و هرکس با او باشد کشته میشود، پس من نخواستم این قامت رشید، این قمر زیبا، اسیر خاک شود، جای تو در افلاک است نه خاک داغ کربلا، برایت امان نامه آورده ام، به سمت ما بیا و از کشته شدن در امان باش... با شنیدن این سخن، قلب کودکان نینوا میگیرد، آخر عباس علمدار آنهاست، عباس سقای کودکان است که اگر نبود این چند شب اخیر کودکان از تشنگی هلاک میشدند، انگار عباس چشم امید اهل حرم است... عباس نگاهی به سپاهیان انبوه شمر میکند و دلش از بی‌کسی حسین سخت میگیرد و با صدایی که لرزه بر اندام لشکریان و لرزه بر زمین کربلا می‌اندازد میگوید: _نفرین خدا برتو و بر امان نامه‌ات، ما در امان باشیم و فرزند پیامبر در ناامنی باشد؟! دستانت بریده باد ای شمر! تو میخواهی ما برادر خود را رها کنیم؟! هرگز... شمر که رجز خوانی عباس را میبیند و خوب میفهمد که وفای این جماعت رنگ و روی عهد الست را دارد، خجل به سمت لشکرش برمیگردد و عباس به سمت حسین میرود و حسین عباس را در آغوش میگیرد و او را می‌بوسد، گویی به او میگوید ممنونم ای تمام لشکرم... ممنونم ای پناهگاه امن حسین و براستی که عباس به آغوش حسین و حسین به آغوش عباس پناه می‌آورد. شب شده و همه مشغول عبادتند،انگار از رخصت حسین مبنی برعبادت، متوجه شده‌اند که امشب آخرین شبی ست که در زمین خاکی میتوانند با خدای خویش خلوت کنند و فردا شب همه در آغوش آرام خدا جای دارند. فریاد هلهله و جشن و پایکوبی ازسمت لشکرعمرسعد بلند است و گویی که لشکر شیطان است که قهقه میزند، زیرا فردا قرار است خون خدا را روی زمین داغ کربلا بریزند و این طرف صدای راز و نیاز امام و یارانش بلند است و انگار ملائک آسمان هم با آنها همنوا شده اند، چرا که زیباترین و خالص‌ترین عبادت ها را به عینه می‌بینند. رقیه در خیمه رباب است و مشغول بازی با علی اصغر، رباب که کاملا متوجه شده فردا قرار است چه شود، نگاهی به این دو کودک میکند و زیر لب میگوید: _فرداشب شما دوتا با درد یتیمی چه میکنید؟! اشکش جاری می شود و ناگهان قلبش مانند گنجشکی بی قرار خود را به قفس تن میکوبد و باز دلتنگ حسین است. رباب رو به رقیه می گوید: _رقیه جان، عزیزکم بیا باهم برویم و پدرت را ببینیم رقیه خوشحال از جا برمیخیزد و میگوید: _برویم...علی اصغر هم ببریم سکینه که شاهد ماجرا ست و گویا او هم دلتنگ پدر است از جا برمیخیزد و همراه آنها میشود. از خیمه بیرون می‌آیند که در نور مشعل‌های روبه‌رو قامت حسین را میبینند، انگار قصد دارد به خیمه سجاد برود و احوال فرزندش را که در تب شدید میسوزد بگیرد. رباب نگاهی به بچه ها میکند و میگوید ما هم به خیمه سجاد میرویم، او در دل میگوید: ادامه دارد...
💚🖤 📚پارت۴۷ ✍انگار بیماری سجاد حکمتی دارد، خدا میخواهد که زمین خالی از حجت خدا نباشد و امامی از نسل فاطمه، بعد از حسین بر روی زمین باقی بماند. وارد خیمه میشوند و رقیه با خوشحالی جلو میرود خود را در آغوش پدر که در حال احوالپرسی از سجاد است می اندازد و میگوید: _خدا را شکر، عمه ام زینب هم همین جاست... رباب به مولایش و سجاد و زینب سلام میکند و مودب گوشه خیمه می‌نشیند، زینب مشغول پاشویه برادر زاده است، رباب اشک در چشمانش حلقه میزند و زیر لب می‌گوید: _تو کیستی زینب؟! بی‌شک مقامی عظیم نزد پروردگار داری...زمانی در عین کودکی پرستار مادر پهلو شکسته بودی و بعد پرستار پدری با فرق خونین و سپس تقدیرت بود، پرستار برادر با تشت خونین در پیش رویش باشی و اینک در هیاهوی جنگ باید پرستار علی بن حسین باشی... خدا چه چیز دیگر در تقدیر تو نوشته بانو؟!... کاش من هم لیاقت ان داشتم که مویی اندر سرت میبودم. امام از خیمه بیرون می‌آید و امر میکند که تمام سپاه در خیمه‌ای گرد هم آمده‌اند، هرکس از دیگری میپرسد که امام میخواهد چه بگوید؟! و اغلب فکر میکنند امام میخواهد نقشه جنگ را طرح کند، با ورود امام به خیمه، همهمهٔ جمع خاموش میشود، همگی سراپا گوش میشوند، بوی سیب بهشتی در خیمه پیچیده و آرامش است که موج میزند. امام جلوی یاران اندک خود میایستد و میفرماید: _«من خدای مهربان را ستایش میکنم و در تمام شادی و غم او را شکر میگویم، خدایا شکر که به ما فهم و بصیرت دادی و ما را از اهل ایمان قرار دادی» امام لحظه ای سکوت میکند و بین یارانش چشم میگرداند...بریر را زهیر را حبیب را و یک یک یاران را مینگرد و سپس نگاهش روی عباس می‌ماند و میفرماید: _«یاران خوبم! من یارانی به خوبی و باوفایی شما نمیشناسم،بدانید که ما فقط امشب را مهلت داریم و فردا روز جنگ است، من به همه شما اجازه میدهم تا از این صحرا بروید، من بیعتم را از شما برداشتم، بروید که هیچ چیز مانع شما نیست این تاریکی شب را غنیمت شمرید و از اینجا بروید و مرا تنها بگذارید» یک لحظه سکوت بر خیمه حاکم میشود و ناگهان صدای گریه همه بلند میشود عباس که طاقت ندارد تنهایی حسینش را ببیند از جا برمیخیزد و میگوید: ادامه دارد....
💚🖤 📚پارت۴۸ ✍مولای من! خدا آن روز را نیاورد که ما زنده باشیم و شما در میان ما نباشی عباس هنوز میخواهد سخن بگوید که گریه امانش نمیدهد...امام به عباس نگاه میکند و چشمانش پر از اشک می شود و اشک هایش را با دست میگیرد ناگهان فرزاندان عقیل ازیک طرف، مسلم بن عوسجه ازیک سمت،زهیر و بریر و حبیب و...هرکدام از سمتی بلند میشوند و همراه با هق هق شان ارادتشان را به حسین میگویند... آری اینان عهدشان رنگ و بوی عهد الست را دارد آن زمان که آتش عشقی افروختند و عاشقان سراز پا نشناخته خود را به آن آتش جان آفرین سپردند. حال که حسین چهره های مصمم یارانش را میبیند به هرکس جایگاهش را در بهشت نشان میدهد و پیرمردهایی چون حبیب و بریر با شوخی و خنده صحبت از حوریان بهشتی میکنند که حبیب نگاهش به نگاه مولایش می افتد و میگوید: _به خدا قسم که دیدار هزاران هزار حوری بهشتی لذت یک نگاه حسین را ندارد.. خیمه پر ازشور و شوق است و براستی که ستاره ای شده در زمین و بوی عرش خدا و بهشت برین را می دهد... امام نقشه جنگ را طرح میکند و دستور میدهد فاصله بین خیمه های زنان و کودکان با یاران کم شود و دور تا دور خیمه را خندق بکنند و عده ای هم مأمور شدند تا خار و خاشاک از بیابان جمع کنند و در خندق ها بریزند، امام تاکید میکند که سربازان ما کم و سربازان دشمن زیاد است و فردا ممکن است بخواهند از همه طرف به ما حمله کنند، پس زمان جنگ، هیزم ها را آتش بزنید تا نتوانند از همه طرف یورش بیاورند و شاید امام میخواست با جمع آوری خار و خاشاک اطراف،فرداشب تیغ و خار کمتری به پای کودکان مظلوم کربلا فرو رود... صدای ملکوتی اذان صبح در صحرا می‌پیچید، صدایی که بیش از همیشه بر دل کاروان حسین مینشیند، گویی خدا آنها را به خود میخواند و با این آوا به آنها میفهماند که تا ساعتی دیگر در آغوش امن خودم جای دارید.. امام به نماز می ایستد، یاران و اهل حرم پشت سر ایشان به نماز می ایستند، آخرین نماز صبح حسین تمام میشود. رباب از هرطرف سرک میکشد تا دلبرش را که انگار میهمان یک روزه اش است ببیند، اما فقط بوی ایشان را حس میکند که ناگهان امام از جای برمیخیزد، گویی او از دل اهل حرمش خبر دارد، می‌ایستد تا همگان سیر او را ببینند، رباب سراپا چشم میشود تا این قد و قامت و این صورت و سیرت آسمانی را سیر ببیند و خاطره اش را در ذهنش تا ابد حک نماید. ادامه دارد....