4_5902111579620509110.mp3
3.77M
🎧 #شور دلنشین و شنیدنی🖤
🎼 سینه زدن برای تو با من...
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
🌙 #السلام_علیک_یااباعبدالله
🔹36 روز #تا_محرم 🏴
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
#شهیدانه
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
+🌱←
#عفیفه🦋
[ معجزهیچـادر ]
.
٬٬💌،، روزگاربـرایاهلبیتسختشدهبود
زندگیناجـورمیچرخـید..
حضرتزهراسلاماللهعلیه،بـهحضرتامیر
فرمودن: چادرمرا بگیـر و بـهاجارهبگذار
بهامانـت،تا وضعمانبهترشـود،در خانهمیمانم
.
٬٬🌿،، حضرتامـیرالمومنینعلیهالسلام
نیز،اینچنینکـردند..
چادر مادر از جنسپشـمبـود
حضرتعلیمقداریجـو قرضکردند و چادر را
بـهنزد مرد یهودی،بـهامانتو رهنگزاشتن
.
٬٬🌸،، شبشد و همسر یهودیبـه
اتاقیکهچادر آنجابـود رفت..
اتاقرا،نـوریچراغانکـردهبود!
دنبالِمنشـأ نـور رفتومتوجهشد
#نور_از_چادر_بانوست.♥.
.
٬٬🌙،، تمامقبیلـهمتوجهشدنو با چشمخود
نظارهگر اینمعجزهزیبا شدند
[ اینبانـو انقدر گرامـیومحترمهپیشخدا
کـهتنها ″چادرش″ شیعـهمیکنـه! ]
.
٬٬🌍،، با دیدناینمعجـزه..
۸۰ نفر شیعـهشد!💥
[ ولایتمدار تـر از اینبانو،واللهنداریم! ]
انقـدر حواسشبـهامامزمانشهستکـه
بـههرنحوی،در راهاسلاموهدایتوتبلیغ
پایامامشمیایسته..
#تاآخریننفـس💔
.
[ دخـترایحضرتزهرا..
#حواستونبهچادرتونباشـه
همینیهتیکه؛جونها براشدادهشده
معجزهها باهاشاتفاقافتاده
باهاش بسیاریمسلمانشـدن..
جـوریبپوشیـدکـه
صاحبـشازتونراضـیباشـه ]
.
#شادیقلبمطهرشانصلوات:)♥️
#اللهمعجلالـولیکالـفرج🌸
#کپیصلواتینذرفرج🌱
4_5807597800615056583.mp3
11.85M
#انسان_شناسی ۳۰
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
💥برای بزرگ شدنِ روح، میتونی، مسیرِ سخت و طاقتفرساش رو طِی نکنی، ولی برسی!
⚡️برای تکامل بخش انسانیات، میتونی کمتر از بقیه، تلاش کنی، ولی زودتر از بقیه برسی!
بله ...این جاده هم، مثل همهی جادهها، میانبر داره ❗️
این میانبر شیرین رو، کشف کن!
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
#شهیدانه
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
💕وقتی خــــــدا مشکلات تو رو حل میکنه تو به توانایی های او ایمان داری
👌و وقتی خــــــدا مشکلات تو رو حل نمیکنه
او به توانایی های تو ایمان داره
همین:)))✨❤️✨
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تیزر سیدنا دوباره برگشت
و حواشی یک سال بایکوت رسانه ای!!
بسم الله
ما اومدیم، قوی تر از قبل
به کمک خدا و همراهی شما، شاید بتونیم
دوکلــــوم حرف دلی بزنیم تـــو این شرایط
کشور و منطقه که بتونهبه دردتون بخـوره!
.
این آیدی کانال ایتا سیدناست
یه سری به کانالش بزنید،کلیپ های خفنی قراره منتشر بشه!
@seyyedoona
@seyyedoona
@seyyedoona
او رود جنون بود که دریا می شد
با بیرق آفتاب بر پا می شد
پرواز اگر نبود، معلوم نبود
این مرد چگونه در زمین جا می شد.
🌷مجموعه داستان زندگانی سراسر شنیدنی جانبازشهیدسیدمنوچهرمدق به روایت همسر بزرگوارایشون تقدیم نگاه سبز شما عزیزان وهمراهان میشود🙏🌷.......
قسمت شانزدهم👇👇
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت پانزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) شنیده بود دزفول ر
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت شانزدهم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
رزمنده کوله اش را انداخته بود روی دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو می رفت. احساس می کرد منوچهر نزدیک است. شاید آمده باشد.حتی صدایش را شنید. راهش را کج کرد به طرف خانه ی پدر منوچهر. در را باز کرد. پوتین های منوچهر که دم در نبود. از پله ها رفت بالا. توی اتاق کسی نبود، اما بوی تنش را خوب می شناخت. حتما می خواست غافل گیرش کند.تا پرده ی پشت در را کنار زد، یک دسته گل آمد بیرون؛ از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید. از هر گل یک شاخه. خوش حال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آن جا.
🌹🌹🌹
سه ماه نیامدنش را بخشیدم، چون به قولش عمل کرده بود. با آقای اسفندیاری، شوش خانه گرفته بودند. خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگ تر و روشن تر بود. منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود توی اتاق کوچک تر. گفت: این ها تازه ازدواج کرده ند. تا حالا خانمش نیامده جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هر چه بگویی، همان کار را می کنیم. من موافق بودم. منوچهر چهار تا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم؛ دو تا برای خودمان، دو تا برای آن ها. توی جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد.
🌹🌹🌹
روز بعد، آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت می شد که تنها نیستم، می رفت. آقای اسفندیاری دو، سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر خودمان را گرم می کردیم. یا مسجد بودیم یا حرم دانیال نبی. توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را راحت تر از تهران می گرفت. می رفتم بالای پشت بام، آنتن را تنظیم می کردم. به پشت بام راه پله نداشتیم. یک نردبان بود که چند تا پله بیش تر نداشت. از همان می رفتم بالا.
یکی از برنامه ها اسرا را نشان می داد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرس شان را می گفتند و شماره ی تلفن می دادند. اسم و شماره تلفن را می نوشتیم و زنگ می زدیم به خانواده هایشان. دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم. بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کارها را بکند. اسم و شماره ها را می دادیم و او خبر می داد به خانواده هایشان. وقتی شوهرهایمان نبودند، این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند، تا هفته ی بعد نمی بینیم شان.
🌹🌹🌹
چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش. خبر آمدن شان را آقای اسفندیاری بهم داد. یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند. هول شدم. حالم به هم خورد. آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم. دکتر گفته بود باردارم. به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند. سر راهش، از دوکوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود. آن شب منوچهر ماند.
🌹🌹🌹
نمی گذاشت از جا بلند شوم. لیوان آب را هم می داد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یک چیزی می خرید می آمد. یک لباس دخترانه ی لیمویی هم خرید. منوچهر سر هر دو تا بچه، می دانست خدا به مان چه می دهد. خیلی با اطمینان می گفت. ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند. گفت: می روم حرم. خلوتی می خواست که خودش را خالی کند.
🔸ادامه دارد ......
💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐
------------------------------------🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت شانزدهم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
رزمنده کوله اش را انداخته بود روی دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو می رفت. احساس می کرد منوچهر نزدیک است. شاید آمده باشد.حتی صدایش را شنید. راهش را کج کرد به طرف خانه ی پدر منوچهر. در را باز کرد. پوتین های منوچهر که دم در نبود. از پله ها رفت بالا. توی اتاق کسی نبود، اما بوی تنش را خوب می شناخت. حتما می خواست غافل گیرش کند.تا پرده ی پشت در را کنار زد، یک دسته گل آمد بیرون؛ از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید. از هر گل یک شاخه. خوش حال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آن جا.
🌹🌹🌹
سه ماه نیامدنش را بخشیدم، چون به قولش عمل کرده بود. با آقای اسفندیاری، شوش خانه گرفته بودند. خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگ تر و روشن تر بود. منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود توی اتاق کوچک تر. گفت: این ها تازه ازدواج کرده ند. تا حالا خانمش نیامده جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هر چه بگویی، همان کار را می کنیم. من موافق بودم. منوچهر چهار تا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم؛ دو تا برای خودمان، دو تا برای آن ها. توی جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد.
🌹🌹🌹
روز بعد، آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت می شد که تنها نیستم، می رفت. آقای اسفندیاری دو، سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت پانزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) شنیده بود دزفول ر
خودمان را گرم می کردیم. یا مسجد بودیم یا حرم دانیال نبی. توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را راحت تر از تهران می گرفت. می رفتم بالای پشت بام، آنتن را تنظیم می کردم. به پشت بام راه پله نداشتیم. یک نردبان بود که چند تا پله بیش تر نداشت. از همان می رفتم بالا.
یکی از برنامه ها اسرا را نشان می داد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرس شان را می گفتند و شماره ی تلفن می دادند. اسم و شماره تلفن را می نوشتیم و زنگ می زدیم به خانواده هایشان. دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم. بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کارها را بکند. اسم و شماره ها را می دادیم و او خبر می داد به خانواده هایشان. وقتی شوهرهایمان نبودند، این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند، تا هفته ی بعد نمی بینیم شان.
🌹🌹🌹
چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش. خبر آمدن شان را آقای اسفندیاری بهم داد. یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند. هول شدم. حالم به هم خورد. آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم. دکتر گفته بود باردارم. به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند. سر راهش، از دوکوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود. آن شب منوچهر ماند.
🌹🌹🌹
نمی گذاشت از جا بلند شوم. لیوان آب را هم می داد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یک چیزی می خرید می آمد. یک لباس دخترانه ی لیمویی هم خرید. منوچهر سر هر دو تا بچه، می دانست خدا به مان چه می دهد. خیلی با اطمینان می گفت. ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند. گفت: می روم حرم. خلوتی می خواست که خودش را خالی کند.
🔸ادامه دارد ......
💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐
------------------------------------
🌷امروز ۴تیرماه سالروزشهادت سردارهودشهیدعلی هاشمی گرامی باد🌷
در تیرماه ۱۳۶۷ دشمن برنامه وسیعی برای بازپس گیری جزایر مجنون انجام داد. علی هاشمی و یارانش که مسئول حفظ از جزایر مجنون بودند با حمله همه جانبه عراق مواجه شدند، یک شب قبل از تک دشمن به جزایر در نشستی در جمع رزمندگان و فرماندهان گفت: ((دشمن باید از نعش من رد بشود تا بتواند جزایر را بگیرد اگر دشمن جزایر را بگیرد من بر نمیگردم.))
حاج علی از معدود فرماندهان شهید ۸ سال جنگ تحمیلی است که در تمامی دوران دفاع مقدس از ابتدا تا انتها، حضور موثر داشت و مخلصانه و بی ریا، از حریم این مرز بوم دفاع جانانه کرد.
در روز موعود یعنی ۴/۴/۶۷ دشمن سطح وسیعی از منطقه را شیمیایی زد و بعد به جزایر حمله کرد. رزمندگان بسیار مقاومت کردند و حاج علی با تعدادی از بچههای قرارگاه نصرت ماندند. هر چقدر فرماندهان به ایشان اسرار میکردند که به عقب برگردد و ایشان قبول نمیکرد؛ و میگفت: ((تا یک نفر هم در جزایر باشد من عقب نمیآیم. بیایم عقب به مردم چی بگویم. بگویم بچه هایتان را رها کردم و برگشتم.
در سال ۸۹ پس از تفحص پیکر شهدا در مناطق عملیاتی پیکر این سردار شهید به همراه سه تن از یاران وفادارش پیدا شد و با انجام آزمایشهای DNA، صحت انتصاب این پیکر به سردار سرلشکر شهید حاج علی هاشمی تائید شد و یوسف هور بعد از ۲۲ سال غربت و گمنامی به آغوش وطن بازگشت😭
🌹🕊شادی روح مطهر سرداروفادارهور شهیدعلی هاشمی فاتحه وصلواتی هدیه کنیم🌹🕊
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
#شهیدانه
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C20899