eitaa logo
آرشیو مطالب(سخنرانی)
2.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
61 فایل
💠 اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ 💠 https://eitaa.com/joinchat/2017460411C29baaffe93 تعرفه وتبلیغات👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 @kianatv ─┅═ ༅✤ ⃟ ⃟ ‌✤༅═┅─ #کانال_آرشیو_مطالب_سخنرانی #احادیث_روایات_صوت_متن_سخنرانی @archive_mataleb_sokhanrani
مشاهده در ایتا
دانلود
گريه هاى امام سجاد (ع)امام سجاد (ع) پس از واقعه كربلا تا آخر عمر، پيوسته اندوهناك و گريان بود. سيد بن طاووس در كتاب مقتل خود به نام لهوف از امام صادق روايت كرده است: ✍امام زين العابدين (ع)، حدود چهل سال بر پدر بزرگوارش گريست؛ درحالى كه روزها را روزه مى گرفت و شب‌ها را به عبادت مى پرداخت. هنگام افطار، وقتى غلام آن حضرت برايش غذا مى آورد، امام مى فرمود: «پسر پيامبر را با شكم گرسنه و لب تشنه شهيد كردند» و وقتى غلام مى گفت: «مولاى من، آيا وقت آن نرسيده كه اندوهتان تمام شود و گريه هايتان پايان پذيرد؟ »، حضرت مى فرمود: «واى بر تو! يعقوب دوازده پسر داشت؛ خدا يكى را پنهان كرد، موى سرش سفيد شد، كمرش خميده و ديدگانش به سبب گريه، بينايى خود را از دست داد؛ درحالى كه مى دانست او زنده است؛ اما من، پدر و عزيزانم را ديدم كه به خون آغشته بر زمين افتاده بودند. چگونه اندوهم پايان يابد و گريه‌ام بكاهد».
✨✔️گامى به سوى اربعين شتران آماده حركت اند و يزيد براى حفظ شوكت پوشالى و به نمايش گذاشتن دست و دل بازى خود براى فريب مردم، دستور داده است محمل‌ها را زينت كنند! اما زينب (عليها السلام) با ديدن هودج هاى بزك شده فرمود، زيورها را از محمل شتران باز كنند و محمل‌ها را سياه پوش سازند. مردم شام به بدرقه آمده اند، ولى خجالت و شرمندگى از نگاه هايشان مى بارد. با شرمسارى و سرافكندگى، ركاب زينب (عليها السلام) و كودكان را گرفتند و آنان را بر هودج هاى سوگ نشاندند. بانگ جرس بلند شد. زينب (عليها السلام) سر از كجاوه بيرون آورد و به عنوان آخرين پيام به شاميان فرمود: اى مردم شام! ما از اين شهر مى رويم، ولى در آن ويرانه، امانتى از ما پيش شما باقى مى ماند. جان شما و جان اين امانتِ لطمه خورده! هرگاه كنار قبرش رفتيد، آبى بر مزار كوچكش بپاشيد و چراغى كنارش روشن كنيد كه او در اين شهر غريب است. كاروان آهسته آهسته گام برمى دارد و از شهر و نگاه هاى غم گرفته مردم دور مى شود. زينب (عليها السلام) و بانوان كاروان تا مسافت هاى دور، به بيرون از كجاوه هايشان مى نگريستند و به ياد رنج هايى كه در اين شهر ديدند و برخى فرزندان امام را در اين شهر از دست دادند، اشك مى ريختند؛ دخترك زخم ديده و كتك خورده اى كه جايش در محمل زينب (عليها السلام) خالى است، ولى خاطره اش همراه كاروان است.
🔖✍عطيه عوفى که بود؟ ✍عطية بن سعد بن جنادة بن عوفى جُدَلى، از بنى جُديله قيسى، يكى از تابعان و محدثان و مفسران شيعه بوده است كه توفيق همراهى جابر بن عبدالله را داشته و دومين زائر امام حسين (ع) به شمار مى رود. وى اهل كوفه و مادرش كنيزى رومى بود و پدرش اين نوزاد را به منزل امام على (ع) آورد و حضرت، اسم ايشان را عطية الله نهاد؛ لذا وى در زمان خلافت حضرت، به دنيا آمده است. عطيه تفكر انقلابى داشت و مظالم بنى اميه را طاقت نمى آورد. وى مدت‌ها بعد از شهادت امام حسين (ع) كه عبدالرحمان محمد بن اشعث بر ضد حجاج قيام كرد، به او پيوست، ولى انقلاب او شكست خورد و عطيه به فارس فرار كرد و حجاج، به حاكم فارس دستور داد او را پيدا كند تا امام على (ع) را سب كند و اگر اين را انجام نداد، ۴۰۰ ضربه به او بزند و ريش هايش را بتراشد. عطيه بعد از دستگيرى، اميرمؤمنان (ع) را سب نكرد و شلاق خورد و اين شكنجه را در راه ولايت تحمل كرد؛ لذا همفكر و هم انديشه با جابر بود و او را همراهى كرد و آن دو، به قصد زيارت قبر امام حسين (ع) حركت كردند.
سلام علیکم خدمت کاربران محترم کانال پنج مریض زخم بستر داریم نیازبه تشک طبی سلولی داریم👆👆👆👆👆 ایزی لایف بزرگسال در هرماه 15بسته به نیازمندان نیازمندیم👆👆👆👆 وبه یک دستگاه اکسیژن ساز برقی نیازمندیم👉 خواهشمندیم کمک بفرمایید خادم کانال شعبان پور 6037998105409568 حاجیه شعبان پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 روزی شخصی خدمت حضرت علی (عليه السلام) می رود و می‌گوید : ✨ یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم ، چه کنم؟ ☘️ حضرت علی (عليه السلام) فرمودند : خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم ، هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی. 【 الحمدلله علی کل نعمه】 🤲 خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است 【و اسئل لله من کل خیر】 🤲 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را 【 و استغفر الله من کل ذنب】 🤲 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم 【 واعوذ بالله من کل شر】 🤲 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها. 📗 بحارالانوار ، ج ۹۱ ، ص۲۴۲ 🏴اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🏴
1.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرگاه وسوسه ی شیطان به سراغتان آمد ، مطمئن باشید که موهبتی الهی در نزدیکی شماست که شیطان در پِی ردِ آن است...🌪⚡️
20.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 پروردگار شما خدایی است که آسمانها و زمین را در شش روز خلق کرد آنگاه به فرمانروایی بر مخلوقات پرداخت! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ از نشانه هاى توانايى و عظمت خدا، و شگفتى ظرافت هاى صنعت او آن است كه از آب درياى موج زننده، و امواج فراوان شكننده، خشكى آفريد، و به طبقاتى تقسيم كرد، سپس طبقه ها را از هم گشود، و هفت آسمان را آفريد، كه به فرمان او برقرار ماندند، و در اندازه هاى معيّن استوار شدند. و زمين را آفريد كه دريايى سبز رنگ و روان آن را بر دوش مى كشد، زمين در برابر فرمان خدا فروتن، و در برابر شكوه پروردگارى تسليم است، و آب روان از ترس او ايستاد. 📘
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❓❓✍آیا عزرائیل موقع جان گرفتن ناراحت می شود؟ 👈ازعزرائیل پرسیدند: تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد: یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم ویک بارترسیدم. ."خنده ام” زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.. “گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.. "ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟.. او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود
💚🖤 📚پارت۸۶ ✍زینب نمیگوید من هم فرزند از دست داده ام، عباس و علی اکبرم رفته، عزیزانم کشته شده اند،بلکه آرام میگوید: _صبر کن عزیزم! بغضی گلویش را میگیرد و میفرماید: _من هم حسینم را می خواهم...اما الان وقت نوحه و عزاداری نیست، طفلان کوچک حسین در بیابان پخش شده اند، باید همت کنیم و آنها را در زیر خیمه ای نیم سوخته جمع کنیم، مبادا داغی دگر به دلمان اضافه شود، برخیز رباب...اگر علی اصغرت رفته ، سکینه که هست،رقیه که بوی حسین را میدهد، هست اما معلوم نیست الان در کجا زانوی غم بغل کرده و یا از تاریکی و گرگ بیابان میترسد، برخیز به داد کودکان حسین برسیم.. رباب به تأسی از زینب بلند میشود و جای جای بیابان را به دنبال کودکان میگردد، کمی جلوتر، توده ای را در کنار بوته ای خار میبیند، اول گمان میکند که تخته سنگی ست، جلوتر میرود و نگاه می کند،وای خدای من! کودکی از کودکان کربلاست.. خم میشود،سر کودک را که روی زمین افتاده در دامان میگیرد خوب او را نگاه میکند، وای من! اینکه فاطمه صغری ست.. دختری از دختران حسین، این بیابان مملو از فاطمه و علی ست... آخر حسین نام فاطمه را بر همه دختران و علی را بر همه پسرانش گذاشته و اینها یادآور غربت علی و فاطمه شده اند..😭 فاطمه را که از رقیه کوچکتر است در آغوش میگیرد و موهایش را نوازش میکند: _عزیزکم...نوگلم...دخترکم...چشم باز کن، اما کودک حرکتی نمیکند، رباب سرش را خم میکند و گوشش را روی قلب کودک میگذارد...باورش نمیشود، انگار فاطمه هم به آسمان رفته... صدای شیون رباب بلند میشود، گویی هم اینک علی اصغرش را کشته اند.. کمی آنطرف‌تر، زینب، رقیه را یافته، اما دختر حسین، تاب راه رفتن ندارد، نه اینکه به خاطر تازیانه هایی که خورده، بلکه جای جای پایش، خار مغیلان فرو رفته و این خارهای زمخت شکاف های زیادی در پای نازک و کوچک رقیه ایجاد کرده و توان راه رفتن را از او گرفته..😭😭 زنها، کودکان را جمع کرده اند، جنب و جوشی در خیمه های سوخته در گرفته، انگار لشکر کافر کوفه تازه یادشان افتاده که این کودکان تشنه لبند، بعد از غارت اموال آنها، برایشان آب می آورند. سربازی، دخترکی را میبیند که دامنش آتش گرفته، همانطور که کاسه سفالین آب در دستش است به سمت دخترک میرود، دختر هراسان میدود و آتش دامنش شعله ور میشود.😭😭 سرباز میدود و دختر هم میدود و با زبان کودکی میگوید: _تو را به خدا مرا نزن، دیگر توان تازیانه ندارم😭 اشک در چشمان سرباز حلقه میزند و میگوید: _نترس، نمیزنم، میخواهم آتش دامنت را خاموش کنم. دخترک با تردید می ایستد، سرباز ظرف آب را به دست دختر میدهد و با چکمه های پایش آتش دامن او را خاموش میکند و بعد با مهربانی که از این لشکر بعید بود میگوید: _چرا آب را نمی نوشی؟! مگر تشنه نیستی؟! اما دخترک خیره به نقطه ای کمی دورتر در تاریکی ست، سرباز دوباره بلندتر میگوید: _چرا آب نمی‌نوشی ناگهان دختر به سوی میدان جنگ حرکت میکند و میگوید: _بگذار آب را به پدرم حسین برسانم، وقتی میرفت به جنگ ، لبانش از تشنگی ترک خورده بود، باید او را سیراب کنم... و سرباز تازه متوجه عمق خباثت خود و لشکریان میشود.... ادامه دارد..
💚🖤 📚پارت۸۷ ✍صبح روز یازدهم محرم دمید، گویی آسمان هم چون زمین کربلا به خون نشسته بود، رباب جلوی خیمه نیم سوخته نشسته بود و خیره به نقطه ای روی زمین بود، نقطه ای که قرار بود برای همیشه در تاریخ این ارض خاکی بدرخشد و نوری باشد در ظلمت دنیای دون، تا هر که راه را گم کرد، با تلالؤ این نور،راه از بیراهه بشناسد و به کمال رسد. رباب خیره به قتلگاه بود و بی صدا اشک میریخت، لشکر عمر سعد در تاب و تب برگشتن بود، عمر سعد دستور داده بود که کشته های سپاه کوفه را جمع کنند برای غسل و کفن و تدفین، اما پیکرهای مطهر شهدای اهل بیت علیه السلام و یارانش باید در زیر آفتاب داغ کربلا میماند، رباب اشک میریخت و با خود واگویه میکرد: _روا نباشد که به دین رسول خدا باشید و کشته های خودتان را با رسم و رسوم اسلام دفن کنید و بدن مطهر نوادهٔ رسول را روی ریگهای داغ بیابان رها کنید. هق هق رباب داشت تبدیل به ناله های جانسوز میشد که صدای زینب به گوشش رسید: _رباب! عزیز دلم، اندکی تحمل کن مگر نمیدانی که این لشکر منتظر بهانه است تا با تازیانه و غلاف شمشیر به جان ما بیافتند، کودکان را تازه ساکت کرده ام، به خاطر کودکان هم شده بغضت را فرو خور و صبر کن..😭😭 رباب به احترام زینب که انگار فاطمه است که در زمان و مکانی دیگر قد علم کرده، از جای برخواست، دستی به روی چشم نهاد و بغضش را فرو خورد. زینب سر رباب را در آغوش گرفت و گفت: _چقدر داغی، بیا در سایهٔ خیمه بنشین، زیر نور آفتاب، داغی بدنت بیشتر میشود و اذیت میشوی.. دیگر دست رباب نبود، باران اشک چشمانش باریدن گرفت و همانطور که قتلگاه را نشان میداد گفت: _روا نیست که نواده رسول، سایهٔ سرم، حسین عزیزم در زیر نور آفتاب باشد و رباب سایه خیمه ای بر سر داشته باشد... بانوی من! نیت کرده ام از امروز تا زمانی که خدا به من عمر دهد، سایهٔ هیچ چیزی را بر سر نکشم، چرا که سایه سار سرم زیر خورشید داغ کربلا فتاده،😭😭 زینب هم هق هقش در آمد و هر دو در آغوش هم شروع به گریه کردند، رباب در حین گریه دست به جلوی لباسش که از شیر سینه اش خیس شده بود کشید و گفت: _حرامم باد،جرعهٔ آبی خورده ام و شیرم جاری شده، کجاست علی اصغرم که از آن بنوشد و بی قراری نکند؟!😭 صدای شیون رباب و زینب به گوش سربازان رسید و باران تازیانه باریدن گرفت. ادامه دارد...
💚🖤 📚پارت۸۸ ✍دستان زنان و‌کودکان را با ریسمانی محکم به هم بستند و زنان اهل بیت بدون چادر و حتی مقنعه با وضعی اسفناک درحالیکه اطرافشان را حرامیان نامحرم گرفته بودند، حرکت کردند.😭😭😭😭 راه عبور کاروان از کنار قتلگاه بود، کنار قتلگاه که رسیدند، زنان و کودکان با دیدن پیکر عزیزانشان به سمت قتلگاه هجوم بردند و هر کس به طرفی میرفت و پیکر عزیزی را در آغوش گرفته بود، زینب و رباب و رقیه و سکینه و.. به دنبال مولایشان بودند و انگار بوی سیب بهشتی و عطر حسین آنها را به مقصود رساند، آخر پیکر بدون سر امام ،زیر تلی از نیزه شکسته پنهان بود😭😭 اهل حرم دور پیکر مقدس حسین حلقه زدند، زینب خم شد و بوسه ای از رگ بریده برادر گرفت و دستانش را به آسمان بلند کرد و فرمود: _«خداوندا! این قربانی را از ما بپذیر » و کودکان هرکدام قسمتی از پیکر پاره پارهٔ پدر را با اشک چشم می شستند، ناگاه به دستور عمر سعد، حرامیان لشکر کوفه به زنان و کودکانی یورش آوردند که تنها گناهشان گریه بر عزیزان بی سرشان بود. باران مشت و لگد و چوب و تازیانه باریدن گرفت، چنان سنگدلانه بر سر کودکان میزدند که بیم مردن آنها میرفت.😭😭 زینب بچه ها را در آغوش گرفت و از جا بلند کرد و فرمود: _بلند شوید عزیزانم وقت برای عزاداری بر حسین بسیار است و بی شک خدا و ملائک و بندگان خوب خدا تا قیام قیامت عزادار این ذبح عظیم خواهند بود و همراه ما بر سرو سینه خواهند زد. همه بلند شدند اما سکینه دست از پدر نمیکشید، عمر سعد که از عصبانیت خون خودش را میخورد فریاد زد: _با غلاف شمشیر آنقدر این دختر را بزنید تا پیکر حسین را رها سازد و زیر لب گفت: _این جماعت را باید با تازیانه و شمشیر از امامشان جدا کرد، همانطور که فاطمه زهرا را با تازیانه و غلاف شمشیر دربین کوچه از علی جداکردند ، اینان فرزندان همان مادرند و از او الگو میگیرند.😭😭 بالاخره با کتک های زیاد سکینه را جدا کردند و سکینه با چشم پر از اشک دید که زینب چون پروانه ای بال سوخته دور شتر برادرش سجاد میگردد، چرا که دست ها و پاهای سجاد بسته بود و نمی توانست خود را به پیکر پدر برساند و آنقدر روی شتر گریه کرده بود که بی هوش شده بود و زینب چون مادرش زهرا نگران وجود ولیّ زمانش بود. کاروان حرکت کرد و سرهای کشته ها در بین کاروان میگشت و شاهد این ظلم عظیم به آل الله بود.... ادامه دارد....