eitaa logo
؏ﭑرفـﺂݩِ مُجـﭑهد | شهیدانּ عشࢪیہ و طهـمـاسبے
411 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
59 فایل
﷽ ⭕️ معرفی و بازنشر زندگینامه، سبک زندگی، وصیتنامه، آثار صوتی و تصویری، دست‌نوشته‌ها و ... از مربیان‌شهید والامقام عشریه و طهماسبی 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir ⭕️ لینک ارتباط با مدیر کانال و یا ارسال محتوا: https://eitaa.com/admin1_arefanemojahed
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 📚 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ﴿واتل عليهم نباء ابراهيم﴾ چه می کنند این ابراهیم ها با دل مردم از نوع هادی اش از نوع همتش و سال ها بعد از جنس عشریه اش! چه رمزیست در ابراهیمیت بشر؟ چه شد که مرا به سمت خود کشانیدی آقا ابراهیم؟ از سال ۹۵ که بنر تصویرت را بر دیوارهای شهر دیدم تا سال ۹۷ و کم رنگ تر شدن بنرت در اثر باد و بوران؛ نگاه پر از شیطنت و آمیخته به معصومیتت را که برانداز میکردم با خودم میگفتم این عشریه کیست؟ عُشریه را عَشریه می خواندم و تو را مجاهد عراقی می دانستم! کمی گذشت که دانستم مدافعی! با خود گفتم: «مدافع عرب نسب هستی لابد از نوع حشدالشعبی!» بی خیال تو شدم. مرا با تو چه نسبت آخر؟ من یک نویسنده بودم و فرهنگی. کیفم کوک بود با جوایزم. تا اینکه روزی میان خاکهای شلمچه با خودم عهد بستم که اولین اثر چاپی ام متعلق به شهدا باشد. قریب به چاپ اولین اثرم بود که انصراف دادم. در به در دنبال شهید خوش نامی گشتم. از پایگاه بسیج تا لیست شهدا را زیر و رو کردم. هیچ کس را نمی یافتم! دوباره عابر گلزار شهدا شدم و عکس تو سر راهم سبز شد. گفتم: «آقای عشریه! شرمنده! من یه سرباز ایرانی میخوام!» آمدم منزل. اهل تماشای تلویزیون نبودم اما آن روز کسی در دلم گفت روشنش کن. دختربچه ای بود ده یازده ساله؛ که می گفت: «من زهرا عشریه فرزند ابراهیمم.» با خود گفتم چه اتفاقی! به یاد ملاقاتم با مسئول راهیان نور استان افتادم. شهدای زیادی نام بردند. از جمله روشنایی، طهماسبی وعشریه. آمدم منزل و پیگیر اخباری درباره ی تو شدم. به دل سیاهم ننشستی به عنوان سوژه داستان. چراکه تنها نوشته بودند: «ابراهیم عشریه، متولد شهریور ۵۶ در نکا و شهادت ۹۵ در حلب.» چیز شاخصی برای گفتن وجود نداشت. همان حین تلفنم لرزید و پیامی بر آن نقش بست: «رفیق جان یک دیدار با خانواده ی شهید عشریه جور شده برای پس فردا پایه هستی؟» پیام از سمت مجموعه ای از دوستان بود. هیچ گاه نشده بود که با آنها در منزل شهیدی گرد هم بیاییم. گفتم: «هستم.» آمدم و برای نخستین بار مهمان خانه ات شدم. اتمسفر خانه ات مسحورم کرده بود. عکسهایت بر در و دیوار به رویم میخندید. همسرت ساره از تو میگفت. نقطه ی خاص و متفاوتی در تو نیافتم. نکته ای که بتوانم بپرورانم و داستانی را قلم بزنم. ناگهان عذاب وجدان به سراغم آمد که این حجم از حضور ابراهیم عشریه در مقابلم بی دلیل نیست. تصمیمم را گرفتم. استخاره ای طلبیدم. برای نوشتنت گفتند: «خوب است. به شرط اجازه. اجازه بگیر!» پس از پایان دیدار، نزدیک ساره ات آمدم و گفتم قضیه استخاره را. گفت چند روزی است به دنبال نویسنده میگردد. گفتم: «من هستم.» گفت: «بسم الله.» اطلاعاتی که درباره ات نازل میشد مختصر بود برای خلق یک مستند روایی. پیر و زیر و رو شدم تا شناختمت. حتی در این میان مادر شدم و ارتباط با ساره سخت شد. تصمیم بر نقل مکان از منزلمان هم مزید بر علت شد. کاملا اتفاقی جایی ساکن شدیم که تا خانه ی تو چند قدم راه بود. نزدیک میدان شهید ابراهیم عشریه. تو من را هم محله ای ات کردی. از تو نوشتم اما با اضطراب و شرم. شبی مضطرب پلک بر هم گذاشتم. آمدی به خوابم و گفتی: «شرم نکن برو به ساره خانوم بگو من نویسنده ی این داستانم فقط و فقط من!». بیدار شدم و به ساره ات از رؤیای صادقه ام گفتم. اشک در چشمانش موج سواری میکرد و مرا محکم تر برگزید برای نوشتنت.و نوشتمت.... در حالی که بارها معجزه ها کردی و هر جا خستگی بر من چیره می شد، مسیر را باز میکردی. چه میکنند این ابراهیم ها خصوصا از نوع عشریه اش! فصل آخر داستان که نگارش شد تو دیگر بر دیواره های شهر نبودی. تصویر هفت هم رزم دیگر جای تو سبز شد و تو نبودی. گفتند: «این مدافع حرم محصول شهر نکاست؛ برگلزار نکا می نگاریمش» و من دانستم که رسالت نقش بستن تصویر تو بر دیواره های شهرمان از ابتدای شهادتت تا پایان فصل نهایی داستانم، تنها بیداری من بود و ایمان به لیاقتت بر نوشتن. نوشتمت؛ ارزشش را داشتی. عیارت بالا بود. هرکس که پیرو ثقلین شود، عیار بالا می شود. ﴿واتبع ملة ابراهيم حنيفا﴾ 🔖 •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ عضو شوید👇 🔗 | @arefanemojahed
📚 /1 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ هواپیما از زمین دل کند. بچه ها سر تماشا کردن از پنجره ها با هم کش مکش داشتند. هر سه شان صندلی کنار پنجره را می خواستند. دست آخر با فرمان مهماندار سر جایشان نشستند. مهماندار اجازه ی بالا رفتن کرکره ی پنجره را نمی داد. اجازه ی خروج هیچ نوری از داخل هواپیما به بیرون را نمی دادند. پرواز از عمد شبانه انتخاب شده بود. تحت حفاظت امنیتی بودیم. ما سوگلی های شهدا بودیم. من اما دلم پنجره میخواست تا هرچند در تاریکی به پایین نگاه کنم. من به دنبال یک مخاطب خاص میگشتم و آن مخاطب تو بودی ابراهیم. نمی دانم چرا فکر میکردم از آن بالا میتوانم تو را پیدا کنم؟ دوری است دیگر به آدم فشار می آورد. زیر لب می خواندم: «گلی گم کرده ام می جویم او را». پیش از پرواز دو سه ساعت در سالن معطل شدیم. گریه میکردم. بی قرار بودم. مادرم سر بچه ها را گرم نگه داشته بود. تا پرواز نمی کردیم و پایم به خاک سوریه نمی خورد باور نمیکردم که کار رفتنمان درست شده. ابراهیم، دفترچه ی جیبی خاطراتت را ورق میزدم. نوشته بودی: حرکت از فرودگاه در تهران: ۲۳. فرود در دمشق : ۱:۳۰ بامداد. پایم را که در فرودگاه گذاشتم، ریز و زیگزاگی قدم بر می داشتم. خودم را میگذاشتم جای تو. تصور میکردم قدم هایت را روی کدام یک از سنگ و سرامیک ها گذاشته ای. کوتاه قدم برمی داشتم تا حداقل چند تا از قدم هایم را جای پای تو گذاشته باشم. صدای تو و رفقایت در گوشم می پیچید. با خودم مرور می کردم. چه شد که تو در حوالی زندگی من پیدا شدی؟ من ساره بودم ساره عیسی پور. سرم به کتاب و دعا و قرآنم گرم بود. با مجردی خودم خوش بودم و فارغ بودم از عالمی و هیچ ابراهیمی نداشتم. بساط دبیرستان که جمع شد، طبق عرف آن زمان مرحله ی بعد شوهر کردن بود. من اما در حال و هوای درس بودم. بهترین گزینه برای من مربیگری قرآن در کانون قرآن نکا بود. دوره را شرکت کردم و تدریس را آغاز کردم. ابتدا کودکان و بعد افراد تحت پوشش کمیته امداد. همزمان به بنیاد شهید هم راه پیدا کردم. تبدیل شدم به مربی قرآن همسران شهید. کلاسمان بعد از قرائت قرآن به اتاق مشاوره و جلسه درد دل تبدیل می شد. من سنگ صبور آنها بودم. هر از گاهی تعجب میکردم که این همسر شهیدها چه انسانهایی هستند؟ چطور میتوانند این حجم از نبود یک پشتیبان را تحمل کنند؟ همه جور دردی در میانشان وجود داشت. ادامه دارد... 🔖 •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ عضو شوید👇 🔗 | @arefanemojahed
📚 /۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ از بنیاد که خانه می آمدم درد و قصه ی غصه ی آن ها را برای باباجان و مادر تعریف میکردم. برادر بابا، عمو حسین علی، طلبه بود. یک روز به خانه آمد و گفت: باید برم جبهه. بابا جان گفته بود: دَرسِت واجب تره پسر. عمو گوشش بدهکار نبود و سرانجام راهی شد. دو ماه بعد خبر شهادتش آمد. من دو سه ساله بودم که عمویم شهید شد. بابا در تمام سال های بعد متکفل بچه ها بود. پدرم مردی مقید بود. ماه رمضان هر سال به ما پول میداد و میگفت: «این ماه تو یه ختم برای عموت بگیر. تو برای پدرم. تو برای مادرم. تو برای شهدا». بابا جان یک کارگر ساده بود. کارگری، آب باریکه ای را بر سر سفره ی ما می نشاند. همیشه برای خرید در مضیقه بودیم. دلم میخواست جوری کمک حالش باشم. پس انداز میکردم برای خرید مایحتاج و حتی جهیزیه. کم کم که دیدم من هم باید رفتنی بشوم و این شتر در خانه ی ما هم می خوابد، شروع کردم به تراشیدن معیارها. اینکه از فامیل نباشد بچه حزب اللهی باشد، اهل دعا و ثنا و نور بالا زدن هم باشد. حالا بگرد و ببین که پسر مورد نظرم را از کجا میخواهی پیدا کنی؟ فقط باید یک شهید را زنده میکردم تا مطابق معیارهایم شود. معتاد به دعا بودم. شبهای جمعه بدون استثنا دعای کمیل میخوانم و غروب جمعه دعای سمات. به دعای آخرش خیلی اعتقاد داشتم: خدایا همسر خوب، دوست خوب، نصیبم کن. زیارت اهل قبور هم داشتم که محورش عمویم بود. دلم که میگرفت خودم را میرساندم ماکران، روستایی حوالی نکا که عمو آنجا دفن بود. بابا جان با همه ی دست تنگی اش برای عمو هر سال مراسم برپا میکرد. سروکله ی خواستگارها پیدا شد. از راننده کامیون تا کسانی که وعده ی طلا و جواهر می دادند. مال و منال وسوسه کننده بود. ولی من ساره بودم نه زن نمرود. می گفتم کسی به درد من میخورد که نصفه شب برای نماز شب بیدارم کند. بعد از مدتی از ازدواج ناامید شدم. اگر ازدواج این ها بود، می خواستم صد سال توی تنهایی خودم بمانم. مشغول شدم به همان مشغله های همیشگی در کانون قرآن. ساختمانی دو طرفه با حیاطی دل ربا. همه چیز رو به راه بود. جلسه و جشن با همکاری خانم ها و آقایانی مثل آقایون عمویی و عشریه. آقای عشریه جوان زبر و زرنگی بود که هم از نظر فنی و هم فرهنگی کمک حال کانون بود. همه چیز رو به راه بود تا اینکه سیل بخشی از نکا را با خود برد. 👈ادامه دارد... 🔖 •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ عضو شوید👇 🔗 | @arefanemojahed
📚 /۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ورودمان به فرودگاه دمشق، شبانه بود. از آنجا به بعد اسکورت شروع شد. آنجا یاد خانمی افتادم که در اتوبوس میگفت: «این مدافعا چقدر میگیرن؟ آخه ارزش داره به خاطر جنگ سیاسی جونشون رو بدن؟» با خودم گفتم حداقل فهمیده که ارزش جان خیلی بالاتر از این حرف هاست. با خودم گفتم ابراهیم دست مریزاد! اگر تو و رفقایت جنگ را در همان سمت مرزها متوقف نمیکردی، معلوم نبود چقدر از ایرانی ها باید برده داعش می شدند. مرد نداشتنمان در سوریه سخت بود. همه کاروان با برادرها یا پدربزرگ همراه بودند؛ بچه ها در مضیقه بودند. یازده شب در فرودگاه نشستیم. اتوبوس هایی با پرده های کشیده و دو ماشین ضد گلوله برای اسکورت آماده بود. از عظمت فرودگاه چیزی ندیدیم. افراد مسلحی با ما همراه شدند. معصومه بهت زده میگفت: «مامان نکنه اینا خودشون داعشی باشن؟» می گفتم: «نه مامان! اینا بسیجی های سوریه هستن.» سوار اتوبوس شدیم. سربازها لبخندی زدند و گفتند: «سلام علیکم». معصومه پر روسری اش را جلوی دهانش گرفته بود میخندید و میگفت: «عراقیه به من سلام کرد.» پرده را کنار زدم و بیرون را نگاه کردم. دور تا دور دمشق تپه های سنگی بود. رودخانه برادا که شهر جنگ زده را دو قسمت کرده بود، به چشمانم زیبا آمد. شاید نکا را به یادم می آورد؛ نکایی که روزگاری سیل زده شد. نکایی که من و تو در آن قد کشیدیم ابراهیم! سال ۷۸ سیل آمد. بخشی از نکا را از آدم و دار و درخت پاک کرد. شهر مثل بیماری شده بود که حال سرپا ایستادن ندارد. انگار از شهر یک آسمان مانده بود و از زمینش چیزهایی شناور در آب. کمر دار و درختها شکسته بود. گمان میکردم چند سال دیگر مردم کنار ساحلی می نشینند و نکا میشود یک رودخانه ی تماشایی. جای نکایی ها را ماهی ها می گرفتند. کانون قرآن هم از ویرانی ها مستثنا نبود. دوباره مکان جدید گرفتیم و کار را آغاز کردیم. انتظار میرفت جمعیتمان را سیل فاکتور گرفته باشد؛ اما همه آمدند. حتی آقای عشریه که آب تمام دار و ندار خانواده اش را برده بود. از زبان همکاران میشنیدم عشریه سیل را در خواب دیده است؛ دو روز پیش از سیل. میشنیدم که اهالی محل را از خواب بیدار میکند و موجب نجات عده زیادی میشود. بعد از این اتفاق در مکان جدید کانون، عشریه می درخشید. سیل او را پرعطش تر کرده بود. افسار فعالیت های فرهنگی را در دستانش گرفت. جلسه برگزار میکرد. جشن و عزا اقامه میکرد. در مجمع روز جمعه ها سفره‌دار جمع بود. من هم مشتاق تر از پیش کار میکردم تا کانون، رخت عزا را از تنمان بیرون بیاورد. روزهای بعد از ویرانی، نکا کج دار و مریز به حیات خود ادامه می داد. دوست داشتم به روی خودم نیاورم. نکای من که روزی خرمی بی نظیری داشت به یک لجنزار تبدیل شده است؛ جایی که وزوز حشرات موزی جایگزین صدای قناری هایش شده است. 👈ادامه دارد... 🔖 •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ عضو شوید👇 🔗 | @arefanemojahed
📚 /۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در همین روزها بود که عمو به خانه ی ما آمد. به خوش و بش با بابا نشست و بعد در گوشش پچ پچ هایی کرد. رو کرد به جمع و گفت: «یه بنده خدایی از ساره خواستگاری کرده. فیروزکوهیه. سرش به تنش می ارزه» مانده بودم این بنده خدا دقیقا کیست؟ کدام یک از بندگان خدا در این گیرودار روزهای بعد از سیل هوس زن گرفتن کرده؟! بابا جان خیلی عادی و بی تعصب مرا صدا زد و گفت: «شنیدی؟ یکی از همکارای عموت، تو رو ازش خواستگاری کرده» همکارهای عمو؟! آنها که همکارهای من هم بودند! این همکار اسم نداشت؟ بابا خیالم را راحت کرد و گفت: «اسمش ابراهیمه! ابراهیم عشریه!» تازه فهمیدم که فیروزکوهی است. ابراهیم عشریه ای که سیل خانواده اش را به شهر دیگری کوچانده. حس خاصی نداشتم، شاید هم داشتم و به روی خودم نمی آوردم. بیشتر حس تعجب داشتم. آخر چرا سراغ من آمده بود؟ این همه دختر. این همه همکار ترگل ورگل تر از من! میان افکارم ناگهان یاد چند روز پیش افتادم که برادر و خانم برادر آقای عشریه برای ثبت نام دخترشان سراغ من آمده بودند. دوزاری ام تازه افتاده بود. باید کمی از آفتاب مهتاب ندیدگی در میآمدم تا بفهمم دور و اطرافی ها چه نقشه های عاشقانه ای برای من میکشند. شناختی از عشریه نداشتم جز اینکه یک همکار فعال و یک آدم حسابی است. به بابا جان گفتم: «من که نمی شناسمش». واقعا نمی شناختمش. فقط میدانستم که بعد از سیل نکا همه ی مایملکش را از دست داده و به همراه خانواده مجبور شده به بهشهر برود. سیلی که بعدها برایم گفت زندگی اش را زیر و رو کرده. سیلی که خوابش را دیده بود و از قبل به دلش الهام شده بود. خواب دیده بود همه ی شهر ویران شده است. توی خواب، روی پل نکا ایستاده و تنها بازمانده شهر بوده است. از خواب بیدار می شود و در همان مرداد ماه، باران تند و تیز عربی را نثار زمین میکند. خوابش تعبیر میشود. نیمه شب بیدار می شود و می بیند حیاط خانه مثل رودخانه شده است. فریاد می زند و با برادرش امین همه ی محله را بیدار میکند. دوتایی سبک و دست خالی میدوند تا حیاط. روی دیوار خانه میروند و فریاد میزنند: «اهالی فرار کنید؛ فرار کنید» موج آب به محله حمله ور میشود. صدای وحشتناک آب تن همه را می لرزاند. ابراهیم دست امین را می گیرد و از تیر برق می رود بالا. مدت ها آن بالا می مانند تا آبها از آسیاب بیفتند. خدا بدون گزند همان بالا نگهشان میدارد و در نهایت ابراهیم سالم از قربانگاه بیرون می آید. بعد از آن جور دیگری زندگی را آغاز می کند؛ کاملا یک لاقبا می شود و خالص. زمان ما هنوز بحث های عشق و عاشقی داغ نشده بود. خواستگاری ها کاملا سنتی بود. من هم مینشستم تا پسر جلو بیاید و بعد طبق عرف گزینش کنم. 👈ادامه دارد... 🔖 •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ عضو شوید👇 🔗 | @arefanemojahed
📚 /۳ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بابا جان جست وجوها را به اصرار من از سر گرفت. مدتی بعد به این نتیجه رسید که آقای عشریه آه در بساط ندارد. از نظر مالی زیر صفر است. سیل همه ی داروندار و خانمانشان را شسته و با خودش برده است. بی پولی اش خیلی دلم را نزد. با خودم گفتم مهم این است که یک پسر مذهبی و لوتی است که دانشگاه می رود و تحصیل کرده است. قرارهای بعدی با درخواست آقا ابراهیم در خانه ی ما گذاشته شد. دوباره از معیارها و دعاها و تطبیق من با همه ی معیارهایش صحبت کرد. پیش از اینکه از او درباره ی دارایی اش بپرسم خودش گفت: «خانوم عیسی پور! دارایی من صفره صفره. خونه و زندگی ندارم. همه ی دارو ندارم رو باید تو رودخونه پیدا کنید. جالب تر از اون اینکه از دانشگاهم انصراف دادم.» علت انصرافش را اینطور توضیح داد: « یه خطایی، یه خبطی، یه تقلب کوچیکی سر جلسه کنکور انجام داده بودم. یه روز رفتم پیش حاج آقا لائینی ازش مسئله رو پرسیدم. ایشون گفتن هر پولی از طریق مدرکم نصیبم بشه پاک و حلال نیست. این شد که بی خیال دانشگاه شدم. الانم شاگرد قنادی شدم.» اما ادامه داد: «راستش من خیلی علاقه دارم به نظامی گری. تمام وجود من و زندگی من دفاعه. امتحان دانشگاه افسری رو دادم و منتظر جوابش هستم!» من راضی. بابا راضی. مادر راضی. اما هفته ی بعد، مادر آقای عشریه به همراه زن عمویش آمدند و گفتند: «ما راضی نیستیم؛ چون این پسر آسمان جُل شده. مگر اینکه خودش بتونه چیزی در بیاره؛ چشم داشتی نباشه.» بابا جان در پاسخ گفت: « اگه هیچی نداره خدارِ که داره؛ همه چیز درست وونه. خدا خودش همه صاحب اختیار هسته و روزی رسون. اِ ما هیچ کاره هستمی.» در نهایت قبول کردم. آقای عشریه با حجب و حیا دیوان شعری به من هدیه داد و در صفحه ی اولش نوشته بود: «در کیش عشق بازان راحت روا نباشد / ای دیده اشک می‌ریز، ای سینه باش افکار تقدیم به بهترین گل زندگی ام به همراه بهترین آرزوهای شیرین به مناسبت فرا رسیدن بهار ۱۳۷۹. اسفند ماه یک هزار و سیصد و هفتاد و هشت؛ از طرف آقا ابراهیم» 👈ادامه دارد... 🔖 •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ عضو شوید👇 🔗 | @arefanemojahed