eitaa logo
؏ﭑرفـﺂݩِ مُجـﭑهد | شهیدانּ عشࢪیہ و طهـمـاسبے
413 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
59 فایل
﷽ ⭕️ معرفی و بازنشر زندگینامه، سبک زندگی، وصیتنامه، آثار صوتی و تصویری، دست‌نوشته‌ها و ... از مربیان‌شهید والامقام عشریه و طهماسبی 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir ⭕️ لینک ارتباط با مدیر کانال و یا ارسال محتوا: https://eitaa.com/admin1_arefanemojahed
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 به رغم اینکه حرکت در تاریکی و زمین ناهموار خیلی خسته کننده بود، اما هنوز انگیزه و انرژی کافی برای ادامه عملیات را داشتم. ساعت ۳:۳۰ شده بود. هوا هم مرطوب و کمی سرد. در امتداد خاکریز حرکت کردیم. ۵۰۰ متر رفتیم. یک شکاف در خاکریز بود که پشت سر آن پلی بسیار کم عرض روی کانال وجود داشت. با احتیاط از روی پل عبور کردیم. چاره دیگری نداشتیم چون برای عبور از کانال فاضلاب مسیر دیگری از جاده اصلی وجود نداشت و آن هم در دید و تیر مستقیم دشمن بود. نگرانی هر لحظه بیشتر میشد. با خودم داشتم حساب میکردم که وقتی برسیم برای شروع عملیات، هوا کم کم روشن میشود و بچه‌ها قتل عام می شوند. باید به چپ می‌پیچیدیم و بعد از حدود ۱۰ متر دوباره به سمت راست. همین را دربیسیم اعلام کردم تا بقیه متوجه شوند. حالا دیگر ارتفاع العیس مقابلمان خودنمایی میکرد. ابومحسن بنا به دستور عمار جلو رفت و ۱۰ نفر از نیروها هم پشت سرش. من هم رفتم و پشت سرم هم ۱۰ نفر از نیروها و پشت نیروهای من هم ابراهیم حرکت کرد و ۱۰ نفر دیگر از نیروهای نجبا پشت سر نیروهای ابراهیم. 🔻ادامه دارد... ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🎁 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 🔗 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما
____🍃🌸🍃🌸🍃____ پشت سر حامد که میرفتیم از روی نقشه جی پی اس متوجه شدم، اگر این مسیر را ادامه بدهیم به رودخانه و کانال آب بعدی می رسیم که هیچ پلی روی آن نیست. بلافاصله تماس گرفتم و گفتم:« حامد صبر کن.» رفتم جلو و گفتم:« این مسیر اشتباهه، از مسیر دیگری برویم.» ولی حامد جواب داد:« مسیر دیگری را بلد نیستم.» و ادامه داد و رفت. من هم با نگرانی برگشتم سر جای خودم. چند دقیقه گذشت ابو محسن که عقب تر به همراه عمده قوا می آمد تماس گرفت و گفت:« ما هم از پل رد شدیم ولی شما را نمی بینیم.» اتفاق بدی داشت می افتاد، هنوز ابتدای عملیات بود و محسن که عمده قوا پشت سرش حرکت می‌کردند گم شده بود. گفتم:« از پل که رد شدید بعد به کدام سمت رفتید؟» گفت:« اول رفتیم سمت راست بعد از مدتی به چپ.» خیلی وضعیت بدی شده بود. به او گفتم:«من اعلام کردم که بعد از پل به سمت چپ بپیچید.» پرسید:« حالا چه کار کنیم؟» گفتم:«عقب گرد کنید و مسیری که آمدید را برگردید تا به پل برسید.» چند دقیقه بعد فرمانده عملیات برادر باقر تماس گرفت و به عمار که نزدیک من بود گفت:« الان ساعت چنده؟» عمار جواب داد:« ساعت ۳:۳۰.» برادر باقر گفت:« زمان زیادی تا روشنایی هوا نداریم. نزدیک سحر است و شما هنوز نرسیدید؛ برگردید.» مکالمات را که شنیدم خوشحال شدم به خاطر اینکه واقعاً کار خطرناکی بود و خدا را شکر قبل از به وجود آمدن فاجعه به این موضوع پی بردند و دستور لغو عملیات را دادند. گرچه روحیه نیروهای ما ضعیف تر می شد اما ارزشش را داشت. عمار به من گفت:« برو انتهای ستون هدایت در مسیر برگشت را خودت به عهده بگیر.» 🔻ادامه دارد... ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🎁 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 🔗 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما
____🍃🌸🍃🌸🍃____ همین کار را کردم. همه بنا به دستور، عقب گرد کردند و به سرعت برگشتیم. نیروها همه ناراحت بودند. در مسیر برگشت دشمن متوجه حرکت ما شده بود و توسط توپ ۲۳، خمپاره و موشک جاده را می زدند. البته مطمئن هستم که از ابتدا می‌دانستند ما در حال نزدیک شدن به مواضعشان هستیم، اما دست نگه داشته بودند تا نزدیک تر شویم. ولی وقتی متوجه بازگشت ما شدند دیگر فرصت را از دست ندادند و شروع به شلیک های کور می کرد. به سرعت نیروها را در اطراف جاده پراکنده کردیم و همه زمین‌گیر شدند. دوباره ستون را تشکیل دادیم و راه افتادیم تا رسیدیم به مرکز شهر الحاضر. الحمدلله بدون تلفات برگشتیم ولی نیروها از این عقب نشینی و عملیات ناتمام خیلی ناراحت بودند. البته اگر می دانستند چه فاجعه ای در انتظارشان بود به جای غر زدن تشکر هم می کردند. حفظ جانشان برای ما در اولویت بود. حالا ساعت ۵ صبح شده بود. بلافاصله پس از رسیدن به الحاضر با حامد و ابراهیم و ابو محسن و حیدر رفتیم خلصه. حامد ما را پیاده کرد و برگشت به مقر تیپ، اما کلید محل استراحت دست حامد بود. یادمان رفته بود کلید را از حامد بگیریم. به ناچار نماز صبح را در بالکن ساختمان خواندیم، تماس گرفتیم تا حامد کلید مقر را به دستمان برساند. کمی گذشت تا هلال کلید را آورد و رفتیم داخل برای استراحت. تا ساعت ۱۰:۳۰ خوابیدیم. بیدار که شدم شروع کردم به ثبت گزارش عملیات ناتمام دیشب. کم کم بقیه هم بیدار شدند. صبحانه و ناهارمان ادغام شد. ساعت ۱۳ عبدالله که مسئولیت اصلیش ادوات و پشتیبانی آتش بود، تماس گرفت و گفت:«مالک و حیدر برای شرکت در جلسه عملیات شناسایی که در مقر حیدریون برگزار میشود آماده بشن.» 🔻ادامه دارد... ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🎁 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 🔗 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما
____🍃🌸🍃🌸🍃____ وقتی به مقر حیدریون رسیدیم؛ همه فرماندهان و مسئولین اطلاعات یگان‌ها جمع شده بودند. هرکسی از نتایج عملیات های شناسایی اش می گفت. من هم وضعیت منطقه ای که روی آن کار کرده بودیم را شرح دادم. دست آخر به این نتیجه رسیدیم که با وجود چهار رودخانه ای که به موازات یکدیگر به دور تا دور العیس کشیده شده است امکان عبور نیروها وجود ندارد، بنابراین قرار شد تیم های اطلاعاتی اعزام شوند و بررسی کنند تا نقاطی که امکان ایجاد پل تعجیلی وجود دارد را پیدا کنند. دو تیم اصلی شناسایی تشکیل شد، طبق طرح باید تیم اول از محور البرنه_العیس و تیم دوم از محور الحاضر_العیس شروع به شناسایی نمایند. مسئولیت اصلی هماهنگی و تشکیل تیم های شناسایی به تیپ سیدالشهدا یعنی همان تیپی که ما بودیم واگذار شد. بعد از هماهنگی داخلی که انجام دادیم قرار شد حامد و حیدر از محور البرنه و ابراهیم و من و ابو محسن هم از محور الحاضر به سمت العیس عملیات شناسایی را شروع کنیم. بدون فوت وقت هم این کار را کردیم. وقتی رسیدیم به الحاضر، عبدالله ما را پیاده کرد و رفت. چون محدودیت خودرویی داشتیم قرار شد دم غروب عبدالله برای برگرداندن ما بیاید الحاضر. کار شناسایی اولیه شروع شد. سه نفری از الحاضر خارج و به سمت العیس حرکت کردیم. از آخرین خاکریز الحاضر که عبور کردیم از یکدیگر جدا شدیم و به منظور عدم جلب توجه دشمن با فاصله حدود ۳۰۰ متری به موازات یکدیگر به سمت العیس رفتیم. برای عبور از خاکریز سه متری، به ناچار من و ابراهیم باید به هم نزدیک می شدیم و از بریدگی خاکریز که نزدیکتر بود عبور می‌کردیم. ابراهیم زودتر به بریدگی خاکریز رسید. من هم داشتم به شکاف خاکریز میرسیدم. ابراهیم به محض اینکه خواست از شکاف خاکریز عبور کند، برگشت و به دیواره خاکریز تکیه داد و به من اشاره کرد. چسبیدم به خاکریز و خودم را رساندم به ابراهیم. 🔻ادامه دارد... ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🎁 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 🔗 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما
____🍃🌸🍃🌸🍃____ گفتم:«چی شده ابراهیم؟» گفت:« چند نفر از سمت العیس در حال نزدیک شدن به ما هستند.» سریع دو طرف شکاف خاکریز موضع گرفتیم. مخفی شدیم و آماده تیراندازی. ابراهیم گفت:« ممکنه گشتی های دشمن باشند؛ اگر از خاکریز رد شدند بزنیم بهشان.» دستمان روی ماشه بود، ابراهیم دیده بانی می کرد و هر چند ثانیه سرک می کشید تا مطمئن شود مسیرشان را گم نکنیم. هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شدند. نفسمان در سینه حبس شده بود و آماده کشیدن ماشه. ابراهیم هم آماده شده بود. یکی از آنها که جلوتر از همه بود به دهانه شکاف خاکریز رسید و ایستاد. تا ما را دید و من هم خواستم شلیک کنم دست هایش را بالا برد و گفت «صدیق» یعنی ما خودی هستیم. خدا خیلی رحم کرد. در کسری از ثانیه نزدیک بود بزنیم بهشان. جلوتر که آمدند ازشان پرس و جو که کردیم متوجه شدیم از نیروهای شناسایی یگان حیدریون هستند که بدون هماهنگی با ما وارد منطقه شده بودند. قرار نبود یگان دیگری تیم شناسایی وارد منطقه کند. متاسفانه گاهی این جور ناهماهنگی‌ها در منطقه به وجود می‌آمد. مشغول صحبت و تبادل اطلاعات با آنها بودیم که متوجه شدیم خطوط بیسیم شلوغ شده، دقت که کردیم شنیدیم حامد و حیدر دچار دردسر شده اند. ظاهراً حین انجام عملیات شناسایی از محور البرنه به العیس متوجه گروهی مسلح شده بودند که در حال پیشروی و هجوم به سمت البرنه بوده‌اند. 🔻ادامه دارد... ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🎁 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 🔗 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما
🍃🌸🍃🌸🍃 ... بعداً متوجه شدیم تعداد خیلی زیادی از مسلحین آمده بودند برای حمله و تصرف همزمان روستاهای البرنه، زیتان و خان‌طومان، اما به لطف خداوند قبل از اینکه خطوط پدافندی ما غافلگیر شود حامد و حیدر، تعدادی از آن‌ها را در حین پیشروی دیده و به خطوط خودی اطلاع داده بودند تا آمادگی پیدا کنند. خود حامد و حیدر هم سریع برگشته بودند به پشت خطوط و خاکریزهای البرنه برای تزریق نیرو و تقویت مواضع دفاعی. بعدها خبر رسید تعداد دشمن بیش از ۳ هزار نفر بوده. دشمن می خواست به محض تاریک شدن هوا به خطوط ما برسد تا بتواند از حداکثر تاریکی استفاده کند. همانجا و از مکالمات بیسیم متوجه شدیم حامد حین درگیری با مسلحین تیر خورده و باید برگردد عقب. به محض اینکه از وضعیت مطلع شدیم با عمار تماس گرفتیم برای اجازه ادامه شناسایی یا برگشت به خلصه و البرنه. عمار گفت: «شناسایی رو ادامه ندید و سریع برگردید.» هوا داشت تاریک می‌شد. به الحاضر که رسیدیم متوجه شدیم عبدالله برای تقویت خطوط و جابجایی نیروها به البرنه رفته و کسی برای برگرداندن ما نیامده است. حامد هم مدام با عمار تماس می‌گرفت و درخواست کمک می‌کرد. ظاهراً بدجوری گیر افتاده بودند. داخل یک ساختمان بودند و دشمن هم داخل ساختمان را با خمپاره جهنمی می زد. دل توی دل مان نبود و باید میرفتیم کمک شان؛ اما ماشین یا وسیله نقلیه دیگری در اختیارمان نبود. به سرعت و با نگرانی تا بیمارستان الحاضر با پای پیاده رفتیم. خیلی خسته شده بودیم. به بیمارستان رسیدیم. صدای آژیر آمبولانس‌ها امان نمی داد. پشت سرهم آمبولانس‌ها شهید و مجروح می آوردند. 🔻ادامه دارد... ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🎁 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 🔗 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما
____🍃🌸🍃🌸🍃____ ... پرس و جو که کردیم متوجه شدیم بعضی‌ها از خان طومان و بعضی از زیتان و بعضی از البرنه هم مجروح می‌آورند. بیمارستان پر از شهید و مجروح شده بود. ظرفیت بیمارستان هم محدود بود و تعدادی از شهدا و مجروحین را می دیدیم که جلوی ورودی بیمارستان روی زمین مانده اند. هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود. به ابراهیم و محسن پیشنهاد دادم با یکی از همین آمبولانس ها به البرنه برویم. ابومحسن و ابراهیم هم قبول کردند. جلوی یکی از آمبولانس‌ها را که گرفتیم متوجه شدیم دارد به سمت خلصه و بعد زیتان میرود. گفتم:«توکل بر خدا با همین آمبولانس به خلصه برویم و از آنجا به بعد هم خدا بزرگه.» با هماهنگی راننده سریع درب پشت آمبولانس را باز کردیم و سوار شدیم. راننده آمبولانس از نیروهای یگان فاطمیون بود. ماشین را نگه داشت تا همگی نمازمان را بخوانیم، خودش هم مشغول نماز شد. خیلی آرامش داشت. حضور مستمر در این منطقه و صفای باطن به او این آرامش را داده بود. از نماز خواندنش لذت بردم. به حالش غبطه می‌خوردم. به هر حال نماز را خوانده و راه افتادیم. در طول مسیر خشاب ها و مهمات مان را کنترل می کردیم. با عمار تماس گرفتیم و هماهنگ کردیم که به منطقه درگیری وارد شویم برای کمک، عمار هم با اطمینان پاسخ مثبت داد و گفت:« سریع بیاید.» طولی نکشید که رسیدیم به خلصه اما ابومحسن هنوز با خودش کنار نیامده بود و شک داشت برای آمدنش؛ لذا با عمار تماس گرفت و گفت:«نیاز هست من هم بیایم؟» عمار از لحن ابومحسن متوجه شده بود میل به آمدن ندارد و جواب داد:«نه نیازی نیست شما بیایید.» عمار واقعاً دست تنها بود. حامد هم که مجروح شده بود و برگشته بود عقب برای انتقال به بیمارستان. فقط حیدر در روستا مانده بود که برای تقویت خطوط دفاعی و حفظ البرنه به عمار کمک می کرد. به هر حال نوع رزم در این منطقه و روحیه عمار اجبار بردار نبود و با توکلی که در دلش داشت فرماندهی میکرد. با ابراهیم قرار گذاشته بودیم که هیچ وقت تنهایش نگذاریم. 🔻ادامه دارد... ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🎁 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 🔗 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما
____🍃🌸🍃🌸🍃____ بعد از چند دقیقه هلال با ماشین پشتیبانی اش رسید به خلصه، من و ابراهیم سوار شدیم تا همراهش برویم البرنه. مسیر خطرناکی بود و امکان روشن کردن چراغ های ماشین نبود. دشمن روی آنجا دید و تیر داشت و به راحتی می توانست آنجا را بزند. حتی فیوزهای چراغ خطر عقب و داشبورد را هم در آورده بودیم تا ناخواسته روشن نشوند. هوا ابری بود و در تاریکی مطلق رانندگی با سرعت، تقریباً غیر ممکن بود؛ از طرفی هم باید زودتر برای کمک به بچه ها می رسیدیم. برای طی مسیر مجبور بودیم با دستگاه جی پی اس مسیریابی کنیم. مسیرهایی هم که احتمال خطر و افتادن در آب رودخانه و یا دره و... بود را ابراهیم پیاده میرفت جلوتر و هلال را راهنمایی می کرد تا از مسیر اصلی منحرف نشویم. با اینکه هنوز سرماخوردگی و سرفه امانش نمی داد اما باز هم اجازه نمی داد من بروم؛ می گفت حواست باشه که مسیر جی پی اس را گم نکنیم. ابراهیم بعد از خوابی که دیده بود دیگر خودش نبود. ظاهراً با ما بود ولی دلش جای دیگر. انگار واقعا منتظر اتفاقی بود. صداهای درخواست کمک که گاه و بیگاه از بیسیم می شنیدیم ما را نگران‌تر می کرد. واقعاً نمیدانستیم چه وضعیتی در انتظارمان است. فقط میخواستیم برسیم و هر طور شده کمک کنیم تا البرنه سقوط نکند. به هر سختی و مشقتی بود بالاخره حدود ساعت ۹ شب رسیدیم البرنه و خودمان را رساندیم به عمار. 🔻ادامه دارد... ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🎁 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 🔗 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما
____🍃🌸🍃🌸🍃____ ... عمار بدون اینکه ما چیزی بگوییم اول رفت سراغ ابراهیم و ارتفاع را نشان داد و گفت: «حفظ این ارتفاع را برعهده بگیر.» تقریباً در حاشیه شمالی روستای البرنه، تلی نه چندان بلند ولی مهم قرار داشت که عمار نگران بود دشمن آن را تصرف کند و بر اوضاع مسلط شود. قبل از اینکه ما برسیم ظاهراً حیدر را به همراه یک دسته از نیروهای نجباء فرستاده بود بالای تل، برای حفظ آنجا. حجم آتش روی تل خیلی شدید و غیر قابل وصف بود. انگار می‌دانستند که باید کجا را بزنند. به هر حال به محض صدور دستور عمار، ابراهیم سریع خودش را برای انجام مأموریت در بالای تل البرنه آماده کرد. عمار آمد سراغ من و گفت: «مالک؛ برای اطمینان از عدم وجود شکاف در خطوط پدافندی و رفع نواقص و مشکلات احتمالی در خطوط دفاعی، باید محیط و حاشیه البرنه را بررسی کنید و یگان‌های مستقر در دور تا دور آن را با یگان‌های همجوار هماهنگ کنید تا مطمئن شویم هیچ نفوذی از طرف دشمن انجام نشده است. همچنین گزارش وضعیت موجود را هم لحظه به لحظه منتقل کنید.» خوب مسلماً کار بسیار طاقت فرسا و خطرناکی بود، اما عمار به من اعتماد کرده بود. بنابراین، اطاعت کردم و بلافاصله پیاده راه افتادم برای انجام این کار. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که عمار گفت: «با این تیم برو تا تأمین هم داشته باشی.» من و هفت نفر دیگر راه افتادیم و رفتیم. بعضی از مناطق حاشیه روستاها اصلا مشخص نبود که در اشغال دشمن است یا هنوز تحت تصرف ماست. ساختمانهای حاشیه روستا را باید یک به یک چک می‌کردم که خودی داخل آن هست یا نه. 🔻ادامه دارد... ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🎁 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 🔗 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما
____🍃🌸🍃🌸🍃____ به اولین یگانی که رسیدیم حیدریون بودند. بعد از آن جِیش یا همان ارتش سوریه بودند. بین آنها تا یگان بعدی که فاطمیون بودند فاصله ایجاد شده بود و هیچ نیرویی نبود. تیم تامین همراه من به سختی و با استراحت حرکت می‌کردند. به نیروهای فاطمیون که رسیدیم یکی از آنها به عنوان بلدچی برای نشان دادن قسمتی از مسیر تا یگان بعدی همراه من آمد. با عمار تماس گرفتم و قسمتی که خالی از نیرو بود را برای تزریق نیرو گزارش دادم. به یگان بعدی که رسیدم یکی از نیروها وقتی مرا دید سریع آمد جلو؛ فهمیدم بچه مشهد است. از نیروهای ارتش بود. گفت:« بچه‌های ما در خیابان مستقر هستند! دوتا شهید هم داده ایم ولی بقیه دارند مقاومت می‌کنند، اگر مهمات برسونید تا زنده ایم نمیگذاریم تا صبح یک نفر از دشمن وارد روستا شود.» واقعا نیروهای شجاعی بودند. می‌دانستم که بیشترین فشار دشمن از همین سمت است. بلافاصله تماس گرفتم و با مصطفی برای رساندن مهمات هماهنگ کردم. کمتر از ۲۰ دقیقه دو دستگاه تویوتا پر از انواع مهمات رسید و تحویلشان دادیم. در طول این مدت بچه های ادوات نجبإ یک دستگاه تویوتا را که به ۲۳ مهر م.م مجهز شده بود را آوردند ابتدای ورودی همین خیابان و شروع کردند به شلیک. 🔻ادامه دارد... ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🎁 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 🔗 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما
____🍃🌸🍃🌸🍃____ دیگر دشمن جرات نمیکرد وارد خیابان شود. هر بار که خشاب ۲۳ تمام میشد سریع تویوتا را می‌کشیدند پشت دیوار و خشاب ها را عوض می‌کردند و در این بازه زمانی هم چند تا از نیروها به سمت داخل خیابان تیراندازی می‌کردند تا حجم آتش قطع نشود. هماهنگی خوبی بود و دشمن نتوانست پیشروی کند؛ اما دو تا از نیروهای گردان تداخل در این درگیری مجروح شدند که یکی شان بعد از مدتی شهید شد. به سرعت درخواست آمبولانس کردم و آنها را از منطقه خارج کردیم. هرطور بود مسیر را ادامه دادم. ماموریت خطرناک، طاقت‌فرسا و اضطراب آوری بود. مشخص نبود در ساختمان بعدی دشمن منتظر ماست یا خودی. همینطور که میرفتیم از تعداد افراد تیم تامین کاسته می‌شد و هر کدام به بهانه‌ای در تاریکی از تیم خارج می شدند، به طوری که دیگر کسی نماند و من تنها ماندم و ماموریت را ادامه دادم. بالاخره یک ساعتی طول نکشید که دیگر یک دور کامل روستای البرنه را زدم. ساعت ۱۲ نیمه شب شده بود، عمار که مرا دید گفت:« برو بالا کمک تراب.» 🔻ادامه دارد... ─‍‌┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─ 🎁 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 🔗 | @arefanemojahed 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما
📚 سرانجام به لطف و عنایت خداوند متعال، طرح بازخوانی گزیده‌هایی از کتاب ده روز آخر (از شهود تا شهادت) با همراهی و پیگیری اعضای محترم گروه به پایان رسید. باتشکر از حمایت های شما. ⭕️جهت مطالعه و جستجوی مطالب این کتاب در گروه، می‌توانید از هشتگ‌های زیر استفاده بفرمایید: ان‌شاءالله سعی خواهیم کرد طی روزهای آینده گوشه‌هایی از زندگینامه پرفراز و نشیب و سراسر تلاش و جهاد این شهید والامقام را هم که در انتهای کتاب به‌طور خلاصه ضمیمه شده است خدمت اعضای محترم کانال عارفان مجاهد تقدیم نماییم. التماس دعا •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ نشرش با شما 🔗 | @arefanemojahed