『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
#مدافع_عشق #قسمت۳۳ بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری _ قربونت برم خودت گف
#مدافع_عشق
#قسمت۳۴
هردوباهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم
_ گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما کوچیکام پشت سر
چیزی نمیگوید و کلید را در قفل میندازد و در را باز میکند
فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس باماست میخورد.
حسین اقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود. میخندم و میگویم
_ سلام بچه!…چرا کلاس نرفتی؟؟..
_ اولن سلام دومن بچه خودتی…سومن مریضم..حالم خوب نبود نرفتم
تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشه ای از حیاط میگذاری میگویی
_ اره! مشخصه…داری میمیری!
و اشاره میکنی به چیپس و ماست.
فاطمه اخم میکند و جواب میدهد
_ خب چیه مگه…حسودید من اینقد خوب مریض میشم
توباز میخندی ولی جواب نمیدهی.کفشهایت را درمیاوری و داخل میروی.
من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپسش فرو میبرم که صدایش درمی آید
_ اوووییی …چیکا میکنی؟
_ خسیس نباش دیه
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم
_ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم..انداره اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد!
کاسه ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم.پشت بندش سرم راتکان میدهم و میگویم
_ به به!…اینجوری باید بخوری!یادبگیر…
پشت چشمی برایم نازک میکند.پاکت رااز جلوی دستم دور میکند.
میخندم و بندکتونی ام را باز میکنم که تو به حیاط می آیـے و باچهره ای جدی صدایم میکنی
_ ریحانه؟…بیا تو بابا کارمون داره
باعجله کتونی هایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم.درراهرو ایستاده ای که بادیدن من به اشپزخانه اشاره میکنی.
پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیـے.
حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند
_ علی…بابا! ازدیشب تاصبح نخوابیدم.کلی فکر کردم… فنجان چایش را برمیدارید و داخلش بابغض فوت میکند
بغض مردجنگی که خسته است…
ادامه میدهد
_ برو بابا…برو پسرم….
سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد
خدایا…چقدر سخته!
_ علی…من وظیفم این بود که بزرگت کنم..مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی…وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم.
پسر…خیلی سخته خیلی…
اگر خودم نرفته بودم…هیچ وقت نمیزاشتم تو بری!…البته…تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی…
باعث افتخارمه بابا!
سرش را بالا میگیرد و ماهردو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم.
یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی.
_ چاکرتم بخدا…
دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد
_ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری…مادرتم بامن…
بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هردو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا مابیشتر شاهد گریه اش باشیم…
اوکه میرود ارجا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی
_ دیدی؟؟؟…دیدی رفتنی شدم رفتنی…
این جمله راکه میگویی دلم میترکد…
#رفتنی_شدی
به همین راحتی؟….
پدرت به مادرت گفت و تاچندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم.اما مادرانه بلاخره بسختی پذیرفت.
قرارگذاشتیم به خانواده من تاروز رفتنت اطلاع ندهیم.و همین هم شد.روز هفتادو پنجم …موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را باچه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی ع میبستی.من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم.
تمام سعیم دراین بود که یکوقت با اشک خودم رامخالف نشان ندهم.پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بستی ،دراتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و ازروی میز سربندت را برداشتم
_ رزمنده اینوجا گذاشتی
برگشتی و به دستم نگاه کردی.سمت
ت امدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم…بستن سربندکه نه…. باهرگره راه نفسم رابستم…
اخر سر ازهمان پشت سرت پیشانی ام راروی کتفت گذاشتم و بغضم رارها کردم…
برمیگردی و نگاهم میکنی.باپشت دست صورتم رالمس میکنی
_ قراربود اینجوری کنی؟..
لبهایم راروی هم فشار میدهم
_ مراقب خودت باش…
دستهایم را میگیری
_ خدامراقبه!…
خم میشوی و ساکت را برمیداری
_ روسریت و چادرت روسرکن
متعجب نگاهت میکنم
_ چرا؟…مگه نامحرم هست؟
_ شما سرکن صحبت نباشه…
شانه بالا میندازم و از روی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویی
_ نه نه…اون مدلی ببند…
نگاهت میکنم که با دست صورتت را قاب میکنی
_ همونیکه گرد میشه…لبنانی!
میخندم ، لبنانی میبندم و چادررنگی ام راروی سرم میندازم.
سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی
_ روبگیر…بخاطرمن!
نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم.درحالیکه دراتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت!
رومیگیرم و میپرسم
_ اینجوری خوبه؟
_ عالیه عروس خانوم…
ذوق میکنم
_ عروس؟….هنوز
نشدم…
_ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه…
#ادامه_دارد
4_6008184073397207640.mp3
983K
⭐️ نماز شب را رها نکنید!
هر کس از نماز شب محروم شد، از رزق و روزی زیاد هم محروم خواهد شد.
#نماز_شب
حجةالاسلام #علوی_تهرانی
🌷خدایا اسم مارو جزو نمازشب خوونات قرار بده.
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌷بِسْمِ رَبِٓـــ الشـُ❤️ـَـهـدا🌷
🏴|عٍشق شیـــریـــنــ استـــ
اگــر معـــشــوق تـــو باشــد حسیــن|🏴
⛅ اولین ســـــلام تقـــدیم بہ ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان
حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
⛅ السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهـِ
یا اباصالحَ المَهدۍ
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدے و مَولاے
ْ الاَمان الاَمان
🍃🖤روزتون مَهدوي🖤🍃
🌠☫﷽☫🌠
🕊زیارتنامه ی #شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
#یادو نام شهدا باصلوات🌷
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
سرباز حاج قاسم سلیمانی🌹
دو تا از بچّه های واحد شناسایی از ما جدا شدند. آنها با لباس غواصی در آبها جلو رفتند. هر چه معطل شدیم باز نگشتند. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقر بر گشتیم. محمد حسین که مسوول اطّلاعات لشکر ثارالله بود، موضوع را با برادر حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر در میان گذاشت.
حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیات ما با خبر می شود. اما حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب تکلیف این دو نفر را مشخص می کنم.
صبح روز بعد حسین را دیدم. خوشحال بود. گفتم: چه شد؟ به قرارگاه خبر دادید؟
گفت: نه. پرسیدم: چرا؟!
مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آنها را دیدم. هم اکبر موسایی پور هم حسین صادقی را.
با خوش حالی گفتم: الان کجا هستند؟
گفت: در خواب آنها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهره اکبر نور بود! خیلی نورانی بود. می دانی چرا؟ اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نمی شد. در ثانی اکبر نامزد داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، اما صادقی مجرد بود.
اکبر در خواب گفت که ناراحت نباشید؛ عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می گردیم.»
پرسیدم: چه طور؟!
گفت: شهید شده اند. جنازه های شان را امشب آب می آورد لب ساحل.
من به حرف حسین مطمئن بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست.
وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده! بعد هم پیکر اکبر پیداشد
#خاطرات_محمدحسین
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
تلاوت یک آیه از"قرآن کریم"(آل عمران)بهمراه ترجمه آن،هدیه به شهیدعارف،محمدحسین یوسف الهی ❤❤
.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوندبخشنده وبخشایشگر
قَالَ رَبِّ أَنَّىٰ يَكُونُ لِي غُلَامٌ وَقَدْ بَلَغَنِيَ الْكِبَرُ وَامْرَأَتِي عَاقِرٌ ۖ قَالَ كَذَٰلِكَ اللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ ﴿٤٠﴾✨🌴
گفت: پروردگارا! چگونه برای من پسری خواهد بود، در حالی که پیری به من رسیده و همسرم نازاست؟ خدا فرمود: چنین است [که میگویی، ولی کار خدا مُقیّد به علل و اسباب نیست] خدا هر چه را بخواهد [با مشیّت مطلقه خود] انجام می دهد. (۴۰)✨🌴
یامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در فضیلت قرائت قرآن در منزل فرمودهاند:
✨ خانههای خود را به تلاوت قرآن روشن کنید و آنها را گورستان نکنید✨
اصول کافی،جلد۴
🏴 روایت کربلا | اوج مصیبت در کربلا شهادت طفل شش ماهه است
رهبر معظم انقلاب:
◾️ به نظر من اوج مصیبت در کربلا، شهادت علی اصغر علیه السلام و این طفل شش ماهه در آغوش پدر است. معمولاً از روز هفتم محرّم تشنگی اصحاب سیّدالشّهدا علیه السلام و خاندان پیغمبر را مطرح میکنند اما عطش آدم بزرگ با عطش بچّهی کوچک، آن هم بچّهی شیرخوار، قابل مقایسه نیست.
◾️ من وقتی در ذهن خودم ترسیم میکنم آن حالتی را که در خیمههای حسین بن علی علیه السلام در حدود عصر عاشورا بود، که این بچّهی شش ماهه به شهادت رسید؛ آن هیجان را، آن نگرانی را، آن ناراحتی را که به خاطر عطش این بچّه پیش آمده بود، واقعاً برایم قابل تحمّل نیست و طاقت نمیآورم.
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
1_1126102223.mp3
20.05M
🏴 حسینیه مجازی
🎧 #نوحه روز ششم محرم
▪️میون این هلهلهها کیه صدام میزنه
🎤 با نوای حاج مهدی رسولی
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#سفینهالنجاه🤍🌱
پسر نوح غرق شد؛
وقتی که پدرش از بلندای کشتی،
دستهایش را
برای گرفتن دست او،
دراز کرده بود!
ندای "هل من ناصرِ" امام نیز،
بوتهٔ امتحان است!
زمان آزمایش است!
سنجهی سلامت روح است!
امام کشتی نجات است؛
او بر فراز سیل، پیش میرفت...
و دستانش را برای
بالا کشیدن همگان میگشود!
اما چه کم بودند
آنها که خود را نجات دادند!
چه کم بودند آنها که فهمیدند
حسین، فرصت رستگاری است...😭
فرصت پاک کردن گذشته،
و از نو ساختن!
🌴🏴🌴
🏴 به دوستانش گفته بود دعا کنید تا محرم تمام نشده، من هم شهید شوم
💠 مادر شهید موسوی میگوید: به دوستانش گفته بود دعا کنید تا محرم تمام نشده، من هم شهید شوم و پیش شهید باقری بروم که روز آخر محرم، او هم شهید شد. وقتی اعلام کردند جوانترین شهید مدافع حرم است، خیلی خوشحال شدم وخدا را شکر کردم که باعث سربلندی و افتخارم شد👇
🔗 http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/2995
💠 دلدادگی شهدا به امام حسین(ع) و عاشورا
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
1_1127479898.mp3
15.61M
🏴 حسینیه مجازی
🎧 #روضه روز ششم محرم
▪️روضه حضرت قاسم علیهالسلام
🎤 با نوای حجتالاسلام میرزا محمدی
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#سخنعارفان👌🌱
شیخ جعفر شوشتری (رحمة الله عليه) :
کسانی که نام این بزرگوار را می شنوند و تغییر حالی در خود نمی بینند، جداً نگران ایمان خود باشند!
نام آقا امام حسین علیه السلام محک ایمان است...
🌴✨🏴✨🌴
هم قد گلوله توپ بود
گفتن: چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت: با التماس !
گفتن: چه جوری گلوله رو بلند میکنی، میاری؟
گفت: با التماس !
به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟
لبخندی زد و گفت: با التماس !
وقتی تکه های بدنشو جمع میکردن، فهمیدم چقدر التماس کرده !!!
#احلی_من_عسل
#قاسم_ها ❣
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
سه دقيقه در قيامت 10.mp3
15.91M
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🎧 جلسه دهم
🎙#استاد #امینی_خواه
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
#مدافع_عشق #قسمت۳۴ هردوباهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم _ گفتیم اول بزرگتر بر
یچیزی میگین ها…دخترمه
حاج اقا_ میدونم پدرعزیز…من توجریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسید علی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش که..
مادرم_ بلاخره دخترمن باید منتظرش باشه!
حاج اقا_ بله خب بارضایت خودشه!
پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی … حاج اقا لبخند میزند و میگوید
_ چطوره یه استخاره بگیریم…
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است ازلحن پدرو مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید
_ استخاره؟…دیگه حرفاشونو زدن …
تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم _ حاج اقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج اقا_ بله حق باشماست…
ولی اینجاعقل شما یه جواب داره .اماعقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه…
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتمن استخاره بگیریم.برای همین بلندمیپرانم که
_ استخاره کنیدحاج اقا..
مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند
ومن هم پافشاری میکنم روی خواسته ام.
حدود بیست دقیقه دیگر بحث و اخر تصمیم همه میشود استخاره.پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشودو قضیه عقد هم کنسل! اما درعین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری که حاج اقا گرفت “خیلی خوب درامد ”
درفاصله بین بحث های دوباره پدرم و من فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می آورد.مادرم که کوتاه امده اشاره میکندبه دستهای پر فاطمه و میگوید
_ منکه دیگه چیزی ندارم برای گفتن…چادر عروستونم اوردید.
سجاد هم بعد ازدیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و بایک کت مشکی و اتو خورده پایین می اید
پدرم پوزخند میزند
_ عجب!…بقول خانومم چی بگم دیگه…دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسین اقا که باتمام صبوری تابحال سکوت کرده بود.دستهایش رابهم میمالد و میگوید: خب پس مبارکه
و حاج اقاهم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند.
فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و به اشپزخانه میبرند.روسری وچادر را سرم میکنند.و هردو باهم صورتم رل میبوسند.از شوق گریه ام میگیرد.هرسه باهم به هال می رویم.روی مبل نشسته ا
ی باکت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد. عجب_دامادی!
سربه زیر کنار مینشینم.اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسته ای…ومن میدانم که دوستم داری! نه نه…بگذار بهتر بگویم
تو ازاول دوستم داشتی!
خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی
_ چه ماه شدی ریحانم
باخجالت ریز میخندم
_ ممنون اقا شمام خیلی…
خنده ات میگیرد
_ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا
هردو میخندیم
حاج اقا مینشیند.دفترش را باز میکند
#ادامه _دارد
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
#مدافع_عشق #قسمت۳۴ هردوباهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم _ گفتیم اول بزرگتر بر
#مدافع_عشق
#قسمت۳۵_۳۶
ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنی باچادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیز هرطور که تومیخواهی باشد.ازپله ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اند و گریه میکنند.تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده.مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار درایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند.
نگاهت را درجمع میچرخانی و لبخند میزنی
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه باچشم ازت میپرسند
_ کی؟….کی مهمونه؟…
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم…
هیچ کس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
ازجا میپری و میگویی
_ مهمون اومد..
به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟…دیر که نکردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم کفش هایش راگوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میکنیم.به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید…مام میایم
اومیرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی
_ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا…
مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید
_ نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته مادر…
لبخند میرنی و رو بمن میکنی
_ حاجی از رفقای حوزس…ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه!….
حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد …
همگی بادهان باز نگاهت میکنیم…
خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده که…گفتم شاید بعدن دیگه نشه
دستی به روسری ام میکشی
_ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروساکنی…میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم…
علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد…
چقدر دوست دارم علی!
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست…
ازاول #اسمانی بوده …
امن یجیب #قلب من چشمان بی همتای توست
همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم.
زهرا خانوم دست درازمیکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟…مادر این چه کاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟…نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟
خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای.دودستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ اره میدونم دارم چیکار میکنم…میدونم!
زهرا خانوم دودستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟…ببین داره چیکار میکنه!…صبرنمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاررو عقد کنه!
اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که:
_ والا زن چی بگم؟…وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد.از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم
_ دختر…عزیز دلم! منکه بد تورو نمیخوام!یعنی تو جدن راضی هستی؟…نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟
فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که:
_ ای خدا!…جووناچشون شده اخه
صدای سجاد درراه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟
همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هارا پایین می آید.دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایم را پر میکند.پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس…
زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجاد باشنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله اخر زمین میخورد.
زهراخانوم سمتش میدود
_ ای خدا مرگم بده! چت شد؟
سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد
_ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟…دقیقا چته برادر
و بازهم بلند میخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نعخیر.مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم.
فاطمه که تابحال مشغول صحبت باتلفن همراهش بود.لبخند کجی میزند و میگوید
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم.گفتم بیان
زینب میپرسد
_ گفتی برای چی باید بیان؟
_ نه!فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید.مراسم خداحافظی توخونه داریم…
_ عه خب یچیزایی میگفتی یکم اماده میشدن
تو وسط حرفشان میپری
_ نه بزار بیان یهو بفهمن
گوید”
عذرمیخوام من دخالت میکنم.ولی بهتر نیست باارامش بیشتری صحبت کنید؟
پدرم _ و علیکم السلام! حاج اقا
یچیزی میگین ها…دخترمه
حاج اقا_ میدونم پدرعزیز…من توجریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسید علی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش که..
مادرم_ بلاخره دخترمن باید منتظرش باشه!
حاج اقا_ بله خب بارضایت خودشه!
پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی … حاج اقا لبخند میزند و میگوید
_ چطوره یه استخاره بگیریم…
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است ازلحن پدرو مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید
_ استخاره؟…دیگه حرفاشونو زدن …
تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم _ حاج اقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج اقا_ بله حق باشماست…
ولی اینجاعقل شما یه جواب داره .اماعقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه…
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتمن استخاره بگیریم.برای همین بلندمیپرانم که
_ استخاره کنیدحاج اقا..
مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند
ومن هم پافشاری میکنم روی خواسته ام.
حدود بیست دقیقه دیگر بحث و اخر تصمیم همه میشود استخاره.پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشودو قضیه عقد هم کنسل! اما درعین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری که حاج اقا گرفت “خیلی خوب درامد ”
درفاصله بین بحث های دوباره پدرم و من فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می آورد.مادرم که کوتاه امده اشاره میکندبه دستهای پر فاطمه و میگوید
_ منکه دیگه چیزی ندارم برای گفتن…چادر عروستونم اوردید.
سجاد هم بعد ازدیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و بایک کت مشکی و اتو خورده پایین می اید
پدرم پوزخند میزند
_ عجب!…بقول خانومم چی بگم دیگه…دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسین اقا که باتمام صبوری تابحال سکوت کرده بود.دستهایش رابهم میمالد و میگوید: خب پس مبارکه
و حاج اقاهم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند.
فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و به اشپزخانه میبرند.روسری وچادر را سرم میکنند.و هردو باهم صورتم رل میبوسند.از شوق گریه ام میگیرد.هرسه باهم به هال می رویم.روی مبل نشسته ا
ی باکت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد. عجب_دامادی!
سربه زیر کنار مینشینم.اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسته ای…ومن میدانم که دوستم داری! نه نه…بگذار بهتر بگویم
تو ازاول دوستم داشتی!
خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی
_ چه ماه شدی ریحانم
باخجالت ریز میخندم
_ ممنون اقا شمام خیلی…
خنده ات میگیرد
_ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا
هردو میخندیم
حاج اقا مینشیند.دفترش را باز میکند
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
4_5820998802953219284.mp3
7.48M
🎤•|کربلایۍجوادمقدم|•
🔊واحد_لالاگُلپَرپَربِخواباصغَر
مادَرِتکِهشیرنَداره..؛💔😭•~
↓
#درهراسمحرملهتورونبینه
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
•|😭💔|•
••| #یابابالحوائج🖤°•.
خیــلیبهاشــکدیدهماخنــدهشــدولــی..؛
آننیشخند"حرمـلهلعنالله"ازیادمانرفت..؛😭
#شرح_و_تفسیر_زیارت_عاشورا
⭕️ قسمت دوم
❇️اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها
🔻 «يا» در زبان عربی، حرف ندا است كه به معنی «ای» میباشد. مثلاً وقتی میگوييم «خدايا» يعنی ای خدا كه ترجمه جمله «يا اَلله» و «يا رَب» در زبان عربی است.
🔻 اما در ادعيه و زيارات، مهمترين كاربرد «يا» در مفهوم توسل است كه در اين فراز به معنی توسل به مقامات حضرت اباعبدالله (علیه السلام) است.
♦️اَباعَبدِالله اسم نيست، مقام و جايگاه است
🔻عجيبترين، بزرگترين، پرعظمتترين و پرقدرتترين مقام حضرت حسين (علیه السلام) مقام عبداللهی ايشان است.
🔻عنوان اَباعَبدِالله كه توسط حضرت رسول اكرم (صلیالله علیه وآله وسلم) طبق دستور وحی در بدو تولد حضرت حسين (علیه السلام) به ايشان اعطا شده است، اعلام مقام حضرت حسين (علیه السلام) توسط رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در بارگاه حقتعالی است.
در آن شرايط كه حضرت، دوران نوزادی را آغاز كرده بودند، هنوز فرزندی به نام عبدالله نمیتوانستند داشته باشند، ولی میبينيم كه طبق روايات اهلالبيت ، به محض آنكه بعد از تولد، قنداقه حضرت را در آغوش رسول خدا (صلیالله علیه وآله وسلم) قرار دادند، حضرت رسول اكرم (صلیالله علیه وآله وسلم) شروع كردند به گريه كردن و فرمودند: «لَا يَوْمَ كَيَوْمِكَ يَا أَبَاعَبْدِالله».
و یا وقتی گلوی علی اصغر دريده شد، حضرت حسين (علیه السلام) خونش را به آسمان میپاشيد: «اَباعَبدِالله» يعنی پدر علی اصغر، پدری كه فرزندش اينطور مظلومانه در راه حق تكه تكه شد و بدينوسيله شدت مظلوميت حضرت حسين (علیه السلام) در اين كنيه نهفته است.
🔻اما سرّ ديگر در فرمايش رسول خدا (صلیالله علیه وآله وسلم) در تسمیه حضرت حسين (علیه السلام) به اَباعَبدِالله، آن است كه
مانند معنی ابوالفضل میباشد كه پدر فضل و كرَم است، وقتی دستش را داد پدر كرَم شد، وقتی چشمش را داد پدر فضل شد، وقتی هر چه داشت خرج مولايش كرد، وقتی با آن تشنگی جگر پاره كن به خاطر كرَمش آب نياشاميد،
وقتی حسين (علیه السلام) تشنه است، وقتی بچهها تشنهاند، ابوالفضل! تو و آب؟!
حضرت بچهای بنام فضل نداشت اما پدر فضل و كرَم شد.
🅾پایان قسمت دوم
👈ادامه دارد...
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
استاد بزرگوار ایت الله سید محمد مهدی میرباقری👇
🔻بعضی موانع، توفیق نماز شب را از ما سلب میکند.
استادِ عزیزی میفرمود که:
بعضیها
باید #ده_سال_گریه کنند
که #خدای_متعال
به آنها توفیق #شبزندهداری و #نماز_شب بدهد؛
به خاطر موانعی که در آنها هست. بالاخره این کار باید اتفاق بیفتد؛
اگر اتفاق نیفتد،
انسان سرانجام از این فضیلت محروم می شود.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهو_رمی_خوانیم
#اللهم عجل لولیک الفرج
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093