صلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ الحُسَین “علیه السلام روضه های تک بیتی
😭زمزمه کنیدتا به گریه بیافتید👇
▪️▪️▪️▪️▪️😭😭
روضه خوانت میشوم با روضه ای تک مصرعی.
«بر زمین بودی و بر جسم تو پیراهن نبود»
▪️▪️▪️😭😭
میان این همه نیزه که رو به پایین است
صدای زینب کبری (س) است می رود بالا
◾️◾️◾️◾️
#روضه
▪️رسيدن كاروان اهل بيت (عليهم السلام) به مدينه
✍كاروان اهل بيت (عليهم السلام) به سوى مدينه رهسپار شد. «بَشير» كه آنان را همراهى مى كرد، مى گويد: «به آرامى رفتيم تا به شهر مدينه نزديك شديم. امام سجاد (ع) مرا طلبيده و فرموند: خداوند پدرت را رحمت كند كه شاعر نيكويى بود؛ آيا تو نيز شعر مى گويى؟ » گفتم: «آرى». پس فرمود: «به مدينه برو و خبر شهادت ابى عبدالله را به مردم ابلاغ كن». بشير مى گويد: «وقتى خبر شهادت امام حسين (ع) را به مردم مدينه رساندم، مردمان مدينه از خانه خود بيرون آمده و شروع به گريه و زارى كردند. من همانند آن روز را به ياد ندارم كه مردم همه يكدل و يك زبان، گريه كنند و تلخ تر از آن روز را بر مسلمانان نديدم».
#تا_اربعین
گريه هاى امام سجاد (ع)
✍امام سجاد (ع) پس از واقعه كربلا تا آخر عمر، پيوسته اندوهناك و گريان بود. سيد بن طاووس در كتاب مقتل خود به نام لهوف از امام صادق روايت كرده است:
✍امام زين العابدين (ع)، حدود چهل سال بر پدر بزرگوارش گريست؛ درحالى كه روزها را روزه مى گرفت و شبها را به عبادت مى پرداخت. هنگام افطار، وقتى غلام آن حضرت برايش غذا مى آورد، امام مى فرمود: «پسر پيامبر را با شكم گرسنه و لب تشنه شهيد كردند» و وقتى غلام مى گفت: «مولاى من، آيا وقت آن نرسيده كه اندوهتان تمام شود و گريه هايتان پايان پذيرد؟ »، حضرت مى فرمود: «واى بر تو! يعقوب دوازده پسر داشت؛ خدا يكى را پنهان كرد، موى سرش سفيد شد، كمرش خميده و ديدگانش به سبب گريه، بينايى خود را از دست داد؛ درحالى كه مى دانست او زنده است؛ اما من، پدر و عزيزانم را ديدم كه به خون آغشته بر زمين افتاده بودند. چگونه اندوهم پايان يابد و گريهام بكاهد».
✨✔️گامى به سوى اربعين
✍شتران آماده حركت اند و يزيد براى حفظ شوكت پوشالى و به نمايش گذاشتن دست و دل بازى خود براى فريب مردم، دستور داده است محملها را زينت كنند! اما زينب (عليها السلام) با ديدن هودج هاى بزك شده فرمود، زيورها را از محمل شتران باز كنند و محملها را سياه پوش سازند. مردم شام به بدرقه آمده اند، ولى خجالت و شرمندگى از نگاه هايشان مى بارد. با شرمسارى و سرافكندگى، ركاب زينب (عليها السلام) و كودكان را گرفتند و آنان را بر هودج هاى سوگ نشاندند. بانگ جرس بلند شد. زينب (عليها السلام) سر از كجاوه بيرون آورد و به عنوان آخرين پيام به شاميان فرمود:
اى مردم شام! ما از اين شهر مى رويم، ولى در آن ويرانه، امانتى از ما پيش شما باقى مى ماند. جان شما و جان اين امانتِ لطمه خورده! هرگاه كنار قبرش رفتيد، آبى بر مزار كوچكش بپاشيد و چراغى كنارش روشن كنيد كه او در اين شهر غريب است.
كاروان آهسته آهسته گام برمى دارد و از شهر و نگاه هاى غم گرفته مردم دور مى شود. زينب (عليها السلام) و بانوان كاروان تا مسافت هاى دور، به بيرون از كجاوه هايشان مى نگريستند و به ياد رنج هايى كه در اين شهر ديدند و برخى فرزندان امام را در اين شهر از دست دادند، اشك مى ريختند؛ دخترك زخم ديده و كتك خورده اى كه جايش در محمل زينب (عليها السلام) خالى است، ولى خاطره اش همراه كاروان است.
#اربعین
🔖✍عطيه عوفى که بود؟
✍عطية بن سعد بن جنادة بن عوفى جُدَلى، از بنى جُديله قيسى، يكى از تابعان و محدثان و مفسران شيعه بوده است كه توفيق همراهى جابر بن عبدالله را داشته و دومين زائر امام حسين (ع) به شمار مى رود. وى اهل كوفه و مادرش كنيزى رومى بود و پدرش اين نوزاد را به منزل امام على (ع) آورد و حضرت، اسم ايشان را عطية الله نهاد؛ لذا وى در زمان خلافت حضرت، به دنيا آمده است.
عطيه تفكر انقلابى داشت و مظالم بنى اميه را طاقت نمى آورد. وى مدتها بعد از شهادت امام حسين (ع) كه عبدالرحمان محمد بن اشعث بر ضد حجاج قيام كرد، به او پيوست، ولى انقلاب او شكست خورد و عطيه به فارس فرار كرد و حجاج، به حاكم فارس دستور داد او را پيدا كند تا امام على (ع) را سب كند و اگر اين را انجام نداد، ۴۰۰ ضربه به او بزند و ريش هايش را بتراشد.
عطيه بعد از دستگيرى، اميرمؤمنان (ع) را سب نكرد و شلاق خورد و اين
شكنجه را در راه ولايت تحمل كرد؛ لذا همفكر و هم انديشه با جابر بود و او را همراهى كرد و آن دو، به قصد زيارت قبر امام حسين (ع) حركت كردند.
#اربعین
سلام علیکم خدمت کاربران محترم کانال
پنج مریض زخم بستر داریم
نیازبه تشک طبی سلولی داریم👆👆👆👆👆
ایزی لایف بزرگسال در هرماه 15بسته به نیازمندان نیازمندیم👆👆👆👆
وبه یک دستگاه اکسیژن ساز برقی نیازمندیم👉
خواهشمندیم کمک بفرمایید
خادم کانال شعبان پور
6037998105409568
حاجیه شعبان پور
🌷 روزی شخصی خدمت حضرت علی (عليه السلام) می رود و میگوید :
✨ یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم ، چه کنم؟
☘️ حضرت علی (عليه السلام) فرمودند : خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم ، هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.
【 الحمدلله علی کل نعمه】
🤲 خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است
【و اسئل لله من کل خیر】
🤲 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را
【 و استغفر الله من کل ذنب】
🤲 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم
【 واعوذ بالله من کل شر】
🤲 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
📗 بحارالانوار ، ج ۹۱ ، ص۲۴۲
#قرآن #احادیث #حدیث
🏴اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🏴
1.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرگاه وسوسه ی شیطان به سراغتان آمد ،
مطمئن باشید که موهبتی الهی در نزدیکی شماست که
شیطان در پِی ردِ آن است...🌪⚡️
#قرآن #احادیث #حدیث
20.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 #کلام_خدا
پروردگار شما خدایی است که آسمانها و زمین را در شش روز خلق کرد آنگاه به فرمانروایی بر مخلوقات پرداخت!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نهج_البلاغه
✍از نشانه هاى توانايى و عظمت خدا، و شگفتى ظرافت هاى صنعت او آن است كه از آب درياى موج زننده، و امواج فراوان شكننده، خشكى آفريد، و به طبقاتى تقسيم كرد، سپس طبقه ها را از هم گشود، و هفت آسمان را آفريد، كه به فرمان او برقرار ماندند، و در اندازه هاى معيّن استوار شدند. و زمين را آفريد كه دريايى سبز رنگ و روان آن را بر دوش مى كشد، زمين در برابر فرمان خدا فروتن، و در برابر شكوه پروردگارى تسليم است، و آب روان از ترس او ايستاد.
📘#خطبه_211
#قرآن #احادیث #حدیث
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❓❓✍آیا عزرائیل موقع جان گرفتن ناراحت می شود؟
👈ازعزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
."خنده ام” زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
“گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم..
"ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته
📚پارت۸۶
✍زینب نمیگوید من هم فرزند از دست داده ام، عباس و علی اکبرم رفته، عزیزانم کشته شده اند،بلکه آرام میگوید:
_صبر کن عزیزم!
بغضی گلویش را میگیرد و میفرماید:
_من هم حسینم را می خواهم...اما الان وقت نوحه و عزاداری نیست، طفلان کوچک حسین در بیابان پخش شده اند، باید همت کنیم و آنها را در زیر خیمه ای نیم سوخته جمع کنیم، مبادا داغی دگر به دلمان اضافه شود، برخیز رباب...اگر علی اصغرت رفته ، سکینه که هست،رقیه که بوی حسین را میدهد، هست اما معلوم نیست الان در کجا زانوی غم بغل کرده و یا از تاریکی و گرگ بیابان میترسد، برخیز به داد کودکان حسین برسیم..
رباب به تأسی از زینب بلند میشود و جای جای بیابان را به دنبال کودکان میگردد، کمی جلوتر، توده ای را در کنار بوته ای خار میبیند، اول گمان میکند که تخته سنگی ست، جلوتر میرود و نگاه می کند،وای خدای من! کودکی از کودکان کربلاست..
خم میشود،سر کودک را که روی زمین افتاده در دامان میگیرد خوب او را نگاه میکند،
وای من! اینکه فاطمه صغری ست.. دختری از دختران حسین، این بیابان مملو از فاطمه و علی ست...
آخر حسین نام فاطمه را بر همه دختران و علی را بر همه پسرانش گذاشته و اینها یادآور غربت علی و فاطمه شده اند..😭
فاطمه را که از رقیه کوچکتر است در آغوش میگیرد و موهایش را نوازش میکند: _عزیزکم...نوگلم...دخترکم...چشم باز کن،
اما کودک حرکتی نمیکند،
رباب سرش را خم میکند و گوشش را روی قلب کودک میگذارد...باورش نمیشود، انگار فاطمه هم به آسمان رفته...
صدای شیون رباب بلند میشود، گویی هم اینک علی اصغرش را کشته اند..
کمی آنطرفتر، زینب، رقیه را یافته، اما دختر حسین، تاب راه رفتن ندارد، نه اینکه به خاطر تازیانه هایی که خورده، بلکه جای جای پایش، خار مغیلان فرو رفته و این خارهای زمخت شکاف های زیادی در پای نازک و کوچک رقیه ایجاد کرده و توان راه رفتن را از او گرفته..😭😭
زنها، کودکان را جمع کرده اند،
جنب و جوشی در خیمه های سوخته در گرفته، انگار لشکر کافر کوفه تازه یادشان افتاده که این کودکان تشنه لبند، بعد از غارت اموال آنها، برایشان آب می آورند.
سربازی، دخترکی را میبیند که دامنش آتش گرفته، همانطور که کاسه سفالین آب در دستش است به سمت دخترک میرود، دختر هراسان میدود و آتش دامنش شعله ور میشود.😭😭
سرباز میدود و دختر هم میدود و با زبان کودکی میگوید:
_تو را به خدا مرا نزن، دیگر توان تازیانه ندارم😭
اشک در چشمان سرباز حلقه میزند و میگوید:
_نترس، نمیزنم، میخواهم آتش دامنت را خاموش کنم.
دخترک با تردید می ایستد، سرباز ظرف آب را به دست دختر میدهد و با چکمه های پایش آتش دامن او را خاموش میکند و بعد با مهربانی که از این لشکر بعید بود میگوید:
_چرا آب را نمی نوشی؟! مگر تشنه نیستی؟!
اما دخترک خیره به نقطه ای کمی دورتر در تاریکی ست، سرباز دوباره بلندتر میگوید:
_چرا آب نمینوشی
ناگهان دختر به سوی میدان جنگ حرکت میکند و میگوید:
_بگذار آب را به پدرم حسین برسانم، وقتی میرفت به جنگ ، لبانش از تشنگی ترک خورده بود، باید او را سیراب کنم...
و سرباز تازه متوجه عمق خباثت خود و لشکریان میشود....
ادامه دارد..