💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
💎پارت۶۶
✍و به همین کلام بسنده نمیکند، مادر عمرو از جا برمیخیزد و به سمت سپاه کوفه میرود، او میخواهد حادثه ای شگرف بیافریند...
حادثه ای که در تاریخ بماند و به همگان گوشزد کنند، در دامان این شیرزنان، شهدا پرورش می یابد و از دامن این زنان است که مردان به معراج میروند و یک زن واقعی و آزاده چنین است.
مادر عمرو روبه روی سپاه دشمن میایستد و سر پسر نوجوانش را به سمت سپاه پرتاب میکند و میگوید:
_ما چیزی را که در راه خدا داده ایم پس نمیگیریم...
و این است از عظمت های تابلوی بی بدیل عاشورا...و این است عمق عشق پاکی که ملائک آسمان حسرتش را میخورند
_من حبیب هستم، من یکه تاز میدان جنگم! مرگ در کام من همچون عسل است..
حبیب آنقدر از سپاه دشمن میکشد که همه را متعجب میکند و سپس در حلقه محاصره میافتد و سرانجام سر حبیب بر گردن اسبش آویخته میشود، او میرود تا در ملکوت نماز ظهر را پشت سر رسول الله به جا آورد.
و حسین مظلوم با دیدن این صحنه اشک از چشمانش جاری می شود و میفرماید:
_«ای حبیب! تو چه یار خوبی برایم بودی، هر شب قرآن ختم میکردی»
آنگاه امام دستانش را به آسمان بلند میکند و میفرماید:
_خدایا! یاران مرا پاداشی بزرگ عطا فرما...
اینجا هُرم داغ پیچیده، انگار زمین و زمان آتش گرفته اند، امام میخواهد آخرین نمازش را به جا آورد، نماز ظهر یا همان نماز خوف که در هنگام جنگ میخوانند و دو رکعت بیشتر نیست،
عمر سعد نیشخندی می زند و میگوید:
_بگذارید نماز بخوانند
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
💎پارت۶۷
✍این روباه مکار، میخواهد حسین را هنگامی که به نماز ایستاده از نفس بیاندازد تا این غائله ختم شود، اما امام از نیتش باخبر است.
امام به نماز می ایستد و یاران و جوانان بنی هاشم و اهل حرم پشت سر این آفتاب عالم افروز به نماز ایستاده اند و رباب هم پشت سر دلبر ایستاده و خوب میداند این آخرین نمازی ست که قامت حسینش را در رکوع میبیند...
اشک در چشم ها حلقه زده، یکی از یاران امام به اسم "سعیدبن عبدالله" پیش روی امام ایستاده تا اگر کسی خواست با تیری حسین را نشانه رود، با تمام جان و تن، تیر را نوش کند تا نمازحجت خدا تمام شود،
او راست قامت ایستاده بود تا نماز ناطق، آخرین کرنشش را بر درگاه معبود نماید و سپس به مسلخ عشق رود و ذبح عظیم به درگاه پروردگار ارزانی شود.
نماز دلبر و دلدار تمام شد و عاشق دلسوخته درحالیکه سیزده تیر بر بدنش فرو رفته بود، بر زمین افتاد و خوشحال بود از اینکه تا انتهای این نماز خوف طاقت آورده،
امام سر سعید را روی دامن گرفت و سعید بریده بریده گفت:
_ای پسر رسول خدا! آیا به عهد خود وفا کردم؟!
اشک در چشمان امام مظلوم حلقه زد و فرمود:
_«آری! تو در بهشت پیش من خواهی بود»
چشمان سعید بسته شد و میرفت تا در ملکوت در جوار یاران شهیدش ادای نماز ظهر عاشورا نماید.
نماز تمام شد و زهیر نزد امام آمد و رخصت میدان گرفت...او بیست روز بیشتر نیست که در جرگه شیعیان قرار گرفته و عجب خوش عاقبتی داشت، زهیر شمشیر را دور سرش میچرخاند و میگفت:
_من زهیرم که با شمشیرم از حریم حسین پاسداری میکنم
صدای او لرزه بر اندام سپاه دشمن میاندازد و شمشیرش چون داسی علفهای هرز را درو میکند.
ادامه دارد....
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
💎پارت۶۸
✍زهیر با لب تشنه انقدر میجنگد که بالاخره در حمله ای دسته جمعی او هم ملکوتی میشود.
با کشته شدن زهیر، کل یاران امام کشته میشوند آنان عهد کرده بودند که تا زنده اند اجازه ندهند کسی از جوانان بنی هاشم و فرزندان پیامبر به جنگ رود و کشته شود.
حال امام پنجاه یار باوفا را از دست داده، چشم سپاه دشمن به حسینِ تنهاست که ناگهان نوجوانی رجز خوان جلو میآید و اذن میدان میگیرد، نوجوانی که مادرش با دست خویشتن لباس رزم برتن او کرده مادر در گوشش خوانده:
_روا نیست که تو زنده باشی و حسین بی یاور بماند
امام او را میشناسد و با لبخندی حزین میفرماید:
_ای عمرو بن جناده، تو نوجوانی بیش نیستی، پدرت در حمله صبح کشته شده و مادرت توان داغ دیگری ندارد، برگرد به نزد مادرت که باید کنار و مراقب او باشی..
آن نوجوان سر به زیر میافکند و میگوید:
_نه، مولای من! مادرم خودش ، مرا فرستاده برای رزم، او دفاع از حریم شما را شرط رضایت خودش از من نموده و من دوست دارم در رکاب شما سربازی کنم..
عمرو آنقدر اصرار میکند و نگاههای خیره مادر عمرو آنقدر پر از التماس و تمناست که امام میپذیرد.
عمرو به میدان میرود و چنان رجزخوانی میکند و شمشیر میزند که همه را مبهوت کرده و لبخند به لبان مادر نشانده..
ناگهان گروهی او را محاصره میکنند و گرد و غباری به هوا بلند میشود،اندکی بعد، سایه سیاهی از داخل گرد و غبار بیرون می آید و سر عمرو را پیش روی مادرش میاندازد.
مادر سر نوجوانش را به سینه میگیرد و بر پیشانی او بوسه میزند، حتی زجه ای کوتاه نمیزند تا مبادا حسین غریب شرمسار شود بلکه میگوید:
_آفرین برتو ای فرزندم!ای آرامش قلبم، مرا در پیشگاه خدا سرفراز کردی
و به همین کلام بسنده نمیکند،
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
💎پارت۶۹
✍آخرین یار امام هم به مسلخ عشق رفت و حال امام تنهای تنها شده، امام مانده و هیجده یار از جوانان بنی هاشم...
امام با اشک نگاهی به جمع یاران به خاک و خون خفتهٔ خود نمود و نگاهی به سپاه عمر سعد، همانها که برایش نامه نوشتند، ایشان را دعودت کردند و بعد هم به رویش شمشیر کشیدند و کمر به قتلش بستند، آیا دوباره ندای هل من ناصر سر میدهد؟!
این جماعت دنیا طلب که زر و زیور دنیا کورشان کرده، ندای یاری خواهی امام را نمیشنوند، در همین حین صدای روحبخشی به گوش امام رسید:
_بابا! به من اجازهٔ میدان میدهید؟
امام برمیگردد و "علیاکبر" را مینگرد، همو که از همه شبیه تر به پیامبر است،همو که هر زمان خاندان بنیهاشم، هوای رسول را میکردند از علیاکبر میخواستند که در پیش چشمشان قدم بزند تا آنها سیر رسول را ببیند آخر علیاکبر در صورت و سیرت در قامت و رعنایی با رسول الله مو نمیزند..
حسین با اشک در چشم اجازه میدان میدهد، علیاکبر به سمت اسبش میرود،
زینب میبیند که علی میخواهد به میدان برود و میفهمد که این آخرین دیدار خواهد بود، پس بر سرزنان جلو میرود، افسار اسب علی اکبر را در دست میگیرد و میگوید:
_بگذار سیر ببینمت ای شبیه ترین به پیامبر، ای میوهٔ دل حسینم...
رباب پیش میآید، رقیه میدود ، سکینه به شتاب خود را میرساند، خدای من اینجا قیامت کبری به پا شده...
انگار حرم حسین دل از علی نمیکنند، دوره اش کرده اند تا لحظهای بیشتر او را ببینند..
رباب اشک ریزان نگاهی به علیاکبر میکند و دست به گونهٔ علیاصغر که در آغوشش انگار از شدت عطش بیهوش شده میکشد، گونهٔ علی اصغر همچون صحرای کربلا داغ است، اشک از چشمان رباب روی گونه علی اصغر میریزد و زیر لب زمزمه میکند: خوشا به حال لیلا که پسری دارد تا در راه حسین فدا کند، کاش تو هم بزرگتر بودی علی...
رقیه با لب تشنه شیرین زبانیها میکند برای علیاکبر،
علیاکبر خم میشود و در گوش رقیه چیزی میگوید، رقیه لبخندغمگینی میزند و به پدر نگاهی میکند، زینب نگاهش به این صحنه می افتد و گویا سخن ناگفته علی را متوجه شده ،افسار اسب از دستش رها میشود...
آری حسین تنها و بی یاور مانده و علی اکبر باید یاور شود برای وجود نازنین حجت خدا..😭
علی اکبر بیش از این تاب نمی آورد،آخرین نگاه را به حرم میکند و شتابان به میدان رزم میرود...
با لب تشنه و عطشی شدید، آنچنان میتازد و کافران را درو میکند که همگان انگشت حیرت به دهان میبرند، سالخوردگان سپاه کوفه که پیامبر را دیدهاند، فریاد میزنند، به خدا که محمد زنده شده و اینک در رکاب حسین شمشیر میزند، این محمد است که از بهشت بر زمین نزول اجلال کرده..
و در این هنگام حسین دست به دعا بلند میکند:
ادامه دارد...
دکترالهی_قمشهای:
برای خنديدن وقت بگذاريد،
زيرا موسيقی قلب شماست ...!
برای گريه کردن وقت بگذاريد،
زيرا نشانه يک قلب بزرگ است ...!
برای خواندن وقت بگذاريد،
زيرا منبع کسب دانش است ...!
برای رؤيا پردازی، وقت بگذاريد،
زيرا سرچشمه شادی است ...!
برای فکر کردن ،وقت بگذاريد،
زيرا کليدِ موفقيت است ...!
برای زندگی کردن، وقت بگذاريد،
زيرا زمان به سرعت می گذرد و هرگز باز نمی گردد ...!
مأموريت ما در زندگی بدون مشکل زيستن نيست، با انگيزه زيستن است.
16.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍در این دنیا
که انسان را بقا نیست
دل آدم دمی از غم رها نیست
نمی ارزد ببندیم دل به دنیا
چون این دنیای فانی جای ما نیست
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
💎پارت۷۱
✍و انگار واقعا توان از حسین گرفته شده، چون نمیتواند علی را بغل بگیرد و به خیمه گاه ببرد، زینب به عقب اشاره میکند و حسین آرام میگوید:
_جوانان بنی هاشم بیایید...علی را بر در خیمه رسانید
زینب حال حسین را میبیند، او عهد کرده همیشه مانند حجت خدا باشد و احساسات او را به دل کشد، اگر حسین پسر از دست داده، زینب هم باید پسر را قربانی کند، پس به سرعت خود را به خیمه میرساند، لباس رزم بر تن پسرش عَوْن میکند و میگوید:
_میوهٔ دلم، حالا نوبت توست باید حجت خدا را یاری کنی، همانطور که ساعتی قبل برادرت محمد، جان خویشتن فدا کرد، درست است مادر محمد "حوصا" ست اما او را چون تو دوست داشتم چرا که او هم سرباز ولایت بود و فدایی حسین شد.
عون دست بر چشم مینهد و نزد داییاش حسین میرود، اذن میدان میگیرد و میتازد.
عون شمشیر میزند و دشمن را چون برگ خزان بر زمین میریزد و رجز میخواند:
_اگر مرا نمی شناسید، من از نسل جعفر طیارم! همان که خداوند در بهشت دوبال به او عنایت فرموده است
همگان جعفر طیار را میشناسند همان که در جنگ حنین در دفاع از رسول و دین خدا دو دستش از بدن جدا شد و اینک عون آمده تا خاطرهٔ جعفرطیار را در ذهن ها زنده کند و این بار نه که دو دست بلکه سر و تن و جان را فدای حسین و دین محمد نماید.
عمر سعد اشاره میکند که عون را دوره کنند، باران تیر و نیزه پرتاب میشود، گرد و خاکی در هوا بلند میشود و عون بر زمین می افتد.
پیکر عون را به خیمهگاه میآورند اما زینب از خیمه اش بیرون نمیرود، چون نمیخواهد حسین اشک چشمش را در فراق پسر ببیند و شرمسار روی خواهر شود.
پس از عون، جوانان بنی هاشم یکی پس از دیگری به میدان رزم میروند ، رجز میخوانند و برای خدا و ملائکش دلبری می کنند و در آخر آسمانی میشوند.
انگار کسی دیگر نمانده که ناگاه نوجوانی جلوی حسین ظاهر میشود:
_عمو جان اذن میدان میخواهم..
حسین علیهالسلام، "قاسم بن حسن" را در آغوش میگیرد و میفرماید:
_تو یادگار حسن هستی، هنوز سیزده بهار از عمرت بیشتر نگذشته، نمیتوانم اجازه دهم..
ادامه دارد....
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
💎پارت۷۲
✍امام قاسم را در آغوش میگیرد و گریه میکند آنچنان گریه اش شدید است که بیم بیهوش شدن حسین میرود.😭
قاسم دست در گردن عمو میاندازد و میگوید:
_من یتیم هستم عمو! دل یک یتیم را نشکن..😭
حسین تسلیم میشود و قاسم روانه میدان، اما نه با لباس رزم بلکه با پیراهن سفید عربیاش ، آخر هیچکس برای نوجوانی ۱۳ساله زره نمیسازد!
در آن لباس سفید با چهره ای زیبا انگار ستارهای از مغرب طلوع کرده، همگان میگویند این نوجوان زیبا کیست
که قاسم رجز میخواند:
_اگر مرا نمیشناسید، من پسر حسن بن علی ام، آمده ام که حجت خدا را یاری رسانم چرا که یاوری ندارد، آمده ام سربازی کنم در سپاه امامی که شما او را به سوی خود خواندید و در صدد کشتنش هستید..
عمرسعد اشاره میکند و میگوید:
_او را بکشید که خاندان علی با خطابه خواندنشان دنیا را زیرو زبر میکنند..😭
باران تیر به سمت قاسم سرازیر میشود، رباب از دور این صحنه را میبیند و زیر لب میگوید:
_انگار تاریخ تکرار میشود، روزگاری تیر بر تابوت پدرش زدند و اینک همان تیر کینه با قدرت بیشتر بر بدن پسر نوجوانش مینشیند اللهم العنهم جمیعا...😭
در هیاهوی کربلا صدایی به گوش حسین میرسد:
_«عموجان! بفریادم برس»
حسین شتابان میرود و میفرماید:
_آمدم عزیز دلم!
دشمنان دور قاسم را گرفته اند، با آمدن امام، همه میترسند و فرار میکنند، امام سر قاسم را به دامن میگیرد، اما انگار قاسم در ملکوت است.
امام صدا میزند:
_قاسمم! تو بودی مرا صدا زدی، من امدم، چشم خود باز کن..
و وقتی صدایی از قاسم نمیشنود میفرماید:
_به خدا قسم بر من سخت است که تو مرا به یاری بخوانی و من وقتی بیایم که تو دیگر جان داده باشی
آنگاه با کمری خمیده و دلی شکسته قاسم را به خیمه گاه میبرد..
ادامه دارد....
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
💎پارت۷۲
✍امام قاسم را در آغوش میگیرد و گریه میکند آنچنان گریه اش شدید است که بیم بیهوش شدن حسین میرود.😭
قاسم دست در گردن عمو میاندازد و میگوید:
_من یتیم هستم عمو! دل یک یتیم را نشکن..😭
حسین تسلیم میشود و قاسم روانه میدان، اما نه با لباس رزم بلکه با پیراهن سفید عربیاش ، آخر هیچکس برای نوجوانی ۱۳ساله زره نمیسازد!
در آن لباس سفید با چهره ای زیبا انگار ستارهای از مغرب طلوع کرده، همگان میگویند این نوجوان زیبا کیست
که قاسم رجز میخواند:
_اگر مرا نمیشناسید، من پسر حسن بن علی ام، آمده ام که حجت خدا را یاری رسانم چرا که یاوری ندارد، آمده ام سربازی کنم در سپاه امامی که شما او را به سوی خود خواندید و در صدد کشتنش هستید..
عمرسعد اشاره میکند و میگوید:
_او را بکشید که خاندان علی با خطابه خواندنشان دنیا را زیرو زبر میکنند..😭
باران تیر به سمت قاسم سرازیر میشود، رباب از دور این صحنه را میبیند و زیر لب میگوید:
_انگار تاریخ تکرار میشود، روزگاری تیر بر تابوت پدرش زدند و اینک همان تیر کینه با قدرت بیشتر بر بدن پسر نوجوانش مینشیند اللهم العنهم جمیعا...😭
در هیاهوی کربلا صدایی به گوش حسین میرسد:
_«عموجان! بفریادم برس»
حسین شتابان میرود و میفرماید:
_آمدم عزیز دلم!
دشمنان دور قاسم را گرفته اند، با آمدن امام، همه میترسند و فرار میکنند، امام سر قاسم را به دامن میگیرد، اما انگار قاسم در ملکوت است.
امام صدا میزند:
_قاسمم! تو بودی مرا صدا زدی، من امدم، چشم خود باز کن..
و وقتی صدایی از قاسم نمیشنود میفرماید:
_به خدا قسم بر من سخت است که تو مرا به یاری بخوانی و من وقتی بیایم که تو دیگر جان داده باشی
آنگاه با کمری خمیده و دلی شکسته قاسم را به خیمه گاه میبرد..
ادامه دارد....
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
💎پارت۷۳
✍هیچکس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بیمار است و آنقدر تب دارد که انگار در کورهٔ آتش میسوزد و عباس هم علمدار و سقای سپاه است و اینک سپاهی نیست که علمداری کند و ندای العطش طفلان کربلا به آسمان بلند است.
علی اصغر از خواب بیدار شده، هم گرسنه است و هم تشنه، نه شیری ست بنوشد و نه آبی ست که گلویش تازه کنند، صدای گریه اش دشت کربلا را پر کرده..
رقیه که خود از تشنگی بیحال است، گریه علی اصغر قلبش را آتش میزند، نگاهی به رباب که از گریه طفلش به گریه افتاده میکند و میگوید:
_هم اکنون نزد عمو عباس میروم تا برای علی اصغر آب بیاورد، اگر آب رسید، من هم سهم آبم را به علی میدهم.
رباب علی را به سینه اش می چسپاند و زیرلب میگوید:
اگر عباس برود که حسین بی پناه میشود... اینک سپاه حسین عباس است و بس...
رقیه خود را به عمو میرساند و میگوید:
_عمو جان تشنگی امانمان را بریده، اما علی اصغر از همه بی تاب تر است.
جای درنگ نیست، عباس باشد و کودکان تشنه لب باشند؟! عباس دستی به گونهٔ رقیه میکشد و دست دیگرش را روی چشم می گذارد و رقیه خوشحال است...
چرا که عباس حرفی نمیزند و اگر بزند تا پای جان روی حرف میایستد، وقتی دست عمو عباس روی چشمش برود یعنی رقیه جان به قیمت از دست دادن دست و چشمم هم شده برایتان آب میآورم.
رقیه به خیمه گاه میرود تا خبر رفتن عمو عباس را بدهد و عباس نزد مولایش میرود تا رخصت بگیرد برای آوردن آب...
امام اجازه میدهد، اما صلاح نیست عباس به تنهایی برود، همه یاران ملکوتی شده اند، پس خود حسین آماده میشود، تا دو پسر حیدر کرار به فرات بزنند و از فرات که مهریه مادرشان زهراست، آبی بیاورند برای نوادگان زهرا...
دو برادر دوش به دوش هم به سپاه دشمن هجوم می آورند و به سمت شریعه فرات میروند.
صدایی در دشت می پیچد:
_مبادا بگذارید آنها به فرات برسند که اگر آنها آب بنوشند،هیچکس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود
صدای«الله اکبر» دو پسر حیدر کرار با چکاچک شمشیرها در هم آمیخته..
عمر سعد دستور میدهد بین حسین و عباس فاصله اندازند، انها خوب میدانند که اگر این دو شیر بیشهٔ حق، با هم باشند هیچکس جلو دارشان نیست اما اگر عباس را از نفس اندازند،حسین زانو میزند و اگر حسین را بکشند عباس را از نفس انداخته اند.
جدا میکند.
ادامه دارد...
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
💎پارت۷۳
✍هیچکس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بیمار است و آنقدر تب دارد که انگار در کورهٔ آتش میسوزد و عباس هم علمدار و سقای سپاه است و اینک سپاهی نیست که علمداری کند و ندای العطش طفلان کربلا به آسمان بلند است.
علی اصغر از خواب بیدار شده، هم گرسنه است و هم تشنه، نه شیری ست بنوشد و نه آبی ست که گلویش تازه کنند، صدای گریه اش دشت کربلا را پر کرده..
رقیه که خود از تشنگی بیحال است، گریه علی اصغر قلبش را آتش میزند، نگاهی به رباب که از گریه طفلش به گریه افتاده میکند و میگوید:
_هم اکنون نزد عمو عباس میروم تا برای علی اصغر آب بیاورد، اگر آب رسید، من هم سهم آبم را به علی میدهم.
رباب علی را به سینه اش می چسپاند و زیرلب میگوید:
اگر عباس برود که حسین بی پناه میشود... اینک سپاه حسین عباس است و بس...
رقیه خود را به عمو میرساند و میگوید:
_عمو جان تشنگی امانمان را بریده، اما علی اصغر از همه بی تاب تر است.
جای درنگ نیست، عباس باشد و کودکان تشنه لب باشند؟! عباس دستی به گونهٔ رقیه میکشد و دست دیگرش را روی چشم می گذارد و رقیه خوشحال است...
چرا که عباس حرفی نمیزند و اگر بزند تا پای جان روی حرف میایستد، وقتی دست عمو عباس روی چشمش برود یعنی رقیه جان به قیمت از دست دادن دست و چشمم هم شده برایتان آب میآورم.
رقیه به خیمه گاه میرود تا خبر رفتن عمو عباس را بدهد و عباس نزد مولایش میرود تا رخصت بگیرد برای آوردن آب...
امام اجازه میدهد، اما صلاح نیست عباس به تنهایی برود، همه یاران ملکوتی شده اند، پس خود حسین آماده میشود، تا دو پسر حیدر کرار به فرات بزنند و از فرات که مهریه مادرشان زهراست، آبی بیاورند برای نوادگان زهرا...
دو برادر دوش به دوش هم به سپاه دشمن هجوم می آورند و به سمت شریعه فرات میروند.
صدایی در دشت می پیچد:
_مبادا بگذارید آنها به فرات برسند که اگر آنها آب بنوشند،هیچکس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود
صدای«الله اکبر» دو پسر حیدر کرار با چکاچک شمشیرها در هم آمیخته..
عمر سعد دستور میدهد بین حسین و عباس فاصله اندازند، انها خوب میدانند که اگر این دو شیر بیشهٔ حق، با هم باشند هیچکس جلو دارشان نیست اما اگر عباس را از نفس اندازند،حسین زانو میزند و اگر حسین را بکشند عباس را از نفس انداخته اند.
جدا میکند.
ادامه دارد...
۵)✍دعای حضرت مهدی (عج)
🔶 و اكفُف أَيدِيَنَا عَنِ الظُّلمِ وَ السِّرقَة
❇️واغضُض أَبصَارَنَاعَنِالفُجُورِ وَالخِيَانَة
🔖دستانمان را از ستم و دزدی بازدار
🔖و دیدگانمان را از ناپاکی و خیانت فرو بند
#یا_صاحب_الزمان_(عج)
الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ