||#آیه_گراف
[ إِلاَّمَنْتابَوَآمَنَوَعَمِلَعَمَلاًصالِحاًفَأُوْلئِكَ
يُبَدِّلُاللهُسَيِّئاتِهِمْحَسَناتٍوَكانَاللهُ
غَفُوراًرَحيماً ]
+بیراههزدن هایتهم،برایمن
بهاولیندوربرگردانکهرسیدی؛
توفقـــطبرگرد..!
جبرانگذشتهاتراخودمضمانتمیکنم :)🤍
• #خداےخوبم •
✨✨
مباهله یعنی.mp3
12.74M
#تلنگری
☀️ #مباهله یعنی؛ أظهر من الشمس است که؛
علی (ع) جانِ پیغمبر (ص) است!
تمـــامِ پیغمبر (ص) است!
پس چگونه شد؟
چه شد؟
چرا شد؟
💥 کــــه حق کسی را غصب کردند که تمامِ محمّد (ص) بود؟
#استاد_شجاعی 🎤
#حجتالاسلام_میرباقری
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
|😂|#طنز_جبهه
یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود^^
برای خودش یه قبریڪنده بود شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد :)
ما هم اهل شوخےبودیم؛
یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...!
گفتیم بریم یه ڪمےباهاش شوخے ڪنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم ،
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاڪریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند🌿
دیگه عجیب رفته بود تو حال
ما به یڪے از دوستامون ڪه
تن صدای بالایـے داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه:>
بگو: اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود
و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم؟!
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت:
باباڪرم بخون😂
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
سه دقيقه در قيامت 03.mp3
19.57M
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🎧جلسه سوم
🎙استاد #امینی_خواه
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#اهمیت_استغفار
🌼 آیت الله بهجت:
اگر بدانید چه هست این استغفار! چه گنج هایی در این ذکر استغفار نهفته هست! باید بیابید که این استغفار چیست. زبانتان وقتی به ذکر استغفار باز می شود، در حقیقت #موانع همه بر طرف می شود و #حوایجتان هم برآورده می شود. اصلاً استغفار صیقل دهنده روح است، شما را نزدیک می کند به خدا.
🍃💝🍃
سلام
دوتا نوجوان انقلابی تصمیم میگیرن باهم از حجاب و رهبر و شهداو...
تعریف کنن😍
داستان هایی از شهدا میخونن و باعشق تایپ می کنن📝وبه اشتراک میزارن😍🌹
مطالبی درمورد:‹حجاب و عفاف،رهبر،شهدا،فیلم هایی مثل گاندو،و..›
میزارن😍
فک میکنی این کانال مثل بقیه کانال هاس؟نچ..😌
فرق میکنه!
چه فرقی🤨
الان میگم:«
اینجا هرچی بخوای داریم😍😉از استوری گرفته تااااااااپروفایل🙂😍
اخبار مهم مثل آمار کرونا😫داریم،
رمان هایی از شهدا یا عاشقانه مذهبی داریم😍😍🌹
ازتون میخوام این کانال رو به دختران و پسران نوجوان و جوانتون معرفی کنید🙏🏻🌹🦋
اینم لینک😍👇🏻
#فرزندان_حاج_قاسم
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
#دعوت_به_عضویت_در_کانال
کانال خبری،تحلیلی عاشقان ولایت افتخار دارد خبرها و تحلیل های خبری مهم روز را جهت مطالعه برای شما اعضاء محترم به اشتراک بگذارد
در صورت تمایل با لمس اینجا به ما بپیوندید
لطفاً این پست را برای دوستان و آشنایان خود نیز ارسال فرمایید .
#مدافع_عشق
#قسمت۲۲
باز میگویی..
_ گفتم بس کن!!
_ نه گوش کن!!…اره کارای پارک برای این بودکه حرصت رو دربیارم.اما این جا…فکر کردم تویی!!چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست!!..حالا چی؟بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم…
_ میدونی..میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی ی گفت؟
دستم رابالا میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست! دوباره بخیه خورد.
چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را میگیرد…
_ بیا بشین کنار من..
و اشاره میکند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره.کنارش مینشینم و تو ایستاده ای درانتظار سوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد!
زهراخانوم دستم رامیگیرد و به چشمانم زل میزند
_ ریحانه مادر!…دق کردم تا برگردید..
چندتا سوال ازت میپرسم.
نترسو راستشوبگو!
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم.شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم
_ وا مامان!ازچی بترسم قربونت بشم.
چشمهای تیره اش را اشک پر میکند..
_ بمن دروغ نگو همین
دلم برایش کباب میشود
_ من دروغ نمیگم..
_ چیزایی که گفتید…چیزایی که…اینکه علی میخواد بره!درسته؟
ازاسترس دستهایم یخ زده .میترسم بویی ببرد.دستم رااز دستش بیرون میکشم.اب دهانم را قورت میدهم
_ بله!میخواد بره…
تو چند قدم جلو می آیـے و میپری وسط حرف من!
_ ببین مادر من! بزار من بهت…
زهراخانوم عصبی نگاهت میکند
_ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم اززبون خودت!
رویش راسمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد
_ تو ام قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم
اشک روی گونه هایش میلغزد.
_ گفتی توی حرفات قول و قرار…چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟
دهانم ازترس خشک شده و قلبم درسینه محکم میکوبد!
_ ما…ما…هیچ قول و قراری..فقط….فقط روز خواستگاری…روز..
تو بازهم بین حرف میپری و بااسترس بلند میگویی..
_ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری اخه!؟
_ علی!!! یکبار دیگه چیزی بگی خودت میدونی!!!
بااینکه همه تنم میلرزد و ازاخرش میترسم.دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش میکنم…
_ مامان جون!…چیزی نیست راست میگه!…روزخواستگاری…علی اکبر…گفت که دوست داره بره و بااین شرط …بااین شرط خواستگاری کرد..
منم قبول کردم!همین!
_ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن…اینا چی؟؟؟
گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی…
_ مادرمن! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین!
زهرا خانوم ازجا بلند میشود و باچند قدم بلند بطرفت مےآید…
_ همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضیه؟؟ بااین وضعی که براش درست کردی!؟چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ ازوقت باتو عقد کرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! کسیکه میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشه! نه اینکه دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهر بازی؟…
ازجایم بلند میشوم و سمتتان مےآیم
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093