💚🖤داستان#ماه_آفتاب_سوخته»
📚#قسمت۹۳
✍ابن زیاد با سخنان زینب ،مردی در هیبت یک زن، درهم شکسته، باید کاری کرد که ابن زیاد باز عرض اندام کند، پس سجاد را با غل و زنجیر وارد مجلس میکنند.
ابن زیاد با تعجب می گوید: چگونه شده که از نسل حسین این جوان باقی مانده؟! حال بگو ببینم نامش چیست؟
یکی از سربازان میگوید، او در کربلا به شدت بیمار بود و اینک هم بیمار است و احتمالا به زودی میمیرد، نامش هم علی بن حسین است
ابن زیاد قهقه ای میزند و رو به امام میگوید: مگر خدا علی پسر حسین را در کربلا نکشت؟!
امام می فرماید: من برادری داشتم به نام علی که خدا او را نکشت و مردم او را کشتند..
ابن زیاد از این جواب باز درهم میشکند و زیر لب می گوید: نسلی که از علی نسب دارد در هنگام بیماری هم زبانشان چون تیغ برنده است و دستور میدهد همان لحظه امام را بکشند.
ابن زیاد می خواهد از نسل حسین هیچ باقی نماند، شمشیر بالا میرود و ناگهان فاطمه ای دیگر برای دفاع از ولایت قد علم می کند، زینب هراسان خود را به سجاد می رساند، او را در آغوش میگیرد و میفرماید: اگر می خواهی پسر برادرم را بکشی، باید اول مرا بکشی، آیا خون هایی که از ما ریخته ای برایت کافی نیست؟!
صدای گریه و شیون از همه جای قصر به گوش میرسد و سجاد رو به عمه میگوید: عمه جان اجازه بده خودم جواب او را بدهم و سپس رو به ابن زیاد می کند و می فرماید:آیا مرا از مرگ میترسانی؟مگر نمی دانی که شهادت برای ما افتخار است؟
ابن زیاد نگاهی به زینب می اندازد که محکم پاره جگر برادر را در آغوش گرفته و می فهمد که با کشتن زینب و سجاد،آتش خشم مردم را شعله ور می سازد...پس زیر لب می گوید: او را نمی کشم، بیشک با این بیماری که دارد چند روز دیگر خدا او را می کشد، اما غافل از آن است که علی بن حسین ذخیرهٔ خدا در روی زمین است و باید زنده بماند تا کشتی ولایت و شیعه بدون سکاندار نماند و این دنیا مدار آرامشی داشته باشد
ابن زیاد دستور میدهد تا اسیران را در کنار مسجد کوفه زندانی کنند و پیکی به سمت یزید میفرستد که کسب تکلیف نماید.
چند روز است که کاروان اسیرند، همه در پناه دیوار و سقفی که از برگ های نخل خرما ساخته شده می باشند، اما رباب ،هر سایه ای را بر سرش حرام کرده و روزها در زیر نور خورشید می سوزد و چهره چون ماهش آفتاب سوخته شده..
جارچیان ابن زیاد فریاد میزنند و مردم را آگاه می کنند که ابن زیاد در مسجد سخنرانی دارد، سربازانی که در جنگ با حسین بوده اند، با خوشحالی خود را به مسجد میرسانند،چرا که گمان میکنند روز، روز گرفتن سیم و زر و پاداش است.
این زیاد بر منبر می نشیند و چنین می گوید: سپاس خدایی را که حقیقت را آشکار کرد و یزید را بر دشمنانش پیروز ساخت و حسین دروغگو را نابود کرد
ناگهان پیرمردی نابینا از جای بر میخیزد و میگوید: تو و پدرت دروغگو هستید! آیا فرزند پیامبر خدا را میکشی و بر منبر خانه خدا می نشینی و شکر خدا میکنی؟!
بار دیگر این زیاد توسط ابن عفیف که روزگاری در لشکر علی سربازی می کرده و چشمانش را فدای اسلام کرده، در هم شکسته میشود و سخنرانی ابن مرجانه هنوز شروع نشده پایان می یابد
ابن زیاد دستور کشتن ابن عفیف را میدهد و مردم غافل که با تلنگر این پیرمرد نابینا بیدار شده اند او را دوره می کنند تا منزلش میرسانند اما مأمورین هم خود را به خانه میرسانند و ابن عفیف و دخترش را به شهادت میرسانند
ادامه دارد...
💚🖤داستان#ماه_آفتاب_سوخته»
📚#قسمت۹۴
✍کاروان اسرا نزدیک شام رسیده، چه روزها که در زیر نور آفتاب با دستان بسته و تازیانه بالای سر، آنها راه پیوده اند، از شهری به شهر دیگر آنها را برده اند و در هر شهر جشن پیروزی گرفته اند، به مردم گفته اند اینان کافر هستند و طبق دستور یزید با آنان چون اسرای کافران برخورد کرده اند تا به شام خراب شده رسیده اند، چه کودکانی که در بین راه از ضرب تازیانه مرده اند و چه اطفالی که از سختی راه، جانی در بدن ندارند.
چهره های همه در عین زیبایی آفتاب سوخته است و غمی بر آن نشسته، سرهای شهدا مونس همیشگی زنان و دختران اهل بیت بوده اند و چه وقت ها که زینب سر حسین را دیده و از هوش رفته و رباب خورشید زندگی اش را به خون نشسته در جلوی چشم داشته و کودکان با دیدن سر پدر گریه سرداده اند و نتیجه اش شده تازیانه خوردن و بدنی کبود..
سربازان شمر، خوشحالند، چرا که به شام رسیدند و از یزید انتظار دارند که به پاس این پیروزی به پایشان زر و سیم بریزند اما نمی دانند که آنها خسرالدنیا و الاخره شده اند.
نزدیک شهر است، ام کلثوم که از نگاه نامحرمان بر حریم پیامبر جگرش خون شده خود را به شمر می رساند و میفرماید: ای شمر! در طول این سفر، سختی های زیادی به پایمان ریختی و دل ما را خون نمودید، من هیچ خواسته ای از تو نداشتم اما بیا و به خاطر خدا تنها خواستهٔ مرا قبول کن
شمر می گوید: چه عجب! بالاخره دختر علی هم از ما تقاضایی دارد، بگوچه می خواهی؟!
ام کلثوم بغض گلویش را فرو می دهد و می فرماید:ای شمر!از تو می خواهم ما را از دروازه ای وارد شهر کنی که خلوت باشد، ما دوست نداریم نامحرمان ما را در این حالت ببینند.
شمر قهقه ای میزند و به سربازان جلو دار کاروان می گوید: پیش به سوی دروازه ساعات..
و همه میدانند که دروازه اصلی و شلوغ ترین دروازه شام، دروازه ساعات است، خاک بر سر این نامرد شیطان صفت و بمیرم برای حرم اهل بیت که عمری پرده نشین بوده اند و اینک در دید نامحرمان😭
همه مردم جلوی دروازه ساعات صف کشیده اند و دروازه را آذین بسته اند، بوی عود و کندر در فضا پیچیده و از هر طرف صدای شادی و هلهله به آسمان بلند است، گویی بزرگترین جشن شام در حال شروع شدن است
کاروان اسرا را وارد میکنند، مسافرانی که اهل شام نیستند هم به تماشا نشسته اند..
یکی از مسافران سهل بن سعد، که از یاران پیامبر بوده و از بیت المقدس می آید، با تعجب به مردم نگاه می کند و میگوید: این جشن برای چیست و این اسیران کیستند؟
مردی فریاد میزند: اینان کافرانی هستند که بر یزید خلیفه مسلمین شوریده اند ویزید همه آنها را کشته و تعدادی هم اسیر کرده اند.
سربازی جلوی کاروان با نیزه ای که سر یکی از شهدا را در دست دارد فریاد میزند:ای اهل شام، اینان اسیران خانواده لعنت شده اند، اینان خانواده فسق و فجورند.
سهل بن سعد می بیند که این اسیران تعدادی زن و کودکند، خود غریب است در این شهر و دلش به حال غریبانهٔ این اسیران غریب می سوزد، پس می خواهد محبتی در حق آنان کند.
می خواهد جلو برود ناگهان سری میبیند که او را میخکوب میکند، زیرلب میگوید: خدای من! آیا محمد زنده شده و به دست اینان کشته شده؟! چقدر این سر شبیه رسول الله است.
پس نزدیک تر می رود و رو به دخترکی دست بسته می گوید:دخترم شما کیستید؟
دختر خیره به سر روبه روست، اشک چشمانش جاری شده با هق هق می گوید: من سکینه، دختر حسین بن علی ام، همانکه سرش پیش رویمان در تلالؤ است.
سعد بن سهل با دو دست بر سر میزند و میگوید: خاک بر سرم! این سر نواده رسول الله است؟ و رو به سکینه می گوید: ای سکینه! من از یاران جدت رسول خدا هستم، شاید بتوانم کمکی کنم، ایا خواسته ای از من دارید؟!
سکینه سرش را پایین می اندازد و میگوید: کاش به نیزه داران بگویید سرها را مقداری جلوتر ببرند تا نگاه نامحرمان به سرهای شهدا باشد و اینقدر به ما و زنان اهل بیت نگاه نکنند.
سعد بن سهل پیش می رود و هر آنچه که سکه برای تجارت آورده به سردسته نیزداران می دهد تا سرها را از کاروان فاصله دهند به این ترتیب سرها کمی جلوتر میروند، اما یزید دستور داده تا کاروان را در شهر شام ساعتها بگردانند، عده ای به زنان چشم دوخته اند، ناگهان مردی از ان میان بلند میگوید: برای خرید این کنیزان چقدر باید پول بدهیم؟!
ادامه دارد...
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_آداب_خوب_صحبت_کردن.mp3
زمان:
حجم:
6.22M
✍آداب خوب صحبت کردن
سخنرانی بسیار شنیدنی
حجت الاسلام فرحزاد
سلام علیکم خدمت کاربران محترم کانال
پنج مریض زخم بستر داریم
نیازبه تشک طبی سلولی داریم👆👆👆👆👆
ایزی لایف بزرگسال در هرماه 15بسته به نیازمندان نیازمندیم👆👆👆👆
وبه یک دستگاه اکسیژن ساز برقی نیازمندیم👉
خواهشمندیم کمک بفرمایید
خادم کانال شعبان پور
6037998105409568
حاجیه شعبان پور
401.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❁ ⃟ 🌼 ⃟ ❁ ⃟ 💚 ⃟ ❁ ⃟ 🌼 ⃟ ⃟ 💚 ⃟ ❁
🌼💚سـلام امـام زمـانــم
🌼💚صبحتـون بخیــر اربــاب
🌼💚برجلوه ی
🌼💚روی ماه مهدی صلوات
🌼💚برجذبه ی
🌼💚هر نگاه مهدی صلوات
🌼💚ما را نبود
🌼💚چو هدیه یی درخور او
🌼💚بفرست به
🌼💚پیشگاه مهدی،صلوات
🌼💚الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
🌼💚وَآلِ مُحَمَّدٍ
🌼💚وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌼💚وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ
✨
💚
#سلام_امام_زمانم 🖤
در میان عاشقان عطر حضورت میرسد
با ظهور اربعین بوی ظهورت میرسد
بیشتر از روز عاشورا به روز اربعین
برلبِ لب تشنگان جام طهورت میرسد
با چه شوقی اهل ایمان راهپیمایی کنند
کاروان در کاروان بوی عبورت میرسد
یالثارات الحسینت می شود نزدیکتر
نعره ی یافاطمه از راه دورت می رسد
ناله از گودال می آید که عَینَ المنتقم
انتقام انگار از اشک غرورت میرسد
#اللّهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرج
#امام_زمانم
#اربعین
〰️
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾